مراسم نیاز به خوب بودن

پرویز تناولی

روایت

دکتر محمدعلی اسلامی روح، شور و معنایی را که محرم به زندگی مردم این سرزمین می‌بخشد، در واحد کوچک روستا و در گذشته‌ی‌ نه‌چندان دور ذره‌به‌ذره توصیف کرده است. صداها، ‌نورها، بوها و کلمه‌هایی که کنار هم «حس و حال» قدرتمندی می‌سازند و در برگیرنده‌ی یک ماه زندگی هستند.

در زندگی یکنواختِ ده، ماه محرم جنب‌وجوشی می‌نهاد که به‌کلی با زمان‌های دیگر متفاوت بود. پررنگ‌ترین خاطره‌ها را از محرم آن سال‌ها دارم. نه‌تنها برای مجالس روضه و تعزیه برو بیا آغاز و ساعت‌ها پر می‌شد، بلکه هدف و مفهومی در زندگی راه می‌یافت و همگی پیرامون این مفهوم گرد می‌آمدند.

کبوده، دو «حسینیه» داشت ولی آن‌جا کسی نام حسینیه را نمی‌دانست و نمی‌برد، می‌گفتند «میدان». یکی در محله‌ی بالا قرار داشت که کوچک‌تر بود و دیگری در محله‌ی پایین که بزرگ‌تر و با شکوه‌تر و وسائل و آلات باارزشی بر آن وقف شده بود. «میدان» را از جهت ارتباط و شباهتش با عرصه‌ی جنگ می‌گفتند یعنی نمایان‌گر جایی که شهدای کربلا در آن‌ به شهادت رسیده بودند.

در هر دو حسینیه صبح و عصر و شب مجلس روضه‌خوانی منعقد می‌گشت، درواقع شش مجلس در شبانه‌روز طوری ترتیب داده شده بود که برخورد میان مجالس نباشد. یعنی صبح در «میدان پایین» دوساعت روضه بود، آن‌گاه همان مستمعان و همان روضه‌خوان‌ها می‌رفتند «‌میدان بالا» و باز دوساعتی روضه برگزار می‌شد. بعدازظهر نیز به همین صورت، شب هم هر یک از دو میدان برای خود جداگانه مجلس داشتند.این مجالس روضه هر یک بانی‌ای داشت که براساس وقف یا نذر هزینه‌ی آن را می‌پرداخت، مثلا خانواده‌ی من یک نذر همیشگی برای برگزاری روضه در «میدان بالا» داشت که طی دهه‌ی محرم بعدازظهرها منعقد می‌شد. تا پدرم بود، سرپرستی مجلس با او بود ولی پس از فوت پدرم مجلس چندسالی بی‌حضور بانی ادامه یافت. البته سرپرستی یک امر تشریفاتی بود یعنی کسی که دَم در بنشیند و به مردمی که می‌آمدند و می‌رفتند، خوش‌آمد بگوید. سالی که من پا به چهارده‌سالگی نهادم، نخستین‌بار این وظیفه‌ی سرپرستی را به‌جای پدرم به عهده گرفتم.

پیش از آن، کاری که بچه‌ها می‌توانستند در این مجالس به عهده بگیرند، تعارف چای و سیگار و احیانا قلیان بود. جمع‌کردن استکان‌های خالی چون زحمت چندانی نداشت، یک مبتدی، خدمت خود را از آن آغاز می‌کرد. هر بچه برای خود شخصیت و افتخاری می‌دانست که بتواند در مجلس «سیدالشهداء(ع)» خدمتی بکند و من هیجان روزهای اولی را که به جمع‌کردن استکان‌ها پرداختم، هرگز از یاد نمی‌برم. گذشته از این، قدری نیاز به خودنمایی نیز از آن غایب نبود و اندک‌اندک خواهش‌هایی بیدار می‌شد که مثلا فلان پوشیده‌روی از آن فلان غرفه شما را ببیند.

