قرمز رو فشار بدی ضبط می‌شه

طرح: محمدرضا دوست‌محمدی

فیلم‌خانه

قسمت اول

چاپ داستان دنباله‌دار در پایان مجله، کار خوبِ خطرناکی است. ما سه‌سال درگیر این وسوسه و تبعاتش بوده‌ایم، از یک طرف، قصه‌ای که هر شماره خوانندگانی ادامه‌اش را پی بگیرند، به‌نظر هیجان‌انگیز و درست می‌آید و از یک طرف پیدا کردن داستانی که هم کشش داشته باشد و هم سطح کیفی‌اش با داستان‌های دیگر هم‌خوانی داشته باشد، ناممکن و دور به‌نظر می‌رسد. در این سه‌سال چند نویسنده (حتی مشهور) تلاش‌هایی کردند و یکی دونفر از جوان‌ترها به شیوه‌ی حدس‌وخطا راه را آزمودند که نتیجه مناسب نشد. ایمان صفایی فیلم‌نامه‌نویسی است که حالا در رقابتِ نوشتنِ داستانِ دنباله‌دار برای مخاطبان سخت‌گیرِ این مجله‌ی کوچک، برنده شده است. داستان او درباره‌ی عکسِ شماره‌ی عید با عنوانِ «مرد گوشه‌ی عکس» یکی از محبوب‌ترین‌های آن شماره بود و حالا در قسمت‌های این داستانِ دنباله‌دار نشان داده که ریتم و جذابیت را می‌شناسد. بازهم مثل گذشته، نظر شما درباره‌ی پایان خوش مهم است و در ادامه‌یافتن یا نیافتنِ این داستان تاثیر دارد پس خیلی زود نظرتان را به ما برسانید.

تاریخ تولد من و تاریخ روی سنگ قبر مادرم یکی است.

مادرم هنگام زاییدن من سرِ زا رفته بود. من یادگار و دنباله‌ی او بودم و همیشه رفتارها و حرکاتم را با او مقایسه می‌کردند. «اون هم دورازحالا هروقت می‌خندید همین‌جای لپش چال می‌افتاد، آدم دلش ریش می‌شه وقتی این می‌خنده.» یا وقتی چندنفری دوره‌ام می‌کردند. «مو نمی‌زنه با مامانش، همون رو بگیر و زشتش کن.» گاهی هم با پدر داغدارم هم‌ذات‌پنداری می‌کردند. «بیچاره باباش، هرروز باید این آینه‌ی دق رو ببینه.» و گاهی واقع‌بینانه‌تر می‌گفتند: «کاش اینم نمی‌موند و با مامانش می‌رفت.» من و مادرم «این» و «اون» بودیم. چون من جلوی چشم‌شان بودم «این» بودم و مادرم که زیر خاک بود، «اون». از همه بیشتر خواهرم از من تنفر داشت. او بعدازظهری را به‌یاد می‌آورد که داشته با عکس مادر حرف می‌زده و گریه می‌کرده و من چهاردست‌وپا وارد اتاق می‌شوم. «اومدی آروم مثل یه گربه به من نزدیک شدی. با چشمای گرد بهم نگاه کردی و بعد عکس مامان رو دیدی. دوباره به من نگاه کردی. بعد همون‌جور آروم راهت رو کشیدی و رفتی. من به کفِ پای کوچیکت نگاه ‌کردم. دلم برات سوخت که چرا این‌قدر ازت بدم می‌اومد. مرگ مامان واقعا تقصیر تو نبود. یه‌دفعه بادگلوی بلندی زدی، بعد سرت رو که نسبت به بدنت خیلی بزرگ بود، برگردوندی و مثل یه آدم‌بزرگ به من خندیدی. همون موقع بادی هم اومد و پرده‌ی اتاق کنار رفت و صورت تو روشن شد. از اون روز نه فقط تنفرم بیشتر شد حتی دیگه می‌ترسیدم ازت.» من به‌خاطر بادگلو و خنده‌ی کودکانه‌ام و نورپردازی بی‌موقع طبیعت، در نظر خواهرم قاتلی مادرزاد شده بودم.

