یک نفر

فاستر والاس در جایی از متن می‌گوید: «این مقاله بیشتر درباره‌ی تجربه‌ی یک تماشاگر از فدرر است، و پس‌زمینه‌اش.» او به تماشای فینال تنیس ویمبلدون سال ۲۰۰۶ میان فدرر و نادال می‌رود و چند دقیقه‌ای هم با فدرر رودررو صحبت می‌کند. یکی از طرفداران والاس روی سایت فدرر پیغام گذاشته بود که آقای والاس از نزدیک چطوری بود؟ فدرر هم جواب داد: «فقط یک ربع با من حرف زد. نفهمیدم چرا دارد این چیزها را می‌پرسد.» نکته دقیقا از همین‌جا آغاز می‌شود. اینکه چطور می‌شود برای ثبت تماشای یک مسابقه‌ی ورزشی تنها به توصیف صحنه‌های بازی محدود نشد، طوری که توصیف‌ها تنها حجم کمی از متن را بگیرد اما در عین حال همان میزان هیجان و تجربه‌ي عجیب را به خواننده منتقل کند. حاصل کار والاس متنی چندهزارکلمه‌ای است که نه‌تنها تصویری جذاب و خواندنی از فدرر، که از ورزش تنیس به دست می‌دهد. در نگاه اول به‌نظر می‌رسد سخت بشود اتفاق پرهیجان و پرحرکتی مثل تنیس را جوری ثبت کرد که خواننده‌ با اینکه در صحنه حضور نداشته خودش را لابه‌لای انبوه تماشاچیان احساس کند. اما والاس نشان می‌دهد که همیشه بهترین راه برای نوشتن چنین موقعیتی لزوما توصیف خود آن واقعه نیست. می‌شود در روايت مرزهای دیگری را هم فتح کرد.

تقریبا همه‌ی کسانی که تنیس دوست دارند و در چند سال اخیر رقابت‌های تنیس مردان را در تلویزیون دنبال می‌کنند، لحظاتی داشته‌اند که می‌توان به آن‌ها «لحظه‌های فدرری» گفت. وقت‌هایی که در حال تماشای بازی این سوییسی جوان، فک می‌افتد، چشم از حدقه درمی‌آید و صدایی تولید می‌شود که همسرها را از آن یکی اتاق به پای تلویزیون می‌کشاند تا ببینند حال‌تان خوب است یا نه.

این لحظه‌ها پُرشورترند اگر آن‌قدر تنیس بازی کرده باشید که بتوانید ناممکنی کاری را که فدرر درست جلوی چشمان‌تان انجام داده، درک کنید. همه‌ی ما مثال‌هایی در ذهن داریم. این یکی‌اش. فینال ۲۰۰۵ بازی‌های آزاد آمریکا، اوایل ست چهارم، فدرر به سمت آغاسی سرویس می‌زند. جواب هم را می‌دهند، با ضربه‌های نیمه‌بلند و رفت‌وبرگشتی پروانه‌ای بازی‌های قدرتی و عقب زمینی امروزی، فدرر و آغاسی در تلاش برای بردن بازی در عقب زمین همدیگر را از این سمت به آن سمت می‌دوانند… تا اینکه ناگهان آغاسی بک‌هندی سهمگین و محکم به سمت مخالف می‌زند و فدرر را می‌کشاند به جای خیلی دوری در سمت چپ خودش، و فدرر به توپ می‌رسد ولی بک‌هندش را شصت سانت گذشته از خط سرویس می‌زند، کوتاه و بریده، که صدالبته آغاسی مشتاق همین ضربه است، و در حالی که فدرر تقلا می‌کند خودش را دوباره برساند به خط مرکز، آغاسی جلو می‌آید و توپ را محکم پس می‌فرستد به همان گوشه تا فدرر را در جاگذاری پا به اشتباه بیندازد، که واقعا هم می‌اندازد ــ فدرر هنوز نزدیک گوشه‌ي زمین است، اما دارد می‌دود به سمت خط مرکزی، و توپ دارد می‌رود جایی پشت سرش، همان‌جایی که ازش برگشته، و او وقت چرخیدن ندارد، و آغاسی بعد از ضربه آمده نزدیک تور، در زاویه‌ی بک‌هند… و کاری‌ که اینجا فدرر می‌کند یک چیزی است شبیه دنده‌معکوس، سه چهار گام به عقب جهیدن، با سرعتی باورنکردنی، و از گوشه‌ی بک‌هندِ خود فورهند زدن، همه‌ی وزن بدنش به عقب، و توپ زوزه‌کش و چرخان می‌گذرد از کنار آغاسی که لب تور یورش می‌برد طرف توپی که ازش عبور کرده، و پرواز می‌کند به سمت خط کناری و دقیقا در گوشه‌ی سمت راست آغاسی فرود می‌آید، ضربه‌ای تمام‌کننده ـ وقتی توپ فرود می‌آید، فدرر همچنان به عقب می‌رقصد. و بعد آن لحظه‌ی کوتاه آشنای سکوتِ بهت‌زده‌ی تماشاگران نیویورک، پیش از طغیان‌شان، و جان مک‌انرو با هدستِ گزارشگری‌اش در تلویزیون می‌گوید (بیشتر به خودش انگار): «چطوری یه همچین تموم‌کننده‌ای رو از اونجا زدی؟» و حق با او است: با در نظر گرفتن موقعیت مکانی و سرعتِ فوق‌العاده‌ی آغاسی، فدرر باید توپ را از یک لوله‌ی دو اینچی در فضا عبور می‌داد تا از او رد شود، که همین کار را هم کرد، با عقب‌عقب رفتن، بدون هیچ زمان آماده‌سازی، بدون هیچ وزنی پشت ضربه. غیرممکن بود. انگار یک چیزی بود توی ماتریکسref]1]فیلم این صحنه را می‌توانید با اجرای نرم‌افزار هم‌افزا ببینید. البته این صحنه دقیقا همان‌طوری نیست که والاس توصیف می‌کند، اما نزدیک‌ترین چیزی است که توانستم برای صحنه‌ی مورد نظر والاس پیدا کنم. این صحنه هم اوایل ست چهارم اتفاق می‌افتد، فدرر همان حرکت به عقب را دارد و گزارشگر بازی همان جملاتی را می‌گوید که والاس نقل کرده. احتمالا والاس این صحنه را، عمدا یا سهوا، دقیق توصیف نکرده است. باقی پانویس‌ها را خود نویسنده نوشته است و جزئی از متن و فرم آن است.[/ref]
نمی‌دانم چه‌جور صداهایی بوده، ولی همسرم تعریف می‌کند که سریع خودش را رسانده و دیده پف‌فیل همه‌جای کاناپه ریخته و من به زانو افتاده‌ام و چشم‌هایم مثل چشم‌‌های کُروی خنزرپنزرفروشی‌ها شده است.