این نخستین سال بود که خود را در مقام بانی روضه قرار دادم. دم در ورودی، دو سکو بود که معمولا اعیان و اشراف ده آن‌جا می‌نشستند. وقتی تنگ درتنگ هم جای می‌گرفتند، برای بیش از ده‌نفر جای نبود. بانی روضه بنا به رسم، دم در، بر یکی از سکوها می‌نشست. هرکس که می‌آمد و می‌رفت، به او سری تکان می‌داد و اظهار ادبی می‌کرد. کار دیگرش آن بود که از همان‌جا سیگار آتش بزند و گاه به‌ گاه میان اعیان ده که نزدیکش بودند، تعارف نماید. به توصیه‌ی مادرم لباس مرتبی می‌پوشیدم و در جایگاه صاحب عزا قرار ‌می‌گرفتم. مانند بچه‌ای بودم که می‌خواهد امتحان بدهد و کمی نیز مانند کسی که می‌خواهد داماد بشود، یعنی در معرض آزمایشی است و افکار را متوجه خود می‌بیند. قیافه‌ی متین و متفکری که متناسب با سنم نبود، به خود می‌گرفتم. همه‌ی کارهایی را که پدرم در این موقع خاص می‌کرد به‌یادآوردم. آن‌جا که می‌بایست به پیشانی زد، به پیشانی می‌زدم و آن‌جا که می‌بایست اشکی از دیده بیرون داد، چشم خود را اشک‌آلود می‌کردم.

هر مجلس مقدمه‌ای داشت و آن‌گاه روضه آغاز می‌گشت. مقدمه برای گردکردن و جمع‌شدن بود و آن مشتمل بر یاد مردگان و فاتحه‌خوانی بود. روضه‌ی هر «ملا» با یک «پامنبری» آغاز می‌گشت و چند عبارت شعرگونه در ذکر مصیبت بود که از جانب «خطیب» و همراهانش که گرد منبر نشسته بودند، خوانده می‌شد.

ترتیب منبر رفتن برحسب اهمیت ذاکر بود، یعنی جوان‌ترها و کم‌مایه‌ترها اول می‌رفتند و هرچه جلو می‌آمد به شخص مهم‌تر می‌رسید تا نفر آخر که می‌بایست پرمشتری‌ترین و معنوی‌ترین فرد باشد. روضه‌ی او از همه درازتر بود و اشک بیشتر می‌گرفت. همگی و به‌خصوص زن‌ها، حضور قلب و اشک خود را برای او ذخیره می‌کردند. دیگران را گوش داده یا نداده، از سر وا می‌کردند تا نوبت به او برسد. روضه‌خوانی، بیشتر از معلومات، استعداد می‌خواست. کسانی که منبرشان می‌گرفت با کسانی که نمی‌گرفت، تفاوت چندانی در آوردن مطالب عمیق و جان‌سوز نداشتند زیرا همگی کم‌وبیش همان سرگذشت‌های آشنا را تکرار می‌کردند. هنر ‌در پروراندن مطلب بود، طرز بیان، گیرایی صوت، حتی حرکات، بالاو پایین کردن دست و لرزاندن شانه و به‌همراه آن، زیر و بم دادن صدا. مثلا دو جوان یا دو پیری که از هر جهت هم‌پایه بودند و مزد مساوی می‌گرفتند، یکی می‌توانست مجلس را از جا بکند،‌ دیگری خم به ابرویش نمی‌انداخت. بهترین تجلی تاثیر روضه‌خوانی در زن‌ها دیده می‌شد که با شیون خود و مشت به سینه کوفتن، می‌توانستند یک روضه‌خوان را در گل‌ریزانِ تشویق غرق کنند یا بر عکس، او را در «بُن‌بست بی‌تفاوتی» رها سازند. روضه‌هایی که خوانده می‌شد از نوع متداول بود. جوان‌ها و به‌اصطلاح «دم‌دستی»ها به‌هیچ‌وجه وارد «معقولات» و نصیحت نمی‌شدند. از یکی دو حکایت که ناظر به معجزه‌ای بود، حرف به میان می‌آوردند و آن‌گاه به ذکر مصیبت می‌پرداختند که در ابتدا رقیق بود و بعد رفته‌رفته بر حدّت آن افزوده می‌گشت. ولی آن‌ها که کاردان‌تر بودند مقدمات خوبی می‌چیدند و می‌توانستند بین نیم‌ساعت تا سه‌ربع، از تاریخ گذشته، از پیامبران(ع)، از مصائبی که بر خوبان عالم و به‌خصوص اولیاءالله رفته بود، حرف بزنند.