از روز تولدم یک فیلم داریم. توی این فیلم خانواده‌ی ما به بیمارستان آمده‌اند تا مادرم من را بزاید. این فیلم را عمویم که از دبی آمده بود گرفته است. او برای برادر بزرگ‌ترش‌ یعنی پدرم، یک دوربین فیلم‌برداری هدیه آورده بوده، وسیله‌ای نوظهور که تازه شش هفت‌سال بعد از آن همه‌گیر شد. پدرم با همه‌ی اشتیاقی که برای افتتاح دوربینش داشته، راه‌اندازیِ دوربین فیلم‌برداری را تا روز تولد من که روز میمونی بوده به تاخیر انداخته است. دوربین‌به‌دست آمده بودند بیمارستان تا هم لحظه‌ی ورود من را به جهان ثبت کنند و هم پدرم سازوکار استفاده از دوربین فیلم‌برداری را از عمو بیاموزد. خواهرم که شش‌سال دارد، یک دستش روی شکم مادر است با دهان باز به لنز دوربین خیره شده و صداهایی از سر ذوق درمی‌آورد. پدر با لبخندی غرورانگیز به دوربینش نگاه می‌کند و چون نگران است در این گیرودار از همسرش غافل شود، ادامه‌ی همان لبخند را به مادرم تحویل می‌دهد و مادرم که درد می‌کشد مواظب است تصویر آبرومندی از خودش ثبت کند.

این فیلم را بارها دیده‌ام. مادرم با لباس اتاق عمل روی برانکارد است و هیچ شباهتی به آدمی که قرار است چندلحظه‌ی دیگر بمیرد، ندارد. دو بهیارِ زن، برانکارد را حرکت می‌دهند. پدر می‌گوید: «راه افتاد.» این عادت را هنوز هم دارد. مثلا وقتی همه نشسته‌ایم و رو به تلویزیون فوتبال تماشا می‌کنیم و داور سوت شروع را می‌زند و کاملا واضح است که بازیکنان بازی را شروع می‌کنند، می‌گوید: «شروع شد.» یا وقتی از جایی به خانه‌مان برمی‌گردیم و جلوی درِ خانه‌ ترمزدستی را می‌کشد، بلااستثنا می‌گوید: «رسیدیم.» تصویر به‌خاطر قدم‌های عمویم تکان می‌خورد. خواهرم با گام‌های کوچکش تقریبا کنار برانکارد می‌دود. یک دستش هم‌چنان مصرانه روی شکم مادر است و چون از نگاه‌کردن به دوربینِ پشت‌سرش هم نمی‌تواند دل بکند، حالت نامتعادلی دارد. در تصویر، بیشتر پشت‌ کله‌ی بهیاری دیده می‌شود که سمتِ پایین برانکارد را هل می‌دهد. مادرم با وجود درد، هرازگاهی سرش را به چپ یا راست تکان می‌دهد تا پشتِ کله‌ی بهیار تصویرش را ماسکه نکند. ناگهان صدایی می‌آید و برانکارد متوقف می‌شود. خواهرم بالاخره افتاده است و عمو با دوربین می‌رود سراغش که پخش زمین شده. خواهر به‌سرعت خودش را جمع‌وجور می‌کند و انگار که وظیفه داشته باشد، دوباره دستش را روی شکم مادر و شاید سر من می‌گذارد و با حرکتی رو به‌ جلو همه را به رفتن وامی‌دارد. کاروان دوباره راه می‌افتد. عمو سوال احمقانه‌ی «الان چه‌احساسی دارین؟» را از مادرم می‌کند. او که چهره‌اش را درد منقبض کرده و به‌سختی نفس می‌کشد، چند تار موی بیرون‌مانده از کلاهِ اتاق عملش را تو می‌دهد تا فرصت بیشتری برای پاسخ‌دادن پیدا کند. لبش را خیس می‌کند تا احساسش را از به‌دنیا آوردن من بیان کند ولی پیش از او پدر رو‌ به‌ دوربین می‌گوید: «داره ضبط می‌کنه؟» عمو جواب مثبت می‌دهد و پیش از آن‌که مادر چیزی بگوید برانکارد به آسانسور می‌رسد و به همین راحتی همه‌ی عمر از احساس مادرم در آستانه‌ی به‌دنیا آمدنم محروم می‌شوم. چرا پدر باید این را می‌پرسید؟ مگر می‌شود یک مرد گنده بدون دلیل دوربینی جلوی چشمش بگیرد و دنبال برانکاردی که زنِ پابه‌ماهی رویش خوابیده و درد می‌کشد، بدود ولی دگمه‌ی ضبط را فشار ندهد؟

