زندگی گاهی چندان سرراست نیست و بعد از فرازونشیبهای زیاد، راه خودش را پیدا میکند. راهی که هرچند ممکن است ربط مستقیمی به منزلهای میانی نداشته باشد اما قطعا از آنها رنگوبو میگیرد. سروش صحت قبل از اینکه وارد سینما و تلویزیون شود، چندین سال دبیر شیمی دبیرستان بوده و در متن پیشرو تکهای از این گذشته را با نگاهی داستانی روایت کرده است.
کلاس دوم دبیرستان داشتم رفوزه میشدم. خرداد سه تا تجدیدی آوردم، جبر، فیزیک و شیمی. از فیزیک چیزهای خیلی کمی میفهمیدم. از جبر کمتر و از شیمی، هیچ هیچ هیچ. انگار این درس از جهان دیگری آمده بود، انگار به زبان چینی بود.
پدر و مادرم هردو دبیر آموزشوپرورش بودند. پدرم از دبیرهای قدیمی بود و نصف آموزشوپرورش اصفهان را میشناخت. وقتی فهمید من سهتا تجدید آوردهام باورش نشد، بهخصوص که همیشه فکر میکرد من ظرفیت و توان شاگرد اول شدن را دارم. اصلا توی ذهنش یک شاگرد اول بالقوه بودم. تا وقتی زنده بود همین فکر را میکرد. همیشه میگفت: «تو اگه بخوای معدلت بیست میشه.» و بعدها از اینکه من تا پایان دورهی تحصیلم معدل بیست نخواستم، متعجب بود. از یک جایی به این مساله پز هم میداد و میگفت: «پسرم اگه بخواد میتونه معدل بیست بیاره، خودش نمیخواد.» از این حرفش جلوی بقیه خجالت میکشیدم و میگفتم: «نه، نمیتونم.» پدرم میخندید و میگفت: «نمیخوای.»
پدرم گفت: «سهتا دبیری که تجدیدت کردن دوستهام هستن. به هر سهتاشون زنگ میزنم. تو اعتراض بنویس من هم زنگ میزنم. مگه میشه بعد یه عمر کار توي آموزشوپرورش پسر من تجدید بیاره؟» خواهش کردم زنگ نزند ولی پدرم گفت: «دوست مال همین روزهاس دیگه. اگه بعد از سیسال اینقدر تو آموزشوپرورش تیغم نبره که باید برم بمیرم.» و به هر سه دبیر زنگ زد. هیچکدامشان درخواست پدرم را قبول نکردند. معلوم شد خیلی هم با پدرم دوست نبودند یا آنقدر که فکر میکرد، دوست نبودند. پدرم گفت: «راست میگن. چون نتیجهها اعلام شده، دیگه نمیشه نتیجه رو عوض کرد.» و من هیچوقت نفهمیدم آنها واقعا این حرف را زده بودند، یا پدرم این را از قول آنها گفت تا کمی از فشار این که به سهنفر رو انداخت و هیچکدام درخواستش را قبول نکردند، کم کند. بهخصوص که یکبار گفت: «مردهشور همهشون رو ببرن، من چقدر به بچههای این و اون کمک کردم، اونوقت یهبار که بچهم کمک میخواست، هیچکس نبود.» راست میگفت. من شاهد بودم که هیچوقت بچهها یا بستگانِ فامیلها و دوستها را تجدید نمیکرد. به قول خودش بهشان نمره میداد.
پدرم گفت: «ولشون کن. بهتر. خودت بخون شهریور سهتا بیست بگیر که منت هیچکس رو هم نکشیم.» شهریور از فیزیک یازده گرفتم، از جبر هشتونیم و از شیمی دوباره چهار. پدرم دوباره گوشی را برداشت. مادرم گفت: «دیگه نمیخواد زنگ بزنی.» ولی پدرم توجهی نکرد و دوباره به معلم جبر و شیمیمان زنگ زد. اینبار خیلی گلایه کرد و گفت: «خرداد تجدیدش کردین، چیزی نگفتم ولی این دیگه رسمش نبود. اونم بعد اینهمه سال دوستی.» و به دبیر جبرمان یادآوری کرد که یکبار به برادرزادهی زنش نمره داده است. دبیر جبرمان اصرار داشت که برادرزادهی زنش خودش نمره آورده و پدرم سعی میکرد خلافش را به او ثابت کند. اعتراض نوشتم. نمرهی جبرم شد دهونیم و نمرهی شیمیام شش. پدرم به دبیر شیمی زنگ زد و گفت: «شیش با چهار چه فرقی داره؟» دبیر شیمیمان گفته بود بیشتر از این دیگر کاری نمیتوانسته بکند. پدرم گفت: «پسرمنهها… برای پسر منم نمیشه کاری کرد؟» دبیر شیمیمان گفته بود: «نه.»
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی چهلوهشتم، مهر ۹۳ ببینید.