پس از گذراندن چهار مجلس روزانه نوبت به شب می‌رسید. شب، بعد از شام یعنی حدود یک‌ساعت‌و‌نیم از شب گذشته، از نو مردم جمع می‌شدند. تفاوت شب با روز آن بود که روضه با سینه‌زنی و نوحه‌ی دسته‌جمعی نیز همراه بود که این دومی را «یاران عزا» می‌گفتند. «یاران عزا» عبارت بود از خواندنِ هم‌آوای شعرهای محتشم کاشانی در آغاز مجلس، عده‌ای می‌آمدند وسط میدان، در یک حلقه کنار هم می‌ایستادند و آن‌گاه درحالی‌که شروع می‌کردند به آهسته از پهلو قدم برداشتن، می‌چرخیدند و با صدای بلند و غرا، مرثیه‌ی معروف محتشم را می‌خواندند. چرخیدن از راست به چپ بود یعنی پا را نه به جلو بلکه از پهلو به حرکت می‌آوردند. این حرکت دایره‌وار و نوحه، نیم‌ساعتی ادامه داشت. صدای چهل ‌پنجاه مرد که زیر گنبد حسینیه می‌پیچید، صداهای قوی که عادت به فریادزدن در فضای باز کشتزارها داشتند، شنونده را سخت تحت تاثیر می‌گرفت‌ و می‌خواندند:

یاران عزای کیست که بر دشت عالم است
یا این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟

و چون به این بیت می‌رسید:

در بارگاه قــدس که جـای ملال نیسـت
سـرهـای قدسیان همه بر زانوی غم است

این کشیدگی «بارگاه قدس» که شعر قوس بر می‌داشت، اوج می‌گرفت و باز می‌گشت خیلی باابهت بود، تا می‌رسید به این بیت:

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی‌نفخ صور، خاسته تا عرش اعظم است؟

نیروی شعر محتشم کار خود را می‌کرد. حتی مردان بی‌سواد وقتی آن را می‌خواندند، معلوم بود که به جاذبه‌ی صدای خود ربوده می‌شوند. طنین آ‌واها گواه بر این معنی بود. با خواندن شعر، خود را رها می‌کردند. انباشته‌های درونی خویش را که ناشی از دشواری و مسکنت زندگی بود، به بیرون می‌فرستادند. پس از «یاران عزا» سینه‌زنی آغاز می‌گشت. همان مردان در همان حلقه‌ی خود بر جای می‌ماندند و «خطیب» ده می‌آمد و وسط آن‌ها مانند مرکز دایره قرار می‌گرفت. با دست چپ، گوشه‌ی عبایش را نگه‌می‌داشت که نیفتد و دست راست را به بالا و پایین به حرکت می‌آورد و مانند یک رهبر «ارکستر» نوحه می‌خواند که به آن «توجوشی» می‌گفتند ‌و آن‌ها بر سینه می‌زدند. خطیب همان‌گونه که ایستاده بود، به گرد خود می‌چرخید، دست‌ها به‌همراه آهنگ شعر بر سینه فرود می‌آمد، «شرَقّ و شرَقّ» و این نیز مانند «یاران عزا» به‌منزله‌ی آهنگی بود که روان شنوندگان را به گهواره‌ی جنبانی می‌آورد.