پدرم که با همه‌ی آسانسورچی‌های بیمارستان‌های تهران رفیق است، اجازه دارد ‌با دختر شش‌ساله‌اش و البته دوربین فیلم‌برداری وارد آسانسور شوند. آسانسورچی که در را باز نگه‌داشته کراواتش را مرتب می‌کند و رو به دوربین می‌گوید: «خوش اومدین.» همه وارد آسانسور می‌شوند. مادرم دردش بیشتر شده و می‌خواهد دست همسرش را بگیرد ولی هم‌زمان پدر که سوال فنی دیگری برایش مطرح شده، دستش را به سمت دوربین می‌آورد تا دگمه‌ای را کنار لنز نشان دهد. به این‌ترتیب دست، تقریبا تمام تصویر را پر می‌کند. می‌پرسد: «همین قرمزه رو فشار بدی خودش ضبط می‌شه؟» از همان اندک فضایی که پدرم برای تصویر باقی گذاشته دست مادرم را می‌بینم که هوا را چنگ می‌زند. عمو که پدر را بابت کاراییِ دگمه‌ی قرمز مطمئن می‌کند، مادر درد را رد کرده است. عمو از خواهرم می‌پرسد: «خوشحالی داداش‌دار می‌شی؟» و خواهرم که کیف مخصوص بیمارستان را مثل کیف زنانه در دست گرفته، فقط بلندتر می‌خندد. عمو که حواسش نیست به‌خاطر آینه‌ی آسانسور خودش هم در تصویر دیده می‌شود، با انگشت کوچکش چیزی را از لای دندان‌های جلویش بیرون می‌آورد و نگاهش می‌کند. درِ آسانسور باز می‌شود و مادر و من که هنوز در شکمش هستم و با به‌دنیا آمدنم او را نکشته‌ام، همراه گروه فیلم‌برداری خارج می‌شویم. مادرم چیزی می‌گوید که مفهوم نیست. پدر گوشش را نزدیک‌تر می‌برد. مادر صدایش ضعیف است. پدر می‌گوید: «چی؟ نفهمیدم.» مادر دربرابر دوربین معذب است ولی چون دیگر به در اتاق عمل نزدیک شده، مجبور می‌شود بلندتر بگوید. هیچ‌کس نمی‌داند این قرار است آخرین جمله‌ی زندگی‌اش باشد، آخرین کلمه‌های حیاتش و برای من و خواهرم آخرین حرف‌های مادرمان. چیزی که بعدها به بچه‌هایمان بگوییم: «مادربزرگ‌تان دم آخری حرف مهمی زد…»

درد دوباره به چهره‌ی مادر می‌دود. چال روی لپش با هر انبساط و انقباضی پیدا و پنهان می‌شود. مادر تمام توانش را جمع می‌کند و سرانجام به حرف می‌آید. ولی درست در لحظه‌ای که دارد آخرین کلمه‌های زندگی‌اش را به زبان می‌آورد، پدر با نگرانی رو به دوربین می‌کند و می‌گوید: «داره روشن‌خاموش می‌شه، نسوزه؟» عمو می‌گوید که چیزی نیست و مربوط به شارژ دوربین است.

بارها سعی کردم حرف‌های مادر را که میان سوال بی‌موقع پدر از دست می‌رود لب‌خوانی کنم. ولی فقط آخرین جمله‌اش را تشخیص ‌دادم؛ دارند او را وارد اتاق‌ عمل می‌کنند سرش را بالا آورده و می‌گوید: «به شادی بگو حتما بهش سر بزنه.» و اتاقِ عمل او را برای همیشه از ما می‌گیرد.

شادی، خواهر مادرم است. آیا مادر در آن لحظه‌ی به‌خصوص می‌دانسته که دیگر برگشتی درکار نیست و به این ترتیب منِ مادرمرده را به خواهرش سپرده است؟ و اگر واقعا به مرگش آگاهی داشته در آن لحظه‌های واپسین هم نگران آینده‌ی فرزند دل‌بندش بوده است؟ اگر به فیلم درست نگاه کنیم همه‌ی این‌ها را می‌توان در نگاه او دید.

