بازی

«دالی»، اولین کتاب گروه سنی الف کانون پرورش فکری که سال ۱۳۶۳ با ایده‌ی مهدی […]

روایت

به بهانه‌ی شانزدهم مهر،‌روز جهانی کودک

کودکی و نوجوانی خیلی از بچه‌های دهه‌ی شصت، با کتاب‌ها و سرگرمی‌های کانون پرورش فکریِ ‌آن دوره گره خورده است. محصولاتی که سرشار از خلاقیت و ایده‌های نو بودند و حواس و خیال بچه‌ها را به‌کار می‌گرفتند. مهدی معینی، اولین مدیر مرکز سرگرمی‌های کانون که در تولید بسیاری از این کارها نقش داشته، بخشی از آن دوران را روایت کرده است. این متن که از زبان او تنظیم شده، حاصل گفت‌و گویی است که به بهانه‌ی شانزدهم مهر، روز جهانی کودک، با او انجام شده است.

من حاج‌علی، پدربزرگم را ندیدم. به‌دنیا که آمدم، فوت شده بود اما درباره‌اش خیلی زیاد شنیده‌ام. کاسب عاشق‌پیشه‌ی درویشی بوده در نجف‌آباد. دکانی داشته در میدان اصلی شهر که به‌اش باغ‌ملی می‌گویند و وسطش درخت و حوض و چمن دارد. هروقت بی‌کار می‌شده می‌رفته وسط باغ‌ملی با بچه‌ها بازی می‌کرده. عین خیالش نبوده مردم چه می‌گویند. تابستان‌ها ‌سر ظهر نمازش را می‌خوانده، یک تکه گوشت از قصابی آن‌ور میدان می‌گرفته می‌داده به نانوایی بغل دستش که بزند به تنور، پخته که می‌شده می‌گرفته می‌خورده، بعد گیوه‌هایش را می‌گذاشته زیر سرش و تخت می‌خوابیده. زمستان‌ها که بار برایش نمی‌آوردند، می‌رفته زیارت، تنها یا با کاروان. می‌گویند بیست‌وچندبار به‌عنوان راهنما زائر برده نجف، کربلا، مکه. یا می‌گویند زمانی با چهارپا سنگ می‌برده یک جای باتلاقی در غرب ایران که سر راه کاروان‌ها بوده، سنگ می‌ریخته در باتلاق که کاروان‌ها فرو نروند. یا می‌رفته توی روستاها با ته‌مانده‌ی دخلش برایشان حمام و مسجد می‌ساخته. عموی بزرگم، حاج‌غلامحسین، می‌گفت در نجف‌آباد هر خانه‌ای مار پیدا می‌شد، می‌فرستادند دنبال حاج‌علی. مار را خیلی راحت می‌گرفت و از آستینش رد می‌کرد و می‌گفت این‌ها را نکشید. حاج‌غلامحسین همان موقع تاجر خیلی معروف و معتبری بوده در شهر، یک خانه‌ی بزرگ پشت دکان حاج‌علی داشته که هنوز هم هست. از بعضی کارهای پدرش خجالت می‌کشیده؛ مثلا می‌گفته با این سن‌وسالت چرا می‌روی وسط میدان با بچه‌ها بازی می‌کنی، آبروی مرا می‌بری؟ اما او کار خودش را می‌کرده. تا همان نودوپنج‌سالگی که از دنیا رفته، همین‌طور آزاد و راضی، آن‌طور که خودش دوست داشته و فکر می‌کرده درست است، زندگی کرده. آدم غریبی بوده، البته آن دوران آدم‌های غریب کم نبوده‌اند.