سال‌های اول، شبستان میدان با چند لوله وشمع و چراغ نفتی روشن می‌گشت ولی گمان می‌کنم از سال ۱۳۱۳ بود که دوچراغ توری آویز برای حسینیه خریدند و آوردند. این دو چراغ که نور قوی و کاسه‌های بزرگ داشتند، تحولی در مراسم شبانه‌ی محرم ایجاد کردند، بدین معنی که با افشاندن نور سفید (نه نور زرد و چرکین چراغ‌های عادی) محوطه مانند روز روشن می‌شد. گذشته از این،‌ صدای ملایم مطبوعی داشتند، صدای سوختن نفت که پودر می‌شد در توری. رئیس خادم‌های میدان که به او «بابای‌بزرگ» می‌گفتند، می‌رفت بالای چارپایه و «توری‌ها» را روشن می‌نمود. همه‌ی کسانی که حاضر بودند، از زن و مرد و بچه، به او چون یک صنعت‌گر زبردست نگاه می‌کردند. ابتدا تلمبه می‌زد، پیچ را می‌گرداند که شیر نفت باز شود، آن‌گاه کبریت زیر توری می‌کشید که گُر می‌گرفت. چه شادی‌بخش بود دیدن این نور. آمدن این دو چراغ، میدان پایین را بیشتر از پیش پر رونق و پرمشتری کرد. آن یکی به قدر کافی پول نداشت که بتواند نظیرش را بخرد.

من هرشب بعد از شام به‌همراه مادرم می‌رفتم به میدان. کسانی که به روضه حاضر می‌شدند،‌ از زن و مرد، همگی همدیگر را می‌شناختند و به نام صدا می‌کردند، حتی از پدر و جدِ یکدیگر باخبر بودند. از این‌رو مرتب سلام و احوال‌پرسی ردوبدل می‌گشت و هیچ‌کس خود را تنها نمی‌دید. علاوه بر کسب ثواب، ‌این مجالس، تنها محل تجمع و برخوردی بود که مردم در آن‌ها بتوانند بی‌شائبه‌ی نفع‌جویی و شتاب‌زدگی، ساعتی در کنار هم بنشینند.

شب عاشورا رسم بود که «باباهای» میدان پایین لاله‌به‌دست، هریک به خانه‌ی یکی از اعیان ده می‌رفتند تا او را به «حسینیه» چراغ‌کشان کنند دوساعتی از شب گذشته، خادم می‌آمد در خانه و در می‌زد. صاحب‌خانه که عازم می‌شد، او جلو می‌افتاد، ‌لاله‌ی روشن در دست و روشنایی جلوی پایش می‌کشید تا به «میدان» برسند و همان‌گونه با تشریفات وارد شبستان شوند که این نشانه‌ی شاخصیت فرد بود. نشانه‌ی آن بود که یکی از خدمه‌ی امام‌حسین(ع) دعوت رسمی از شخص مورد نظر به‌عمل آورده است تا او را در مراسم عزاداری شرکت‌ دهد و این به‌نحو غیر مستقیم، نشانه‌ی نظر لطف خاص امام(ع) نسبت به او گرفته می‌شد.

من در این سال که چهارده‌ساله بودم، نخستین‌بار از این حیث در ردیف بزرگ‌ترها قرار گرفتم. شب موعود، حاجی‌غلامرضا که از باباهای سال‌خورده و معنوی میدان بود و از قدیم با خانواده‌ی من ارتباط داشت (به‌همراه دایی و مادرم و به خرج آن‌ها به حج رفته بود) آمد درِ منزل؛ لاله‌ی زیبایی در دست که شمع در آن می‌سوخت. من با آن‌که خجول بودم و به‌علت کم‌سالی خود را درخور نمی‌دانستم، تبعیت کردم. حاجی‌غلامرضا به جلو و من به پشت‌سرش به راه افتادیم که طرز حرکت نیز خالی از تشریفاتی نبود. پیر مرد لاله را در دست راست با کمی فاصله از بدن خود نگه‌می‌داشت، با طمانینه راه می‌رفت ‌و ساکت بود، فقط صدای گام‌ها شنیده می‌شد.
 
