هفتم مهرماه، روز آتشنشان است. آتشنشانهایی که همیشه، و در هر لحظه از زندگی روزمره، باید گوشبهزنگ باشند تا به دلِ آتش بزنند. سالی تیسدِیل در این متن از پدرِ آتشنشانش میگوید. خاطرهها و کودکیاش که زبانه میکشند، مسحور میکنند و پیش از آنکه به چنگ آیند، تغییر شکل میدهند و چیزی دیگر میشوند، اما از بین نمیروند. با او میمانند؛ چون آتشی سوزان، شعلهور، نزدیک و دستنیافتنی.
در تکتک شبهای زمستان کودکی من، بابا آتش روشن ميكرد. به جزئیات بساط آتش شبانه با دقت، دقتِ یک مرد دقیق، رسیدگی میکرد. چوبها را، منقل را، سیخِ سياهِ بخاري و بیلچه را، همهی اینها را بیشتر از من نوازش میکرد. من عقب میایستادم، نگاهش میکردم و وقتی آتش گُر میگرفت جلویش چمباتمه میزدم و به رویای آرامی فرو میرفتم. جلوی آن آتش هیچ خیالی دور و دستنیافتنی نبود، هیچ بازی نور و سایهای عجیبوغریب و موهوم بهنظر نمیآمد.
اما با وجود تمام آن ساعتهای طولانی که جلوی آتشهاي پدرم سپری میشد، با وجود آن مهِ عسلیرنگی که مثل دود از شومینه برمیآمد، این آتشها به یادم نماندهاند. آتشِ پدر من نيستند. وقتی به آتش فکر میکنم، خانههای آتشگرفتهی لغزنده و لرزنده در شعلهها را بهخاطر میآورم و كارخانههاي سوزان و برجهايي از آتش را كه در دل شب يكمرتبه گُر ميگرفتند و ميزدند به قلبِ تلِ هيزمي در آن نزديكي، و ماشینهای شعلهور، بدبو و سیاه و آمادهی انفجار. با ترسي سوزان عاشق آن آتشها بودم، به خودم جرات میدادم که جلوتر بروم، داغیشان را حس کنم، یا حتی لمس.
پدر من آتشنشان است و درگیری رقتانگیز من با آتش، واضح و آشکار. چیزی است فراتر از خوشآمدن یا حسودی ناخواسته. یک كششِ ريشهاي است. اعضاء و جوارحم را اغوا نميكند؛ فطرتم را اغوا ميكند. جذبِ آتش میشوم، کشش دوگانهی شیفتگی و ترس، حس توامانِ به دلِ آتش زدن و در عین حال شکست دادنش. پیشتر و بیشتر از هر چیز دیگری، میخواستم آتشنشان بشوم.
آتشنشانها، موجودات بزرگ و قوی و جوان و متبسمی هستند. توی سالن سازمان، با آن سقف بلند و کف سرد سیمانی و گوشهوکنار تاریکش، منتظر و آماده نشستهاند. آتشنشانها بوی آمادگی میدهند. ماشينهای براقشان را میشویند و شيلنگهای دراز سفیدشان را از دکلها آویزان میکنند تا همانطور خشک بشوند. وقتی زنگها به صدا در میآیند، آتشنشانها به موجودات متحرکی تبدیل میشوند که میدانند کجا پا بگذارند یا چه بکنند؛ جای معیّن، وظیفهی معیّن، بدون حرکت اضافی. آتشنشانها اورکتهای سنگین و چکمههای بزرگ سیاه و کلاهکاسکتهای محکم میپوشند. میتوانند در فضا پخش شوند. میتوانند مثل آتش، ناگهان داغ وپرقدرت شوند؛ سرکش، مرموز و خشنود از جنبوجوش مدام. آتشنشانها مرام و مسلكِ خودشان را دارند؛ شیشهها را میشکنند، همهجا را به هم میریزند، از دیوار بالا میروند و ماشینهای بزرگ پرسروصدایشان را خیلی سریع میرانند.
چنان میخواستم آتشنشان بشوم که مدتهای مدید هرگز به این فکر نکردم که شاید نگذارند. نشانکردهی آتش بودم. در هم آمیخته بودیم. آتش شومینه با رویاهایی که از ذهنم میگذراند، اولین و بهترین رواندرمانگرِ من بود؛ شومینه زمین بود، هیزمها خانهمان، حفرههای سیاه بین هیزمها، پنجرههايي پر از آدمهای گیرافتادهی درمانده؛ پدرم، مادرم، خواهر و برادرهایم. آتش، جهان بود و من بیرون بالای سرش ایستاده بودم. صدای درخواست کمکهایشان را از میان شعلههای منتشر میشنیدم. بیآن که ذرهای از حالت خلسهمانندم بیرون بیایم، گاهی میگذاشتم که جان سالم به در ببرند، گاهی نه. اگر حالم حالِ قساوت بود، میتوانستم زغالهای فروریزنده از کپهی الوار سرو و بلوط را شکل آدمهایی ببینم که از بلندی به زمین سقوط میکنند و آتش را که خاکستر میشود؛ درحالیکه من، منِ آتشنشان، بیرون از غائله، امن و راحت و آرام نشستهام.
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی چهلوهشتم، مهر ۹۳ ببینید.
* اين متن در ژانویهی ۱۹۹۰ با عنوان Bound Upon a Wheel of Fire در ماهنامهي هارپرز منتشر شده است.