در حدِ نو

بخشی از عکس ستاره سنجری

یک تجربه

پنج‌شنبه صبح ساعت هشت، روزنامه‌ی همشهری، جمعه‌بازار؛ مدتی است برنامه‌ی پنج‌شنبه صبح‌هایم شده همین. باید سریع باشم وگرنه تا ساعت ده صبح وسایل خوب تمام شده‌اند. این هفته نوبت یخچال است. با یک لیوان چای پشت میز می‌نشینم و ستون یخچال را پیدا می‌کنم. با یک خودکار قرمز دور موردهایی که به‌نظرم خوب‌ می‌رسند، خط می‌کشم. یخچال آمریکایی، قهوه‌ای. از رنگش معلوم است که حداقل مال چهل‌سال پیش است. خودش است. گوشی را برمی‌دارم و زنگ می‌زنم. خانم میان‌سالی گوشی را برمی‌دارد و آدرس می‌دهد. به چند آگهی دیگر هم زنگ می‌زنم و آدرس می‌پرسم که اگر از اولی خوشم نیامد به بعدی‌ها سربزنم.

توی دفترچه‌ی خرید، آدرس‌ها و شماره‌تلفن‌ها را به‌ترتیبِ نزدیکیِ مسیرشان می‌نویسم و راه می‌افتم، توی ترافیکِ عجیبِ پنج‌شنبه صبح گیر افتاده‌ام و خداخدا می‌کنم تا قبل از رسیدنم فروش نرفته باشد. معمولا فروشنده‌ها پای تلفن طی می‌کنند که اگر رسیدی و فروش رفته بود، تقصیر آن‌ها نیست. هیچ راهی هم وجود ندارد که بفهمی آیا در این فاصله مشتری قبلی جنس مورد نظر را خریده است یا نه. وقتی می‌رسی که چیزی نیست تا بتوانی حداقل خودت را قانع کنی که چندان چیز خوبی هم نبود.

زنگ می‌زنم، خانمی حدودا هفتادساله با بلوز و دامن کرم‌قهوه‌ای و روسری سفید در را باز می‌کند، کمی پشت در می‌ایستد.

«آقاتون نیستن، تنهایید؟» مطمئن می‌شود که آدم نامحرمی با من نیست و در را کامل باز می‌کند، از ظاهر خانه‌اش معلوم است که باسلیقه است، نسبت به این‌جور آدم‌ها احساس خوبی دارم، وسیله‌هایشان را تمیز و نو نگه‌می‌دارند.

از هال و پذیرایی و اتاق خواب ردمی‌شویم و قبل از این‌که به ایوان برسیم، با صدای بلند توضیح می‌دهد که یخچالش قدیمی است و از این یخچال‌های جدید و جوان‌پسند نیست. من هم می‌گویم که از وسیله‌های قدیمی خوشم می‌آید. می‌دانم که خیلی باورش نمی‌شود. به یک ایوانِ سقف‌دار می‌رسیم که تویش دوتا یخچال و یک ماشین لباس‌شویی قدیمی است. در یخچال را باز می‌کنم و درحال وارسی‌ام که برایم تعریف می‌کند این را قبل از این‌که دخترش به‌دنیا بیاید، خدابیامرز شوهرش خریده. می‌گوید مدت‌هاست که توی ایوان خانه است و الان که دیگر مطمئن شده دخترش خیال برگشتن ندارد، به دردش نمی‌خورد و یک یخچال کوچک برای یک‌نفر آدم بس است. از یخچال خوشم آمده ولی کمی مرددم که توی آشپزخانه جا نگیرد. همین‌جور که دارم دوباره نگاهش می‌کنم، صدای تلفن بارها و بارها بلند می‌شود و خانم فروشنده برای آدم‌های پشت خط یخچال را توصیف می‌کند. فرصت زیادی ندارم. باید تصمیمم را بگیرم. «ازش خوشم آمده، می‌خرمش.» معمولا بعد از این جمله باید تمام پول را بپردازی. چون خانم‌های پیرِ تنها، نه به عابربانک اعتقاد دارند و نه به حساب بانکی. پول را می‌شمارم و به خانم کرم‌قهوه‌ای می‌دهم. پول را می‌شمارد و تشکر می‌کند و اصرار می‌کند که با هم یک چای بخوریم. فنجان چای را جلویم می‌گذارد و از ‌تنهایی‌اش می‌گوید. از دخترش تعریف می‌کند که توی کانادا زندگی می‌کند و چهل‌وسه‌سالش است و ازدواج نکرده و این‌که یک مادر همیشه نگران بچه‌اش است حتی اگر چهل‌وسه‌سالش باشد. نگران به‌نظر می‌رسد. از سختی‌های دوری و خواستگار دخترش می‌گوید که قبل از رفتنش با ازدواج‌شان مخالف بوده و پسر بیچاره به‌خاطر ازدواج با دختر تا آن سر دنیا می‌رود و توی پاریس تصادف می‌کند و می‌میرد. نمی‌دانم چه بگویم. فقط گوش می‌دهم. چای دوم را می‌ریزد و عکس دخترش را برایم می‌آورد؛ زیبا است و به دوربین لبخند زده. عکس را که برمی‌گردانم، آرزو می‌کنم دخترش آن سر دنیا خوش‌بخت شود و یک آدم خوب قسمتش بشود. خانم فروشنده از شغلم و زندگی‌ام می‌پرسد و فکر می‌کند چون پولِ خرید یخچال سایدبای‌ساید با آب‌سردکن فشاری را ندارم، آمده‌ام سراغ یک یخچال قدیمی. کلی دلداری‌ام می‌دهد که مادیات توی زندگی مهم نیست و دلِ خوش یک چیز دیگر است. مثل همه‌ی خانم‌های فروشنده‌ی پیر، جمله‌ی تکراری معروف را می‌گوید که جنازه‌ی این قدیمی‌ها بهتر از این مدل‌های جدیدشان است. لبخند می‌زنم و می‌گویم عاشق وسایل قدیمی‌ام. به ساعتم که نگاه می‌کنم دوساعت است که این‌جایم. باید زودتر یک وانت بگیرم.