از روز تاسوعا بر غلیان امر افزوده می‌شد: مجلس‌ها طولانی‌تر و پرجمعیت‌تر و روضه‌ها سوزناک‌تر می‌گشت. دیگر همگی کارهای خود را تعطیل کرده بودند و رو به مجالس روضه داشتند. کسانی که دست‌اندر کار «تعزیه» بودند، خود را برای روز بزرگی که عاشورا بود، آماده می‌ساختند. تمام وسایل کار از انبار بیرون کشیده می‌شد. کبوده هیچ روزی به پر‌اشتغالی دو روز تاسوعا و عاشورا به‌یاد نداشت.

خانواده‌ی من از قدیم نذر داشتند تاسوعا که شب می‌شد، در میدان بالا شربت بدهند یعنی در حین روضه‌ی شبانه، علاوه بر چای و چپق و قلیان، یک پیاله شربت به هر یک از حاضران نوشانده می‌شد. هر کسی کاری بر عهده‌اش بود که هر سال، همان شخص می‌بایست آن کارِ به‌خصوص را انجام دهد و وقتی او می‌مرد، پسرش در همان کار جانشین او می‌گشت. پینه‌دوز محل که مرد بلندقد مسنی بود، مامور بردن قند و تهیه‌ی شربت بود. چند تن دیگر هم بودند که هریک کاری برعهده داشتند. پینه‌دوز که نامش «استاد صفدر» بود، اول غروب در خانه‌ی ما حاضر بود. کله‌قندها را توی سفره‌ای به او تحویل می‌دادند که می‌گرفت و رو به میدان به راه می‌افتاد. من گاهی او را همراهی می‌کردم. پیرِ بلندبالا که آن اواخر کمی خمیده بود، با احساس غرور که تنها اوست که این خدمت به حسین(ع) را بر عهده‌اش نهاده‌اند، قندها را بر دوش می‌کشید و روانه می‌شد. توی هشتی میدان، آبدانِ مسی بزرگی بود که به آن «تُل طاس» می‌گفتند (شاید به معنی طاس کلان) که گرداگرد آن آیه‌ها و دعاها و نقوش نقر شده بود و بر چارپایه‌ی ‌چوبی‌ای قرار داشت. آن را پر از آب می‌کردند و قندها را با چکش می‌شکستند و توی آن می‌ریختند. آن‌گاه به‌هم می‌زدند و قدری گلاب هم به آن اضافه می‌کردند. حدود بیست گیلاس بلوری در خانه بود که برای همین منظور خریده بودند و فقط سالی یک‌بار یعنی در همین یک شب به کار می‌افتاد. آن‌ها را از جعبه بیرون می‌آورند و می‌شستند و کنار «تُل طاس» می‌چیدند. شربت، فقط به مردها و پسربچه‌ها داده می‌شد که حدود دویست تا سیصدنفر برآورد می‌شدند. آن شب میدان بالا پر از جمعیت می‌گشت و مراسم سوگواری از همیشه پرآب‌و‌تاب‌تر بود. کسان معینی بودند که مامور شربت‌دادن بودند ازجمله میرزامسعود، نوه‌ی عمه‌ی من که معلم مدرسه‌ی ده هم بود. یکی پای «تُل طاس» می‌ایستاد، کمچه‌ای را پر از شربت می‌کرد، توی گیلاس می‌ریخت که به اندازه‌ی یک جرعه می‌گرفت و آن‌گاه آن را توی سینی دور می‌گرداندند. انتخاب این شب گویا برای آن بود که عزاداران با جذب کمی بیشتر قند، خود را برای روز پرغلیانی که روز قتل بود، آماده کنند. پس از خاتمه‌ی مجلس، پیاله‌هارا که به آنها ‌«لاله» می‌گفتند (زیرا شبیه به گل لاله بود)، برمی‌گرداندند به جعبه‌ی خود تا برود به سال بعد.