من به این ریشه‌ها و گذشته‌ها اعتقاد دارم. همیشه به خودم ‌گفته‌ام باید ببینی چه چیزی از این پدربزرگ به تو رسیده؟ بازیگوشی؟ نگاه کودکانه به دنیا؟ همین‌هایی که در معلمی و بعدش در کانون پرورش به کارم آمد؟ خب این‌ها هست و سابقه‌اش را در خاطره‌های کودکی و دوران مدرسه هم می‌بینم. تهران دنیا آمدم و دوم تا پنجم دبستان را مدرسه‌ی ایران بودم. یادم است کنار حیاط مدرسه‌، سکویی بود که بچه‌ها زنگ‌های تفریح رویش می‌نشستند؛ یک‌نفر هم روبه‌رویشان می‌نشست و برای بقیه فیلمی را که تازه دیده بود، تعریف می‌کرد. خانواده‌ی من مذهبی بودند و من به‌ندرت می‌توانستم مثلا با بعضی اقوام، سینما بروم. برای همین همیشه تماشاچی یا شنونده‌ی این اجراها بودم. یک‌بار به من گفتند معینی مگر تو سینما نمی‌روی؟ خیلی کسر شأنم بود که راستش را بگویم. گفتم معلوم است که می‌روم. گفتند خب تعریف کن. شروع کردم در حال‌وهوای چیزهایی که از بقیه شنیده بودم، قصه ‌ساختم و بافتم و آن‌قدر رفتم توی حس‌وحال که اصلا متوجه سروته ماجرا نبودم. تا یکی از بچه‌ها گفت بابا این دارد چاخان می‌کند، تا حالا آرتیسته دلار می‌خواست، حالا می‌گوید تومان. مدرسه‌ی بعدی را چون از خانه‌مان دور بود، مجبور بودم با سرویس بروم و باز یادم است توی سرویس، بچه‌ها می‌گفتند قصه تعریف کن و من شروع می‌کردم به قصه ساختن و هرجا صدا یا افکتی لازم بود، از خودم درمی‌آوردم. راننده‌مان آقایی بود به اسم آزادبخت که ایرج‌خان صدایش می‌کردند. یک‌بار چیزی در قصه‌ی من منفجر می‌شد، صدای «بومب» درآوردم، زد روی ترمز. گفت چی شد؟ چی ترکید؟ به این قصه‌گفتن‌ها می‌گفت «جلسه». می‌گفت این جلسه‌های معینی مرا کشت. این جلسه‌های معینی پدر مرا درآورد.

با این‌که به‌نسبت متمول بودیم اما کتاب قصه و اسباب‌بازی، وسایل تفریح و سرگرمی به معنی امروزش، خیلی کم داشتم. پدرم یک‌بار از مکه برایم یک مسلسل‌ آورد و من بلافاصله متلاشی‌اش کردم که ببینم داخلش چه‌خبر است. هنوز هم دارمش. بزرگ‌تر که شدم همه‌چیز را خودم درست می‌کردم. مثلا یادم است دوتا یاکریم را با چه سختی بزرگ کرده بودم. آن‌موقع یاکریم مثل الان زیاد نبود و ارج‌وقرب داشت و توی قفس نگه‌شان می‌داشتند. دوتا یاکریم را دادم و به‌جایشان دوتا بلبرینگ زنگ‌زده گرفتم، آن‌قدر آن‌ها را توی نفت خواباندنم و روغن‌ زدم تا روان شدند و باهاشان گاری درست کردم. بین پسربچه‌ها چیز رایجی بود؛ یک بلبرینگ جلو می‌گذاشتیم، یک بلبرینگ، عقب. یک جور لولا هم بود که از مغازه می‌خریدیم، نصف می‌کردیم، یک میله و دسته بالایش می‌زدیم و می‌شد روروئک‌. یک مدل پیشرفته‌تر هم داشت که صندوق میوه می‌گذاشتیم پشتش و گاری می‌شد. یا مثلا از بچه‌ها یویوهای کهنه‌شان را می‌گرفتم، توی شیارش موم می‌گذاشتم و رویش کاغذکادو می‌چسباندم که زشت نشود. یویو با موم سنگین می‌شد و ریسه می‌رفت، یعنی رها که می‌کردی تند می‌چرخید و یک تکان که به‌اش می‌دادی، فرز می‌آمد بالا. این‌طوری با خرت‌وپرت سرگرمی درست می‌کردم. یا سر کلاسِ بعضی درس‌ها که حوصله‌ام سرمی‌رفت، شروع می‌کردم به بازی‌های من‌درآوردی. با خودنویس روی پوست پسته‌ها نقاشی می‌کردم، مثل لاک‌پشت می‌شدند. بعد می‌گذاشتم‌شان بالای میز که کمی‌ شیب داشت و بین‌شان مسابقه راه‌می‌انداختم که کدام‌شان با تقه‌های پا زودتر می‌رسد پایین. یک‌دفعه می‌دیدم تکه گچی پرت می‌شد که «معینی کجایی؟»
 

ادامه‌ی این روایت را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وهشتم، مهر ۹۳ ببینید.