چهارپایه

طرح: روح‌اله گیتی‌نژاد

چهارپایه

آروین از کله‌ی سحر لباس پوشیده و حاضر و آماده توی خانه‌ی ما رژه می‌رود. مامان مانتو و مقنعه‌ی خودش را اتو می‌زند و به بابا که توی آشپزخانه است، یادآوری می‌کند آب گوجه‌ها که تمام شد تخم‌مرغ‌ها را بشکند و به‌جای املت دریاچه درست نکند. آروین برای بار صدم به بابا می‌گوید که خانه‌ی خودشان صبحانه خورده و بابا هم برای بار صدم جواب می‌دهد که نان‌وپنیر صبحانه نیست و پنیر آدم را خرف می‌کند. امروز اولین روز پیش‌دبستانی آروین است. مدرسه از پدرومادرها دعوت کرده در جشن روز اول پیش‌دبستانی‌ها شرکت کنند. مامان توی این دوهفته چندبار دور از چشم لیلا با دامادمان تماس گرفته تا راضی‌اش کند برای برنامه‌ی امروز یک تُک پا از عسلویه بیاید تهران، ولی ظاهرا مرخصی شوهر لیلا هفته‌ی دیگر است.

به‌نظر مامان جشن آغاز سال تحصیلی مهم‌ترین روز زندگی یک بچه است و همه‌ی ما وظیفه داریم بهترین خاطره‌ی ممکن را برای آروین رقم بزنیم. چند روز پیش مامان پیشنهاد داد همه باهم در مراسم جشن شرکت کنیم تا آروین خلاء بزرگِ نبود پدرش را حس نکند. پیشنهاد مامان با استقبال بابا مواجه شد. با این توجیه که دسته‌جمعی چهارتا شیرینی و میوه بیشتر می‌خوریم و این‌طوری ذره‌ای از سه‌میلیون تومان پولی که لیلا برای پیش‌دبستانی آروین هزینه کرده، به خودمان برمی‌گردد. هرچقدر لیلا دلیل‌ومنطق ‌آورد که این مراسم آن‌قدرها اهمیت ندارد و نباید با این حرف‌ها آروین را حساس کنیم، مامان و بابا قانع نشدند. بابا می‌گفت چطور مراسمی که هرسال اول مهر از تلویزیون پخش می‌شود می‌تواند کم‌اهمیت باشد؟ به‌هرحال من هم زیاد مخالف حضورمان در جشن نیستم. چون مجید می‌گوید حاشیه‌ی سود پیش‌دبستانی بالاست و هنوز دست تویش زیاد نشده و این جشن فرصتی است که من از نزدیک با چم‌وخم کار آشنا شوم.

از همان در ورودی گوهرهای حکمت مامان جلب توجه می‌کند. کل دیروز و پریروز، کار مامان این بود که گوهرهای حکمتی را که می‌شد به مراسم شکوفه‌های خندان ربط داد، روی مقواهای صورتی بنویسد و درتمام مدرسه بچسباند. مدیر پیش‌دبستانی از همکارهای سابق مامان است و مامان خیلی خوشحال است که توانسته با او برای این کار لابی کند، هرچند که هزینه‌ی مقواها را هم خود مامان از جیب داده. وارد سالن که می‌شویم، مامان از ردیف اول برایمان دست تکان می‌دهد. بابا با صدای بلند داد می‌زند: «اون‌جا واسه ازمابهترونه خانوم. اونا که چهار پنج میلیون دادن.» و همان‌طورکه جلوی خنده‌‌اش راگرفته، زیرچشمی نگاه می‌کند تا واکنش‌ اطرافیان را ببیند. کسی واکنشی نشان نمی‌دهد و بابا به من نگاه می‌کند. من هم شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و می‌روم سمت ردیف اول. از دیروز که سر فروش زمین جوالده با بابا بحث‌مان شد هنوز بین‌مان شکرآب است. مجید تا یکی دوماه دیگر کارهایش را جمع‌وجور می‌کند و می‌رود مالزی تا فوق‌لیسانس ام‌بی‌ای بگیرد. این چند روز در خانه سر این بحث داشتیم که زمین جوالده را بفروشیم تا من هم با مجید به مالزی بروم اما بابا تقریبا مطمئن‌مان کرد که اسباب سرگرمیِ آخر عمرش را نخواهد فروخت. بعد هم گفت اگر مجید را دانشگاه دارقوزآبادِ سفلی راه بدهند، او حاضر است خانه‌ی زیر پایش را هم بفروشد و من را بفرستد دنبالش. چون در این زمانه برای هرکاری باید زبان و کامپیوتر بلد بود در حالی‌که مجید ‌چیزی بارش نیست. من و او سال اول دانشگاه آشنا شدیم. همان روزهای اول وقتی دیدم توی کلاس پنجاه‌نفری‌مان فقط من و مجید با کیف سامسونت ‌می‌آییم دانشگاه، فهمیدم که برای هم ساخته شده‌ایم. چند باری هم سعی کردیم باهم کاروکاسبی راه بیندازیم اما هربار به یک دلیل جور نشد. متاسفانه بابا از همان اول آشنایی ما معتقد بود که مجید رفیق خوبی نیست و بیشتر برای مال‌واموال ما که همان یک تکه زمین جوالده است، کیسه دوخته.

البته من خودم هم زیاد علاقه‌ای به ادامه‌ی تحصیل ندارم و رشته‌ام را بیشتر به پیشنهاد مامان انتخاب کردم. چون پنج شش‌سال پیش مامان فکر می‌کرد اگر توی جوالده یک هتل بزنیم، حسابی می‌گیرد. برای همین اصرار داشت که من رویای شخصی‌ام را دنبال کنم و از خیر مهندسی نساجی دانشگاه آزاد بگذرم و مدیریت هتل‌داری بخوانم. مجید می‌گوید توی دانشگاه‌های مالزی همه‌جور رشته‌ی درسی پیدا می‌شود. فقط کافی است توی سرچ دانشگاه‌شان بنویسی «هتل‌داری+ نساجی» تا رشته‌ای را که بین این دو رشته باشد معرفی کند.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وهشتم، مهر ۹۳ ببینید.

یک دیدگاه در پاسخ به «در را روی غریبه باز نکن»

  1. ریحان -

    درباره قسمت پایان خوش باید بگم که واقعا اسم برازنده ای داره. به معنای واقعی یه پایان خوش برای هر شماره از داستان. وظیفه خودم دونستم به عنوان یکی از خوانندگان داستان، بابت چهارپایه از نویسندگانش تشکر کنم.چون فکر کردم اگه بازتاب نوشته های خوبشون رو نبینند ممکنه مثل داستان دنباله دار قبلی که خیلی هم عالی بود، یکدفعه قطع بشه. بنفش چرکتاب هم که حرف نداره. در کل چهارپایه و بنفش چرکتاب در کنار هم خیلی خوب، جذاب و خواندنی هستند.