روز بعد یعنی روز عاشورا، دیگر نقطه‌ی اوج سال و روزِ روزها بود. آن روز بود که از صبح تا آخر شب، به‌طور مداوم، جریان پشت جریان می‌گذشت. روضه و تعزیه و دسته و آشپز و غیره تا برسد آخر به شام غریبان. ساعت بحرانی روز از حدود یک‌ساعت مانده به ظهر شروع می‌شد. در آن ساعت من از روضه بیرون می‌آمدم، به‌دو می‌رفتم طرف خانه و چون درِ خانه بسته بود، گیوه‌هایم را بیرون می آوردم و پرت می‌کردم بالای بام زیرا می‌بایست از آن ساعت به بعد پابرهنه بود. آن‌گاه سبک و راحت، پابرهنه می‌دویدم و بازمی‌گشتم به طرف «میدان». بعد در میدان، «شال» که عبارت بود از یک دستمال بزرگ سیاه، میان اعیان ده توزیع می‌گشت و هریک یکی از آن‌ها را به علامت عزادار بودن دور گردن می‌بست و آن را تا دو روز بعد هم نگاه می‌داشت. «بابای بزرگ» میدان که با ما خویشاوندی و نظر حسن خدمت داشت، یکی از شال‌های ابریشمی نفیس را با حاشیه‌ی دست‌دوزی شده، جدا می‌کرد و به من می‌داد. آن را گرد گردن می‌پیچیدم. از بسیاریِ اشک که بر آن ریخته بودند، ‌چروکیده بود و بوی کهنگی و عرق می‌داد. شاید دویست سیصدسال بر صدها گردن پیچیده شده بود. من لطافت آن را بر پوست خود حس می‌کردم و حتی از بوی ماندگی و آلودگی‌اش خوشم می‌آمد و چنان با آن انس می‌گرفتم که دو روز بعد که می‌بایست آن را به میدان برگردانم،‌ متاسف بودم. با این شال خیال‌تان راحت بود، وقتی می‌خواستید گریه کنید، گوشه‌ی آن را جلوی چشم می‌گرفتید، اشک‌ها لای ابریشم‌ها جذب می‌شد. کسی چه می‌دانست که چه پنجه‌ی مشتاقی آن را بافته و نذر حسینیه کرده بود.

از یک ساعت مانده به ظهر تعزیه آغاز می‌گشت که به آن «شبیه» می‌گفتند ‌و آن تعزیه‌ی بزرگ شهادت امام‌حسین(ع) بود که همان یک روز در سال به نمایش گذارده می‌شد. دورتادور صفه‌های میدان جمعیت مردها نشسته بودند و زن‌ها در چادر و چادر نماز در غرفه‌ها و درحالی‌که تنگ رو گرفته بودند، خود را از حائل غرفه‌ها خم می‌کردند که هرچه بیشتر بشنوند و ببینند. همه سراپا چشم و گوش بودند تا جزءجزء آن‌چه می‌گذشت دریابند، با این باور که هرچه در این جا نموده می‌شد، درست همان‌گونه بود که در صحرای کربلا گذشته بود.

کم‌کم تعزیه به حدت خود می‌رسید. یاران و نزدیکان امام(ع) یک‌یک به میدان می‌آمدند و کشته می‌شدند: علی‌اکبر، ‌قاسم، حضرت عباس(ع)… حضرت به بالین هر کشته که می‌آمد، سرش را بر دامن می‌گرفت و نوحه سر می‌کرد. صحنه‌ی آخر آمدن شمر بر سر پیکر امام(ع) بود. شمر، چکمه‌به‌پا، کمربند به کمر و خنجری به آن آویخته، خنجر برهنه در دست، جسور و بی‌ادب، پا بر زمین می‌کوفت. این‌که می‌گویند «شمر، جلودارش نیست» در حق او صدق می‌کرد که کف بر لب داشت و نعره‌های عنیف می‌زد. امام(ع)، برعکس، در بزرگواری مظلومانه‌ی خود سر بر خاک نهاده بود و سجده می‌کرد. شمر با خشونت کار خود را می‌کرد و می‌رفت. معروف است که هنگام جدا کردن سر امام(ع)، زمین زیر پایش می‌لرزید. به دنبال او ساربان می‌آمد که دیگر از فریاد و گریه قیامت می‌شد.