حالا به هر حال، این یک مثال از لحظه‌ی فدرری بود، و صرفا جلوی تلویزیون هم بود ـ و واقعیت این است که تنیس در تلویزیون جلوی تنیس زنده به عاشقانه‌های مبتذل جلوی واقعیتِ حس‌شده‌ی عشق انسانی می‌ماند.

از نظر روزنامه‌نگاری، درباره‌ی راجر فدرر خبر داغی ندارم به‌تان بدهم. در بیست‌وپنج‌سالگی بهترین تنیسور زنده‌ی دنیا است. شاید بهترین در همه‌ی زمان‌ها. زندگی‌نامه‌اش فت و فراوان همه‌جا ریخته. برنامه‌ی شصت دقیقه همین پارسال بخش اصلی‌اش را به او اختصاص داد. همه‌ی آنچه می‌خواهید درباره‌ی آقای راجر ان.ام.آی فدرر بدانید ـ تاریخچه‌اش، محل تولدش در بازلِ سوییس، حمایت معقول و غیرسودجویانه‌ی پدر و مادرش از استعداد او، کارنامه‌ی تنیسش در نوجوانی، دست‌وپنجه نرم ‌کردنش با خشم و آسیب‌پذیری آن اوایل، مربی محبوب نوجوانی‌اش، اینکه چطور مرگ تصادفی آن مربی در سال ۲۰۰۲ فدرر را از هم پاشاند و قوام بخشید و کمکش کرد به آدمی تبدیل شود که الان است، سي‌ونه قهرمانی انفرادی‌اش، هشت گرنداسلم او، وفاداری بالغانه و غیرعادی پایدارش به نامزدي که در سفرها همراهی‌اش می‌کند (که در مسابقات مردان کمیاب است) و امور جاری او را مدیریت می‌کند (که تا به حال در مسابقات مردان دیده نشده)، بردباری کمیابش و قدرت ذهنی و جوانمردی‌اش و همه‌ی شواهد مبنی بر مهربانی و خوش‌فکری و گشاده‌دستی خیرخواهانه‌ی او ـ این‌ها کار یک سرچ گوگل است. خودتان انجامش دهید.

این مقاله بیشتر درباره‌ی تجربه‌ی یک تماشاگر از فدرر است، و پس‌زمینه‌اش. نظریه‌ی ویژه‌اش این است که اگر تا به حال بازی این مرد جوان را زنده ندیده‌ باشی، و بعد ببینی، با چشم خودت، روی چمن ویمبلدون، در جریان گرمای پژمرده‌کننده و بعد باد و باران آن دو هفته در سال ۲۰۰۶، آن وقت لایق آن تجربه‌ای هستی که یکی از راننده اتوبوس‌های مسابقات بهش گفت «تجربه‌ی تقریبا فراانسانی». اولش آدم وسوسه می‌شود که این عبارت را استعاره‌ی پیازداغ‌زیادشده‌ای بداند که مردم برای بیان حسِ «لحظه‌ی فدرری» بهش متوسل می‌شوند. اما حرف راننده اتوبوس درست از آب درآمد ـ واقعا، در یک وجد لحظه‌ای ـ هرچند باید زمان صرف کرد و با جدیت نگاه کرد تا این حقیقت آشکار شود.

