نورمن ویزدوم و رضا ارحام‌صدر

روایت

زماني استقبال از تئاتر سپاهان آن‌قدر زياد بود كه گاهي يك شب تعطيل سه بار اجرا مي‌رفتند. اين محبوبيت از سازوكاري مگو مايه نمي‌گرفته. پيشاني‌نوشت هنرمندي بوده كه خودش از توده‌ي مردم بوده. رضا ارحام‌صدر تعريف دقيقي از ذائقه‌ي ايراني داشت و به كمك شم خدادادي‌اش، وحدت ملي خنده را به آدم‌ها مي‌داد. متن حاضر از كتاب زندگي در تماشاخانه‌ي اصفهان و بر اساس گفت‌وگوي چهره‌ي هنري شناخته شده‌ي ديگري از اصفهان مرحوم زاون قوكاسيان با ارحام‌صدر تنظيم شده.

يك روز در اتاقم در ساختمان بيمه‌ي ايران نشسته بودم كه تلفن زنگ زد. عباس مسعودي پسر مدير روزنامه‌ي اطلاعات بود. گفت پدرش در سفر به انگلستان يك شب رفته تئاتر نورمن ويزدوم را ديده و خوشش آمده و نورمن را دعوت كرده يك هفته بيايد ايران. حالا هم دو سه روز تهران را نشانش داده‌اند و مي‌خواهند اين دو روزي كه اصفهان است ميزبانش من باشم. گفتم افتخار مي‌كنم.

قرار شد شب بيايند تئاتر. سر ساعت هم آمدند. ما در بلندگو اعلام كرديم و مردم برايش دست زدند و او هم تعظيم كرد. وسط دو پرده‌ي تئاتر آمد روي سن، مترجمش گفت: «آقاي نورمن ويزدوم مي‌گويد اين‌جا تنها جايي است كه مردم روحيه دارند. در چهره‌ي مردم شادي مي‌بينم و در تئاترشان خنده مي‌بينم. آقاي ارحام‌صدر، وظيفه‌ي من و تو در عالم خلقت اين است كه مردم را بخندانيم» و بعد خنديد. تا خنديد من هم عين خودش در فيلم‌هايش خنديدم، مردم در سالن كيف كردند. تعجب كرد و يك بار ديگر كه خنديد من غليظ‌تر از او باز خنديدم. پريد بي‌اختيار ماچم كرد. اصفهاني‌ها شروع كردند دست زدن براي من. گفتم: «خيلي معذرت مي‌خواهم همشهريان عزيز، امشب آقاي نورمن ويزدوم مهمان ما است و بايد او را تشويق كنيد نه من را.» بعد اجرا خواهش كردم بيايد خانه‌ي ما و زندگي ايراني را ببيند. گفت: «فردا شب بيايم كه خانم‌تان هم آمادگي داشته باشد.» گفتم: «ظهر مي‌برمت چلوكبابي.» فردايش رفتيم رحيم چلوكبابي كه سنگ تمام گذاشت. بعدش آمديم خانه. خانمم ميوه آورد و خربزه را قاچ كرد و با سبك خودمان توي يك سيني قديمي گذاشت. نورمن دو تا الف برداشت و تكه‌تكه خورد. من هم خربزه‌ها را كه جلويم بود الف به الف شروع كردم خوردن.

زيرچشمي به من نگاه مي‌كرد كه من يك قاچ خربزه را هم خوردم. از يك قاچ دو تا تكه برنداشته شكمش باد كرده بود. من دوباره شروع كردم به خوردن كه پا شد رفت. گفتم: «كجا مي‌روي؟» گفت: «مي‌خواهم اگر اين شكم تو تركيد، خربزه‌ها روي لباس من نريزد. من از انگلستان كه آمده‌ام همين يك دست لباس را با خودم آورده‌ام.» واقعا كمدين بود، همه خنديديم. گفت: «ميوه‌ي ايران را در منزل آقاي مسعودي خورده‌ام. ولي اين خربزه چيز ديگري است، راست مي‌گويي آدم سير نمي‌شود.» تعريف الف و قاچ را برايش گفتم كه همه را يادداشت كرد. ماشين آمد دنبالش. نمي‌خواست برود. گفت: «مي‌روم و شب مي‌آيم.» ساعت هشت‌ونيم برگشت. خانمم برايش كوفته‌برنجي و قيمه‌ريزه و آبگوشت درست كرده بود. سفره را انداختيم، گفت: «كدام را بايد اول خورد؟» گفتم: «هر كدام كه خواستي.» اول كوفته‌برنجي را برداشت، بعد پنج تا قيمه‌ريزه گذاشت و سه تايش را خورد، من يك كاسه آبگوشت برداشتم و نان را خرد كردم تويش و او هم همين كار را كرد و با ترشي شروع كرد به خوردن. يك كاسه خورد، دو كاسه خورد كه گفتم: «ديگر بس است، الان مي‌تركي و لباس‌هايم خراب مي‌شود.» گفت: «اين اصفهاني‌ها چقدر متلك‌گو هستند.» تا آخرشب پيش ما بود، بعد بلند شد و خداحافظي كرد و رفت بالاي سر تخت‌ بچه‌ها پيشاني‌شان را بوسيد. نوروز به نوروز هم يك كارت تبريك مي‌فرستاد.
 

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هفتادودوم، آذر ۹۵ ببینید.