آن‌گاه نوبت به برداشتن «نخل» می‌رسید که منظره‌ی بی‌نظیری بود. امام(ع) کشته شده بود و می‌بایست جنازه‌اش را بر دوش گرفت. همه خوانین و اعیان ده، آشفته‌حال، پابرهنه، سربرهنه، شال سیاه بر گردن،‌ می‌دویدند به جانب نخل و سایر مردها به دنبال‌شان. بیش از صد مرد در چهار ردیف جلو و عقب، شانه می‌زدند زیر تیر نخل. ما بچه‌ها نیز خود را می‌رساندیم. از چوب‌بست وسط بالا می‌رفتیم و خود را به طناب‌ها می‌آویختیم که زنگ‌ها را بجنبانیم. این هیکل عظیم،‌ یاعلی گویان، با «یاعلی»ِ سوم مانند کشتی‌ای به جنبش می‌آمد. در همان لحظه طناب‌ها را می‌کشیدیم که زنگ‌های قوی به صدا می‌افتادند. نخل از آشیانه‌ی خود بیرون برده می‌شد. زن‌ها در غرفه‌های خود ایستاده و شیون می‌کردند. یکی از روضه‌خوان‌ها که سید وزینی بود و صدای غرای‌ خوشی داشت،‌ دستارش را از سر برداشته، دور گردن می‌پیچید. دست از آستین عبای سیاه بیرون می‌آورد و پابرهنه، درحالی‌که صورتش به حد اعلی برافروخته شده بود، رو به نخل عقب‌عقب قدم بر‌می‌داشت و ذکر مصیبت می‌کرد. نخل، آرام‌آرام شبیه به جنازه‌ی پرشکوهی در حرکت بود. برق آفتاب بعدازظهر، بر آینه‌ها و فلز شمشیرها و پولک‌ها می‌تابید. پارچه‌ها و دستمال‌های رنگارنگ و منگله‌های آویخته، لرزه‌ی ملایمی برمی‌داشتند. صدای زنگ‌ها با صدای مصیبت‌خوانیِ ذاکر که سوزناک‌ترین کلمات را ادا می‌کرد و شیون زن‌ها، به‌هم می‌آمیخت. رنگ و نور و صدا و حرکت و برق آینه‌ها، دست‌ به‌ دست هم می‌دادند و عصب بینندگان را در اوج کشش نگاه می‌داشتند در همان حین گوسفندانی را که برای قربانی در جلوی پای نخل آورده بودند، می‌خواباندند و کارد بر گلویشان می‌کشیدند که خون فواره می‌زد. منظره خون بر رقّت موضوع می‌افزود. این گوسفندها به تعداد ده دوازده راس، از آنِ کسانی بود که نذر داشتند و مانند «هابیل» درشت‌ترینِ آن‌ها را هم انتخاب کرده بودند.به چشمان گوسفندها سورمه کشیده و بر پیشانی‌شان گل سرخ مالیده بودند. بدین‌گونه سه دور این نخل گرد میدان می‌چرخید و آن‌گاه آرام‌آرام به درون آشیانه‌ی خود باز می‌گشت. مراسم «قتل» به پایان رسیده بود.

