مدرسه شاید اولین برخورد جدی آدمها با دنیای بیرون باشد، تجربهای که گاهی شیرین است و گاهی ممکن است تلخ و بیرحمانه باشد. جرج اورول خاطراتِ خوبی از دوران مدرسهاش ندارد. روایت او از مدرسه بیشباهت به ۱۹۸۴ نیست، در آن از سلطهی یک نظام ناشناخته میگوید که اعتمادبهنفسش را از او گرفته بود و روزهایی را تعریف میکند که سعی داشت جایگاهش را در آن دنیای نابرابر بازیابد، جایگاهی که میدانیم بعدها با نویسندگی پیدایش کرد.
سنتسیپریان، مدرسهی شبانهروزیای که تا سیزدهسالگی میرفتم، مثل بیشتر مدرسههای آن روزگار بر مدار قوانین جورواجور مذهبی، اخلاقی، اجتماعی و فکری میگذشت؛ قوانینی که وقتی فکر میکردی، میدیدی باهم جور درنمیآیند. مهمترین اختلاف، ناسازگاری سنتِ پرهیزکاری قرن نوزدهمی با روش زندگی پرزرقوبرق و متفرعنانهی سالهای قبل از ۱۹۱۴ بود؛ یک طرف نظام سختگیرانه و خشک کلیسایی، زندگی زاهدانه، ریاضت و کارهای طاقتفرسا، گرفتن نمرههای بالا و مخالفت با تنپروری بود، و آنطرف تمسخر «استعدادهای درخشان»، ستایش بازی و خوشگذرانی، نفرت از غیرخودیها و طبقهی کارگر و ترسی وسواسگونه از فقر بود. و بیش از همه، تصور اینکه پول و ثروت باارزش و مهماند، آن هم فقط وقتی که به آدم ارث برسند، نه وقتی برایش کار میکند. خلاصه توی مدرسه میگفتند که در آنِ واحد هم یک مسیحی معتقد باش و هم یک آدم موفق در جامعه که درعمل غیرممکن بود. آنوقتها نمیفهمیدم که تمام این آرمانهای رنگبهرنگ را تعدیل کردهاند. فقط میفهمیدم که تمام یا تقریبا تمام این آرمانها، آنقدر که به من مربوط بود، دستنیافتنیاند، چون فقط به تلاشت وابسته نبودند، به این که چهجور آدمی بودی هم بستگی داشتند.
خیلی زود، حدود ده یازدهسالگی به این نتیجه رسیدم که آدم درستوحسابی کسی است که صدهزار پوند داشته باشد -کسی این حرف را به من نگفته بود، اینجور هم نبود که با فکر خودم بهاش رسیده باشم، یکجوری در هوایی که تنفس میکردم وجود داشت- فکرمیکنم رسیدن به این عدد، نتیجهی خواندن تاکری[۱] بود. صدهزار پوند که میشد سالی چهارهزارتا سود (من طرفدار سودِ چهاردرصد بودم)، فکر میکردم اگر جزو طبقهی مرفه بهحساب بیایی و بخواهی در خانهای اعیانی زندگی کنی، این حداقل درآمدی است که باید داشته باشی. اما کاملا روشن بود که من هیچوقت نمیتوانستم به چنین بهشتی پا بگذارم، بهشتی که اگر تویش دنیا نمیآمدی، دیگر به آن تعلق نداشتی. اگر با دستورالعمل اسرارآمیز «رفتن به شهر» پیش میرفتی، ممکن بود پولدار شوی و موقع برگشتن از شهر صدهزار پوند هم داشته باشی اما آنموقع دیگر چاق و پیر شده بودی. حقیقت حسرتبرانگیز دربارهی افراد طبقهی مرفه این بود که آنها از همان جوانی پولدار بودهاند. برای آدمهایی مثل من جاهطلبیهای طبقهی متوسط ممکن بود، قبولشدن در امتحانها و خلاصه، رسیدن به موفقیتی ملالآور و پرزحمت.
الان که به گذشته نگاه میکنم برایم عجیب است که چقدر خودنما و باهوش بودیم، چقدر دربارهی آدمهای مشهور و حرفهایشان اطلاعات داشتیم، چقدر شاخکهایمان به کوچکترین اختلاف لحنها و لهجهها و آداب اجتماعی و دوخت و بُرش لباسها تیز بود. بعضی از پسرها انگار آنقدر پول داشتند که در اوج فقر و فلاکتِ میانهی ترم زمستان هم همینطور پول از جیبشان بیرون میزد. بهخصوص اول و آخر هر ترم اوج گفتوگوهای بچهمایهداری بود، دربارهی سوئد، اسکاتلند و ماهیگیری و شکارگاه پرندهها و «قایق تفریحی عموی من» و «ویلای ما توی دهکده» و «کُرهاسبِ خودم» و «ماشین تفریحی پدرم». بهنظرم در هیچ دورهای از تاریخ جهان، انباشتِ سراسر مبتذلِ ثروت، بدون وجود ذرهای وقار اشرافی که غرور ناشی از چنین ثروتی را مهار کند، بهاندازهی سالهای قبل از ۱۹۱۴ مشمئزکننده نبوده است. دوره، دورهی میلیونرهایی بود که با کلاهسیلندرهای بلند و جلیقههای بنفش داخل خانههای قایقیِ سبکِ روکوکو روی رودخانهی تیمز جشن میگرفتند، دورهی دامنهای راسته و تنگی که راهرفتن را سخت میکرد، دورهی مردان خودنما با کلاههای لبهدار سیاه و کُتِ فراک، دورهای که مردم همهاش از شکلات و سیگار حرف میزدند و تکیهکلامها همه از نوع محشر و عالی و معرکه بود، دورهای که سود سهام را میگرفتند و برای گذراندن تعطیلات آخر هفته میرفتند برایتون و در فلان قهوهخانه چایهایی مطبوع مینوشیدند. از تمام دههی پیش از ۱۹۱۴، یک نوع عطر و بوی تجملگرایی، تازهبهدورانرسیدگی و ابتذال به مشام میرسید، عطر و بوی روغنِ مو و نوشیدنی و شکلاتهای کرمدار – حالوهوای خوردن دائمی بستنی توتفرنگی روی چمنزارها با آهنگ اتون بوتینگ[۲] .
گاهی اوقات پسربچههای تازهواردی که معلوم نبود دراصل کجایی هستند، حسابی سینجیم میشدند. سینجیمهایی که از روی کوتهفکری مطرح میشد و حسابی تعجبآور بود، بهخصوص اگر حواست بود که تفتیشکننده دوازده سیزدهسال بیشتر نداشت.
«پدرت سالی چقدر درمیآره؟ کجای لندن زندگی میکنید؟ نایتزبریج یا کِنزینگتون؟ تو خونهتون چندتا حموم دارید؟ چندتا خدمتکار دارید؟ خودت خدمتکار مخصوص داری؟ خب پس آشپز هم داری؟ لباسهات رو کجا میدوزن؟ توی ایام تعطیلات چندبار میری نمایش میبینی؟ چقدر از پولت رو برمیگردونی؟»و…
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی چهلوهشتم، مهر ۹۳ ببینید.
* این متن بخشی از مقالهی Such, Such Were the Joys است که در سال ۱۹۵۲ در مجلهی Partizan Review چاپ شده است.