آن نگاه و توصیه‌ی فداکارانه برای قلب کوچک من که یک لحظه هم طعم مادر داشتن را نچشیده‌ام، التیام بزرگی بود. خودم را با دیگر بچه‌هایی که مادرشان را در بدو تولد از دست داده‌اند مقایسه می‌کردم. آن‌ها که عموی دوربین فیلم‌برداری‌داری هم نداشته‌اند تا شکوهِ نگاه فداکارانه‌ی مادرشان را حتی برای لحظه‌ای ماندگار کند. بااین‌حال همیشه حسرت جمله‌هایی که پدرم اجازه نداد بشنوم در دلم سنگینی می‌کرد.

من بزرگ شدم و سفارش مادرم مشمول گذر زمان شده بود تا این‌که یک روز دوستم احسان از همسایه‌ی جدیدشان گفت که سروانی بازنشسته است و تفریح‌شان این است که باهم به استادیوم بروند تا سروان که سال‌ها در اداره‌ی آگاهی متخصص لب‌خوانی بوده، فحش‌های ردوبدل‌شده‌ی بین بازیکنان را از طبقه‌ی دوم ورزشگاه برای او لب‌خوانی کند. همان‌جا بود که پس از سال‌ها لب‌های کم‌خون مادرم در حال ادای آخرین کلمه‌هایش دربرابرم جان گرفت.

بعدازظهر همان روز قرار گذاشتیم. من فیلم را بردم و سروان بادقت به فیلم نگاه کرد. چندبار فیلم را عقب‌وجلو کرد. سرانجام روی کاغذی که از قبل آماده کرده بود، چیزهایی یادداشت کرد. بله، آخرین کلمه‌های مادرم پیش از مرگ رمزگشایی شده بود. سروان کاغذ را تا‌ کرد و بدون کلمه‌ای حرف، در دستم گذاشت. من از هیجان می‌لرزیدم ولی با آن شکل محرمانه‌ای که کاغذ را به من داده بود نمی‌توانستم همان‌جا داخل کاغذ را بخوانم. از خانه‌ی سروان بیرون آمدیم و وارد راهرو شدیم. احسان کنجکاو بود ولی به او گفتم که می‌خواهم هنگام خواندنِ کاغذ با مادرم تنها باشم و او مرا درک کرد. سوار ماشین شدم و با سرعت زیاد در بزرگراهی راندم. کاغذ روی داشبُرد بود و لبه‌اش تکان می‌خورد و مرا وسوسه می‌کرد. طاقت نیاوردم. زدم کنار. کاغذ را باز کردم و خواندم: «قابلمه سفیده رو گازه. زیرش رو کم کردم. به شادی بگو حتما بهش سر بزنه.»

همین. این‌ها تنها کلمه‌هایی هستند که از مادرم به یادگار مانده است. آن جمله‌های معنوی‌ که سال‌ها در حسرت‌شان می‌سوختم، همین‌ها بودند. کلمه‌هایی که توقع داشتم عصاره‌ی زندگی یک انسان باشند. انسانی که مادرم بوده است. آن‌همه خیال‌پردازی برای وصیت مادر به یک‌باره به سفارشی درباره‌ی غذایی داخل قابلمه سفیده تنزل کرده بود. تفسیرهای شاعرانه‌ای که برای نگاه‌های مادرانه‌اش کرده بودم اصلا ربطی به من نداشته است. او نگران فرزندش نبوده که بی‌مادر و تنها به‌دنیا می‌آید. ناراحت غذای روی گازش بوده مبادا ته‌ بگیرد. می‌خواسته برگردد خانه و مثل آدم کنار شوهر و بچه‌هایش پخت‌وپزش را بکند.

کنار اتوبان ایستاده بودم و احساس بدبختی می‌کردم. برای کسی که هیچ‌گاه شانس دیدار مادرش را نداشته آیا تنها یادگار کلامی مادرش باید این باشد؟ با این کلمه‌ها باید چه می‌کردم؟ کلمه‌های واضحی که هیچ تفسیری جز معنای تحت‌اللفظی‌شان ندارند. این را از آن جهت می‌گویم که بعد از پشت‌سر گذاشتن شوک اولیه و وقتی دوباره پشت فرمان نشستم، ناخودآگاه سعی کردم برای همین کلمه‌ها معانی‌ای فراتر از آن‌چه هست پیدا کنم. به خودم گفتم چرا قابلمه‌ی سفید؟ آیا مادر از سپیدی قابلمه منظور خاصی داشته است؟ واقعا پیش خودم به‌جای سفیدی از کلمه‌ی سپیدی استفاده کردم تا بار شاعرانه‌ای هم به آن داده باشم. خنده‌ام گرفت. خواستم که دیگر هیچ‌وقت به آن فکر نکنم. ولی کلمه‌های مادرم رهایم نمی‌کردند. سوال دیگری به ذهنم رسید. دور زدم.

