تماشای آگهیهای تلویزیونی برای بعضیها لذتبخشترین کار دنیاست. این لذت وقتی دو چندان میشود که از آدم بخواهند در یکی از همین آگهیها بازی کند، آنوقت همهی فکر و ذکرش این میشود که طبیعی بازی کند. این متن ماجرای سردرآوردن آگوستین بروزِ کوچک است از یک آگهی تلویزیونی و تقلایش برای طبیعی جلوهکردن.
وقتی هفت سالم بود مرا از زندگیِ یکنواختم در اعماقِ تاریکترین جای ماساچوست برداشتند و انداختند توی آگهی تلویزیونیِ نوشیدنیِ فوری صبحانه به نام تَنگ. درست مثل دزدیده شدن توسط آدمفضاییها بود. من بچهای تنها بودم با یک عالم دوستِ خیالی که با درختها بازی میکردم. بعد یک روز سرِ کلاس خوشنویسی، یک ونِ سفید جلوی ساختمان کوچک و سفید مدرسه نگهداشت و آدمهای نوشیدنیِ تَنگ از آن پیاده شدند. من نشسته بودم سر کلاس حوصلهسربرِ خانم اِیمز و از پنجره بیرون را نگاه میکردم که ونِ سفید واردِ مسیرِ دایرهای شکلِ ماشینرو شد. وقتی شیشهی ماشین نصفهنیمه پایین آمد و دوتا سیگار روشن از ماشین پرت شد بیرون، من داشتم تماشا میکردم. بعد درهای ماشین باز شد و مردهای نوشیدنیِ تنگ از آن پیاده شدند. خانم ایمز هم متوجه شد چون وسطِ کشیدنِ گردیِ D مکث کرد. وقتی گردنش را که مال عهد عتیق بود چرخاند سمتِ پنجره، همزمان با این صحنه توی ذهنم صدای شاخهای را شنیدم که قبل از این که بشکند زیر سنگینیِ برف، قرچی صدا میکرد. مطمئن بودم خانم ایمز از اولین ساکنانِ شهرِ ما بود چون یکبار گفته بود: «تلویزیون چیز چرتیه، یه تب زودگذر دیگهس مثل رادیو.» کمتر پیش میآمد توی مدرسه مهمان داشته باشیم. آن هم مهمانهایی که کت و شلوار مشکی بپوشند، عینک آفتابی بزنند و کیف سامسونت بگیرند دستشان. این مهمانها مثل مردهایی بودند که دنبال رئیسجمهور نیکسون این ور و آن ور میرفتند و یواشکی در گوشش پچپچ میکردند. خانمِ ایمز که از نوک دماغش چپچپ به ما نگاه میکرد گفت: «لطفا ساکت سرجاهاتون بشینید، یه لحظهی دیگه برمیگردم.» و تند با دست روی دامنِ پشمیِ خاکستری و کلفتش کشید تا چروکهایش را صاف کند. گروه مردها همه باهم عینکهایشان را از چشمشان برداشتند، چانههایشان را گرفتند رو به بالا و نفسشان را دادند تو. من که هیچوقت نتوانستم سردربیاورم چرا این کار را کردند چون هوا پر از گرده و حشره بود. خب، اگر کسی میخواست هوای تازه بخورد چرا درِ خشککن را باز نمیکرد و سرش را نمیکرد آن تو؟ یکی از مردها به ساختمان مدرسه نزدیک شد، یک راست آمد سمت پنجره و به چوب کنار شیشهی پنجره ضربه زد. همکارهایش را صدا کرد و گفت: «خوبه، واقعیه.» لحظهی بعد خانم اِیمز به مردهایی که بیرون مدرسه بودند ملحق شد. در کمال وحشت دیدم خانم اِیمز دارد لبخند میزند. تا حالا لبخندش را ندیده بودم و حتی فکرش هم به ذهنم خطور نکرده بود که چنین کاری ازش سر بزند. اما حالا آن جا بود، توی روز روشن دهنش را باز کرده بود و دندانهایش را گذاشته بود در معرض دید. یکی از مردها یک قدم آمد جلو، عینک آفتابیاش را از چشمش برداشت و چیزی به او گفت. خانم اِیمز به موهایش دست زد و خندید. کیمبرلی پلوم گفت: «چه حالبه همزن» و لبهایش از شدت چندش جمع شد. خودم هم از دیدنِ خندهی خانم اِیمز گوشت تنم داشت آب میشد. بعد خانم ایمز از خجالت سرخ شد. دیدن او در این وضعیت که به وضوح خرکیف شده بود قابلتحمل نبود. باید رویم را برمیگرداندم. بالاخره برگشت توی کلاس. وقتی راه میرفت کفشهای پاشنهبلندِ از مد افتادهاش روی کاشیهای کفِ زمین صدای تند و تیز و تهدیدآمیزی تولید میکرد. فقط با دخترها خوب بود. منظورم از «خوب» این است که در حق دخترها بدجنسی نمیکرد. اما حال پسرها را میگرفت حتی حال پسرهای عصاقورتداده و دخترمآبی مثل من را. اما برای یک بار هم که شده چیزی برای گفتن داشت که برایم جالب بود: «بچهها، بچهها، میشه لطفا توجه کنین؟» و دستهایش را سریع به هم زد، شترقشترقشترق. اما احتیاجی به این کار نبود چون همینطوری هم توجه ما کاملا جلب شده بود. منتظر نشسته بودیم و جرات نداشتیم نفس بکشیم چه برسد به این که تعادلِ دنیا را بههم بزنیم و باعث شویم خانم اِیمز بیفتد بمیرد و آنوقت نتواند به ما بگوید چرا آن مردها به مدرسهی ما آمدهاند. یا بدتر از این، یک جورهایی باعث شویم آن مردها همینطور الکیالکی سوار ماشینشان شوند و از اینجا بروند. خانم اِیمز گفت: «امروز چندتا مهمونِ سرزدهی خیلی ویژه داریم.»
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی بیستوهشتم، مهرماه ۱۳۹۲ بخوانید.
* این متن با عنوان Commercial Break در کتاب Magical Thinking چاپ شده که انتشارات St. Martin’s Press در سال ۲۰۰۴ آن را منتشر کرده است. این متن با کمی تلخیص ترجمه شده است.
من داستان کامل رو خوندم خیلی جالب بود