هدف ورزش قهرمانی زیبایی نیست، اما ورزش حرفه‌ای بهترین میعادگاه برای بیان زیبایی بشر است. این رابطه یک‌جوری مثل رابطه‌ی شهامت با جنگیدن است.

زیبایی بشری که اینجا ازش حرف می‌زنیم نوع خاصی از زیبایی است؛ شاید بتوان بهش گفت زیبایی جنبشی. نیرو و جذبه‌اش فراگیر است. ربطی به قراردادهای جنسیتی و فرهنگی ندارد. چیزی که به‌نظر می‌رسد بهش ربط دارد، آشتی بشر است با این واقعیت که بدنی دارد.۲‏[۱]‎
البته که در ورزش مردان کسی از زیبایی یا وقار یا بدن حرف نمی‌زند. مردها شاید «عشق» خود را به ورزش اظهار کنند، ولی آن عشق همیشه باید به قالب نمادشناسیِ جنگ درآید و مقرر شود: حذف در مقابل صعود، سلسله‌مراتبِ رتبه‌بندی و جدول، آمارهای وسواس‌گونه، تحلیل فنی، شور و حرارتِ قومی و ملی، لباس‌های متحدالشکل، صدای جمعیت، پرچم‌ها، به سینه کوبیدن، صورت رنگ کردن و… به دلایلی که دقیق فهمیده نمی‌شود، برای بیشتر ما نشانه‌های جنگ امن‌تر از نشانه‌های عشق است. شاید برای شما هم همین‌طور باشد، که در آن صورت رافائل نادال عضلانی و کاملا جنگی از اسپانیا به‌نظرتان مردِ مردان است ـ مرد بازوهای بی‌آستین و خودانگیختگی کابوکی‌وار. به‌علاوه، نادال رقیب فدرر و شگفتی بازی‌های ویمبلدون امسال هم است، چون متخصص بازی در زمین رُسی است و هیچ‌کس انتظار نداشت از چند دور اول بالا بیاید. در حالی که بالا آمدنِ فدرر تا نیمه‌نهایی نه شگفتی‌ای داشت و نه رقابتِ دراماتیکی. همه‌ی حریف‌هایش را جوری از صحنه‌ی روزگار محو کرد که تلویزیون و روزنامه‌ها نگران‌ شده‌اند که بازی‌های او کسل‌کننده شوند و نتوانند با تبِ ملی‌گرایی جام جهانی فوتبال رقابتی موثر داشته باشند.

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی شصت و هشتم، مرداد ۹۵ ببینید.

*‌‌‌این متن بخشی از مقاله‌ی Roger Federer as A Religious Experience است که در تاریخ ۲۰ آگوست ۲۰۰۶ در مجله‌ی نیویورک‌تایمز منتشر شده است.

  1. ۱. درباره‌ی بدن داشتن مسائل بد زیادی وجود دارد. اگر این گزاره آن‌قدرها هم واضح نیست و کسی به دنبال مثال می‌گردد، می‌توانیم خیلی سریع به درد، زخم، بو، سرگیجه، پیر شدن، جاذبه، مسمومیت، دست‌وپاچلفتی بودن، بیماری و محدودیت‌ها اشاره کنیم ـ هر فاصله‌ای بین خواسته‌های فیزیکی و ظرفیت حقیقی ما. چه کسی می‌تواند شک کند که ما برای آشتی با این‌ها به کمک نیاز داریم؟ تمنایش را داریم؟ در نهایت این بدن شما است که دارد می‌میرد. طبعا داشتن بدن چیزهای شگفت‌انگیزی هم دارد ـ مسئله این است که در جریان زندگی حس ‌کردن این چیزها و قدرشان را دانستن بسیار سخت‌تر است. به تجلی‌های کمیاب و در اوجِ جسمانی می‌ماند («خیلی خوشحالم که چشم دارم تا بتونم طلوع خورشید رو ببینم» و چیزهایی از این قبیل)، ورزشکاران بزرگ انگار آگاهی‌تان را تسریع می‌کنند، آگاهی از اینکه چقدر لمس‌ کردن و حس‌ کردن، حرکت در فضا و درگیری فیزیکی با مسائل باشکوه است. شکی نیست کارهایی که ورزشکاران بزرگ می‌توانند با بدن‌شان بکنند چیزهایی‌اند که بقیه‌ی ما فقط آرزویشان را داریم. اما این آرزوها مهم‌اند ـ چیزهای زیادی را جبران می‌کنند. [⤤]