پدر داشت جدول حل می‌کرد. بی‌مقدمه فیلم را داخل ویدیو گذاشتم. بی‌آن‌که چیزی بگوید عینک تلویزیون را به‌جای عینک مطالعه زد. هردو به سال‌ها قبل برگشتیم. پدر میان‌سالم پیر شده بود و من از جنینی به جوانی رسیده بودم. وقتی فیلم به تذکر پدرم درباره‌ی چشمک‌زدنِ دوربین رسید، فیلم را نگه‌داشتم. از پدرم پرسیدم آیا می‌داند مادر دارد چه می‌گوید. طبیعتا نمی‌دانست. کاغذ را به او دادم. پدر دوباره جای عینک‌ها را عوض کرد و انگار که متن دشواری می‌خواند، ابروهایش را گره کرد. کاغذ را برگرداند تا ببیند پشتش هم چیزی هست یا نه. چیزی نبود. عینک را برداشت و با اشاره به کاغذ گفت: «مادرت خط خیلی خوبی داشت.» قضیه‌ی سروان را تعریف کردم و گفتم که این خط مادر نیست و اصلا مادر در آن شرایط چگونه می‌توانسته چیزی بنویسد؟ کاغذ را از او گرفتم و پرسیدم. «توی قابلمه‌سفیده چی بود؟» پدر لحظه‌ای نگاهم کرد. بعد به سمت آشپزخانه چرخید. جوری به آشپزخانه نگاه کرد که انگار بعد از این‌همه‌سال هنوز قابلمه‌سفیده روی گاز است و چیزی دارد آرام‌آرام توی آن می‌پزد. بلند شد. چنددقیقه متفکرانه در سکوت قدم زد. به او حق می‌دادم. باید خاطره‌ای خیلی دور را در ذهنش مرور می‌کرد و یادش می‌آمد در آن روز به‌خصوص، مادر پیش از رفتنش به بیمارستان چه غذایی روی گاز گذاشته بوده است. آن‌هم نه هرغذایی. غذایی که در قابلمه‌ی سفیدی قرار داشته که شعله‌ی زیرش هم کم بوده است. پس از حدود پنج‌دقیقه سکوت پدر گفت: «سوالت چی بود؟» جواب ناامیدکننده‌ای بود. پس این‌همه مدت به چه‌چیزی فکر می‌کرده است؟ سعی کردم آرام باشم و دوباره سوال را تکرار کردم. پدر لحظه‌ای چشم‌هایش را بست و سرانجام آهی کشید و گفت: «بادمجون.» نمی‌دانم توقع داشتم مادر چه غذایی در قابلمه بپزد که سزاوار آخرین غذای مادر من باشد ولی بادمجان توی ذوقم زد. از پدر پرسیدم: «خورش بادمجون بود؟» گفت: «توی قابلمه فقط بادمجون بود گوشت نداشت. شاید هم می‌خواسته کشک‌بادمجون درست کنه. مادرت قابل پیش‌بینی نبود.» پرسیدم: «بعد این‌همه سال چه‌جوری یادتون مونده؟» نگاهم کرد و گفت: «آخرین غذای مادرت رو یادم بره؟» چند لحظه در سکوت گذشت. پرسیدم: «خوردینش؟» پدر سرش را بالا آورد. نگاهم کرد و گفت: «چه‌جوری می‌تونستم اون غذا رو بخورم؟»