خون‌های گوسفندان جابه‌جا ریخته بود. خاک می‌آوردند و روی‌ خون می‌پاشیدند. همه‌ی چشم‌ها از کوچک و بزرگ، اشک‌آلود و دل‌ها شکسته بود. چه انسان‌های خوبی بودند و چه انسان‌های بد، چه فاسق و ستم‌کار و چه پارسا، ‌ساعتی در این امر اشتراک پیدا کرده بودند که خالصانه در عزای «سرور شهیدان» شرکت جویند. در این ساعت با هم برابر شده بودند. ریا و نقش‌بازی‌ای در کار نبود و لزومی نداشت که باشد. کسی «تجسس»ِ کار کسی نمی‌کرد، حالات او را زیر چشم نمی‌پایید. مسلمانی و اعتقاد هر کسی برای خودش محفوظ بود که بی‌ترس و تزویر ابراز می‌گشت. همه به پای خود آمده بودند که ثواب و تبرکی ببرند، خود را بگشایند و سبک کنند. هرکس در هر مقام و قدرت و ثروتی بود، در برابر کسی که می‌بایست شفیع و رهاننده باشد، خود را خاکسار می‌دید. انتظار دیگری جز همین شفاعت نداشت و به همین سبب آن‌چه می‌کرد با خلوص و صدق همراه بود. بشر را که نیاز به «خوب‌بودن» دارد ولی غالبا در عمل بد می‌شود، ساعتی تلطیف می‌کرد.

شب،‌ شام غریبان بود. از همه‌ی مراسمی که تا آن ساعت بود، لطیف‌تر. شام‌گاه، هوا که تاریک می‌شد، رسم بود کسانی که متعلق به میدان پایین بودند،‌ در صف منظمی بروند به میدان بالا و برعکس، آن‌ها که به میدان بالا تعلق داشتند، بیایند به میدان پایین. زن‌ها در گروه جداگانه‌ای از جلو می‌رفتند و مردها هرکدام یک شمع روشن در دست، در صف بسیار منظمی به راه می‌افتادند. آهسته و سربه‌زیر، مسیر میان دومیدان را که حدود بیست‌دقیقه بود، می‌پیمودند. همه می‌خواندند:

ای شیعیان امشب شام غریبان است
نعش حسین امشب اندر بیابان است

همگی پابرهنه و سربرهنه بودند. پاها به سنگ‌ها می‌خورد و در خاک و پِهِن غوطه‌ور بود ولی هیچ‌کس اهمیتی نمی‌داد. به قول رودکی «زیر پایم پرنیان آید همی». چنان حضور قلبی ایجاد می‌شد که گفتی به‌واقع خود را در شام سیاه صحرای کربلا می‌دیدند که اشقیا آرام گرفته، نعش‌ها بر زمین افتاده و خانواده‌ی حسین(ع) آهسته به گریه و نوحه مشغول‌اند. تمام روز که در غلیان و فعالیت گذشته بود، اکنون آرامشی حاصل می‌گشت.

اکنون در این پیاده‌رَوی آرام شبانه، گویی همه‌چیز می‌بایست به نتیجه برسد، پایان کار شمع‌های روشن در تاریکی شب، نور لرزانی می‌افکندند. هر نور با شعله‌ای به درشتی یک قطره‌ی اشک،‌ نه بیشتر. استغاثه‌گر و حاجت‌مند، نموداری از کاروان بشر بود که خمیده در زیر بار ظلم اجتماع و طبیعت، به سوی مقصد ناپیدایی به شکوه‌گری می‌رفت.

وقتی دهه‌ی اول محرم به پایان می‌رسید، چنان بود که گویی «‌خلاءای» در زندگی مردم ده پیدا شده است. مشغولیت بزرگی از میان رفته بود. در آن روزها بهانه‌ای داشتند که قدری کارهایشان را کنار بگذارند، کمتر جوش بزنند، در گوشه‌ای آرام بنشینند و از حضور «جمع» پشت‌گرمی‌ای احساس کنند. ولی با رفتن دهه، باز روز از نو روزی از نو می‌شد و هر کس به دنبال گرفتاری خود می‌رفت و اما روزنه‌ی امیدی بود که روضه‌های شبانه در میدان‌ها قطع نمی‌شد و مردم تا چهل‌روز «پایگاهی» داشتند که شب‌ها را ساعتی در ‌آن به سر برند