آن شب خوابم نبرد. از زیر در اتاقم نورِ تلویزیون را که تاریک ‌و روشن می‌شد، می‌دیدم. پدرم هم بی‌خواب شده بود. از این‌که با این کالبدشکافی بی‌موقع او را به‌یاد تلخ‌ترین روزهای زندگی‌اش انداخته بودم، خودم را سرزنش می‌کردم. چشم‌هایم داشت سنگین می‌شد که دیدم پدرم بالای سرم است. بلند شدم. پدر گفت: «از بیمارستان برگشتیم… خواهرت رو گذاشته بودیم خونه‌ی خاله‌ت، من بودم و عموت، کلید رو که می‌خواستم بندازم توی در، دستم می‌لرزید. داداش در رو باز کرد. روی همون مبل جلوی در افتادم. صبحش مامانت زنده بود. داشت بادمجون پوست می‌کند…» پدرم به گریه افتاد. دستم را دور شانه‌اش گذاشتم. بعد از دو سه‌دقیقه دوباره به حرف آمد. «عموت گشنه‌ش بود. به من گفت یه‌کم بادمجون روی گازه، بخوریم؟ گفتم اینا رو مهین صبح وقتی زنده بوده پوست کنده و سرخ کرده، از گلوم پایین نمی‌ره، تو بخور. اون داشت می‌خورد. من هم ضعف کرده بودم. خب آدمم، گشنه‌م می‌شه. رفتم سر یخچال، دست رو هرچیزی می‌ذاشتم دست‌پخت مادرت بود. حتی خواستم نون و ماست بخورم ولی مادرت با دستای خودش به ماست نعنا زده بود. داداش که داشت بادمجون می‌خورد گفت نیمرو درست کن، تخم‌مرغ و روغن که دیگه ربطی به اون خدابیامرز نداره. دیدم راست می‌گه. تخم‌مرغ‌ها رو برداشتم، چشمم به ماهی‌تابه افتاد. ماهی‌تابه رو مادرت صبح شسته بود. با دستای خودش آب کشیده بود. نمی‌تونستم توش نیمرو درست کنم…» سرش را بالا آورد و گفت: «بادمجون رو خوردم…» گریه‌ی پدر شدیدتر شد و پس از چندلحظه با صدای بلندتر ادامه داد: «با نوووون.» گریه‌اش قطع نمی‌شد. از این‌که بادمجان را با نان خورده تا سیر شود، بیشتر عذاب می‌کشید. البته هرکس که علاقه‌ی پدرم به بادمجان را بداند می‌فهمد که درمورد ماهی‌تابه بهانه‌تراشی کرده است و ته دلش نتوانسته از بادمجان‌ها بگذرد ولی در آن لحظه از کاری که کرده بود منزجر نشدم.

آن شب بعد از این‌که پدر آرام شد، بقیه‌ی فیلم را باهم دیدیم. در فیلم لحظه‌ی خروج دکتر از اتاق عمل هم هست. پدرم با دیدن دکتر به سمتش می‌رود و عمو هم با دوربین به آن‌ها نزدیک می‌شود. دکتر خیلی شمرده چیزهایی درباره‌ی کیسه‌ی آب و خون‌ریزی می‌گوید و در آخر اضافه می‌کند: «متاسفانه مادر رو از دست دادیم. البته بچه رو تونستیم نجات بدیم.» پدر ناباورانه به دکتر و سپس دوربین نگاه می‌کند. نمی‌دانم در آن لحظات به فکر دوربین بوده و یا این‌بار واقعا از برادرش کمک می‌خواهد. می‌پرسد «یعنی خانم من مرده؟» دکتر می‌گوید: «ما همه تلاش‌مون رو کردیم…» پدر دوباره رو به دوربین می‌کند و دوباره از دکتر می‌پرسد: «گفتین بچه زنده است؟» دکتر پاسخ مثبت می‌دهد و این‌جاست که پدر سوال عجیبی می‌پرسد: «نمی‌شد بچه از دست بره مادرش زنده بمونه؟» فیلم را نگه‌می‌دارم. همیشه این‌جای فیلم برایم غیرقابل‌هضم بوده است. نمی‌فهمم واقعا پدرم در آن لحظه چه فکر کرده بود. این‌ را که زندگی یک بچه‌ی یک‌روزه به اندازه‌ی زندگی زنی سی‌وپنج‌ساله ارزش ندارد، درک می‌کنم ولی قضیه‌ی این را بدهیم و آن را بگیریم را نه. به پدر نگاه می‌کنم. خودش را به آن راه زده و به درودیوار نگاه می‌کند.

در فیلم خواهرم را یخمک‌به‌دست می‌بینیم که هاج و واج به پدرش که روی صندلی نشسته و گریه می‌کند و عمویش که مثل یک مستندساز حرفه‌ای، انگارنه‌انگار که زن‌ برادرش مرده و مشغول فیلم‌برداری است، نگاه می‌کند. عمویم زمانی که پدرم و دکتر داشتند درباره‌ی مرگ مادرم حرف می‌زدند، دوربین را از روی صورت یکی به صورت دیگری می‌برد تا بیننده‌ها گوینده را هنگام ادای دیالوگش از دست ندهند. از خواهرم با دست‌های نوچش چه‌توقعی می‌شد داشت؟ باید به او حق داد که از من متنفر باشد. او مادر عزیزش را صحیح وسالم تا اتاق عمل همراهی کرد و درعوض موجود سیاه عرعرویی به‌جایش تحویل گرفت.

خود خواهرم می‌گوید تا هفت هشت‌سالگی از من بیزار بوده و کمی که بزرگ‌تر شده، دیگر من را مقصر مرگ مادر نمی‌دانسته است. دروغ می‌گوید. بعدها که کتاب‌های درسی‌اش را ورق می‌زدم، در کتاب فارسی دوم دبیرستانش و در بخش اصطلاحات تازه چشمم به کلمه‌ای افتاد. «ققنوس: پرنده‌ای اسطوره‌ای که خود را به آتش می‌کشد تا از خاکسترش ققنوسی دیگر سربرآورد.» خواهرم از کنار ققنوس فلشی زده بود و با مدادی کم‌رنگ شعری در ستایش مادر سرقلم رفته بود.

مادر ای ققنوس من
ای که خود را به آتش کشیدی تا ققنوسی دیگر از خاکسترت سر برآورد
توی خاکسترت اما
کلاغ‌ها در نور آفتاب می‌خندند

مادرانی که سر زا می‌روند، الکی‌الکی ققنوس می‌شوند و ما بچه‌های مسببِ مرگ‌شان هم پایان‌دهنده‌ی سیکل ققنوس‌ها. ما در بیمارستان‌هایی به‌دنیا می‌آییم که مادرهایمان همان‌جا می‌میرند. مادرها مربیانی هستند که بچه‌هایشان را تروخشک می‌کنند ولی رابطه‌ی بچه‌ای که مادرش سر زا می‌رود، دیگر رابطه‌ی مربی و بازیکن نیست. ما با مادرهایمان تعویض می‌شویم. مادر بیرون می‌رود و ما به بازی می‌آییم.

بعد از مادرم دوربین فیلم‌برداری یار همیشگی پدرم شد. ما حالا آرشیو منظمی از همه‌ی لحظه‌های خاطره‌انگیز خانواده‌ی کوچک‌مان داریم. آرشیوی که تاریخ اولین فیلمِ آن با تاریخ تولد من و تاریخ روی سنگ قبر مادرم یکی است.

۱۷ دیدگاه در پاسخ به «قرمز رو فشار بدی ضبط می‌شه»

  1. پگاه -

    عالی بود!البته این اولین باری بود که اول بیوگرافی ی نویسنده رو میخوندم و بعدش با حس کنجکاوی میرفتم سراغ نوشته ش!اگه ادامه داشته باشه عالیه!
    مرسی!

  2. رباب خمیس -

    عالی بود.زبان طنز و روایت شیرین وروان آقای صفایی را خیلی دوست دارم.سادگی و یکدستی نثر ایشان در کنار موقعیت های طنز آمیز ترکیب غافلگیرکننده ایست.

  3. فرشید‌ام -

    این یکی از بهترین داستان‌های کوتاهی بود که خوانده‌ام. کار آسانی نیست خنداندن خواننده در داستانی که چنین مایه‌های تراژیکی دارد– داستان پسری که با تولدش موجب مرگ مادرش شده است. فراز و فرود‌های داستان چنان هوشمندانه طراحی شده‌اند که غافلگیری شیرینی را عاید آدمیزاد می‌کند.

  4. عبدالله -

    اولین باری هست که برای یک داستان نظر میزارم.دلم نیومد بدون تشکر از نویسندش صفحه را ببندم.عالی بود.

  5. کاربر -

    آدم تنبلی هستم در ایمیل دادن! به همین خاطر همین جا نظرم را می دهم.امیدوارم این داستان دنباله دار حالا حالاها ادامه پیدا کند.واقعا طنز بی نظیری دارد. باید ایمان صفایی زودتر از این ها پایش به داستان باز می شد!

  6. صبا -

    عالی است این بخش. یکی از بخش‌های بی‌سروصدا ولی عالی مجله است. تا مجله به دستم می‌رسد اول از همه فیلمخانه را می‌خوانم. این همه لحظات درخشان و ظریف در یک قصه واقعا تحسین برانگیز است. صحنه‌های چیده شده و توصیف آن‌ها جوری است که نه تنها به سرعت از خاطر نمی‌رود بلکه تا مدت‌های مدیدی با جزئیات در ذهن می‌ماند.
    این قسمت جدید استخر واقعا عالی بود.

  7. تیراژه -

    سلام
    دوستان در کامنتها اشاره کردند به قسمت اول و دوم
    در حالی که من فقط قسمت اول را دیدم و در جستجویم قسمت دومش را پیدا نکردم
    گرچه به گمانم همین قسمتی که خواندم کامل بود و ادامه ای بر آن لازم نمیبینم اما اگر اینچنین نیست امیدوارم بتوانم باقی قسمتها را هم بخوانم
    روایت نویسنده…و توصیف صحنه هایی تلخ با رگه هایی از طنز، به گونه ای که از مرز از مو باریک تر لودگی و ملاحت به سلامت عبور کند..و بکر بودن داستان علی رغم سوژه ای تکراری، به لطف دستمایه ای جالب که اینجا دوربین فیلمبرداری تازه وارد به خانواده نقشش را به عهده گرفته…
    همه و همه عالی بود. سپاس از جناب صفایی و سایر دست اندرکاران این مجله ی خواندنی.

  8. وحید -

    عالی بود ، هر سه قسمت داستان ،
    قلم فوق العاده ای دارند آقای صفایی ! دست مریزاد ،

  9. سوگند -

    فکر می‌کنم این بخش از پایان خوش برخلاف اکثر نوشته‌هایی که پیش از این در همین بخش بوده‌اند کمی رنگ‌ولعاب درونی دارد، یک لایه نیست و قصدش هم صرفاً سرگرمی ما نیست، جدال زناشویی و هجو هم نیست، هم تلخ‌ست و هم پرکشش، فکر می‌کردم بعد از خواندن قسمت اول که شخصیت قسمت زیادی از زندگی‌اش را گفته بود دیگر چیزی در چنته ندارد برای رو کردن به خواننده ولی قسمت بعد همچنان جذابیت خودش را داشت و قسمت شهریور ماه را هم گذاشته‌ام در بهترین زمان ممکن بخوانم. نوع زبان نوشته را بسیار دوست دارم، نه زیار احساساتی‌ست و نه خشک و سرد و زمخت، صمیمی و نزدیک است و به جان آدم می‌نشیند.
    گفته بودید نظرمان را درباره این بخش بنویسم، امیدوارم این کامنت‌ها در ادامه یافتن این بخش تاثیرگذار باشند 🙂

  10. امیر بشارتی راد -

    عالی بود
    از صمیم قلب امیدوارم تا آخر همینطور عالی پیش بره.
    هر بار که شروع به خوندن میکنم آرزومی کنم تموم نشه
    ولی شماره سوم تا حدودی ضعیف تر از ۲ شماره قبل به نظر می رسه.
    ولی به طور کلی خوب بود.
    ارزش ادامه داره.
    موفق باشید (-;

  11. پريا -

    نمي دونم شايد من ادم خيلي فرهيخته اي نيستم هيچ وقت از اول مجله شروع نكرده ام هيچ وقت مثل خوره تمام مجله را نخوانده ام. ولي هميشه از انتها شروع كرده ام. براي من پايان خوش يه شروع هيجان انگيزه.
    در مورد فيلم نامه هم مي تونم بگم همذات پنداري خيلي غريبي بين تمام كلمات ساده اش حس مي كنم كه قابل وصف نيست. لطفا ادامه بدهيد.

  12. سمیرا مسرور -

    واقعا جذاب و خواندنی بود روایت داستانی تلخ بابا طنزی ملیح من تمام لحظات خوندن داستان مسحور مانیتور بودم حس خوب ترک کردن اتاق و رفتن به دنیای داستان تا چند لحظه بعد از اتمام داستان با من بود ممنون

  13. مریم سالمی -

    عالی بود حس اینکه اشک توی چشمم حلقه بزند و در همان لحظه هم بخندم