در صفحهی کارگاه رمان که از آغاز تابستان شروع شده، محمدحسن شهسواری، نویسندهی رمانهای «شب ممکن» و «پاگرد» و مدرس رماننویسی، علاقهمندان به نوشتن را به زبانی ساده با اصول و مراحل نگارش رمان آشنا میکند.
دو سالِ اول دوران دانشجويي را اصلا نفهميدم کِي گذشت. روزگارم را در دانشکدهاي ميگذراندم که دوستش نداشتم اما با چيزهاي ديگر جبرانش ميکردم. با سينما رفتن، تئاتر، جلسههاي ادبي، ورزشگاه آزادي، فروشگاه قدس و با کساني که باهاشان احساس صميمت فراوان ميکردم. آدمهايي هم بودند که اصلا دوستشان نداشتم، در همان خوابگاه، و در شهر. در شهر غريب بودم. گاه بهشدت دلتنگ ميشدم اما هرجومرج و شلوغياش را هم دوست داشتم. هم درد بود، هم درمان. هم تنش و هم آرامش. آن دوسال انگار برايم در بيستوچهارساعت گذشت. يک چشم بههمزدنِ آرام.
عيد سال دوم به دلايلي مجبور شدم بمانم تهران. تنها. مکان، همان بود. همان خوابگاه و همان شهر. تجربهي دردناکي بود. روزهاي ساكت و شبهاي ساكتتر. جان کندم تا آن هفدهروز تمام شد. چرا؟ واقعا چرا دوسال از زندگي يک آدم برايش حکم بيستوچهار ساعت را دارد اما هفدهروزش، تجربهي صدسال؟
همهي اينها به تجربهي ما از گذشت زمان برميگردد. به ريتم. به تمپو. هرچه ريتم و تمپو وقايع برايمان مناسبتر باشد، درک ما از مفهوم زمان مطبوعتر است، و برعکس. دقت کنيد، گفتم ريتم و تمپوي مناسب، نه تند يا کند. ريتم و تمپوي مناسب ترکيبيست از تندي و کندي. تنش و آرامش. بدون شک در آن دوسال، آرامش مطلق نداشتم. آرامش مطلق يعني ملال. تنش مطلق هم نداشتم. آنهم يعني جنون.
اما اين ريتم و تمپو چي هستند که اينقدر مناسب بودنشان، اهميت دارد.
ريتم و تمپو
ريتم، تکرار يک الگو در گسترهي زمان است.
ريتم يکي از اصليترين مفاهيمِ جهانيست که در آن زندگي ميکنيم. مثلا طلوع و غروب خورشيد. گذر چهار فصل. گردش خون از قلب به تمامي بدن و بازگشتن به قلب. زندگي بدون درک درستي از ريتم، غيرممکن ميشود.
آقاياني که سربازي رفتهاند حتما رژه هم رفتهاند. خانمها هم حتما در فيلمها ديدهاند. يکنفر آن بالا يا جلوي صف هست که بلند ميگويد: «يک، دو، سه، چهار.» و دوباره: «يک، دو، سه، چهار»، و باز: «يک، دو، سه، چهار…» اين ريتمِ رژه است.
در کنار ريتم، مفهوم ديگري هم داريم بهنام تمپو.
تمپو، سرعت (تندي يا کندي) اجراي ريتم است.
مثلا در رژه، جلودار، همان ريتمِ «يک، دو، سه، چهار» را ميتواند خيلي کند بگويد. آن وقت راهرفتن سربازها ميشود پيادهروي. اما اگر تند بگويد، رژه چيزي شبيه دويدن ميشود.
درام هم مثل موسيقي هنريست محصور در زمان. اصلا هدف غايي موسيقي، تئاتر، سينما و داستان غلبه بر زمان در ذهن مخاطب است. يعني گذشت زمان، بدون حسکردن آن. از ميان اين چهار هنر، موسيقي و داستان در دو سوي منحني قرار دارند. موسيقي براي ايجاد ريتم و تمپو، فقط صدا در اختيار دارد. اما خب، چون ميتواند از سازهاي زياد و متفاوتي استفاده کند، دستش براي ايجاد ريتم و تمپو مناسب باز است. تئاتر دستش از اين هم بازتر است. بازي بازيگران را دارد، طراحي لباس و صحنه و نور دارد و ميتواند از موسيقي هم استفاده کند. سينما وضعش از همه بهتر است؛ ترکيبي از صدا و نور و حرکت دوربين و بازيگر و مونتاژ.
اما داستاننويس چي؟
اصول چهارگانهي ريتم و تمپو در داستان
در هنرهاي دراماتيک به دو شکل ميتوان ريتم و تمپو ايجاد کرد. اول از طريق عناصر ساختاري غيرمشترکِ هر هنر. بعد هم از عناصر ساختاري مشترک. اگر کارگاه رمان شمارهي تيرماه را خوانده باشيد حتما يادتان مانده كه گفتم برخي از اجزاء ساختاري هر هنر، مختص همان هنر است. مثلا دکوپاژ، تدوين، نماي دوربين و… از اجزاء ساختار دراماتيک سينما هستند. زبان، پاراگرافبندي و فصلبندي از اجزاء ساختار دراماتيک داستاننويسياند. بنابراين فيلمساز و داستاننويس از اين لحاظ، راههاي مختلفي براي تند يا کند کردن ريتم و تمپو دارند. مثلا يک فيلمساز در زمان تدوين ميتواند با هرچه کوتاه کردن نماهايش، يا با نوع بازي بازيگرانش ريتم را تند کند.اما داستاننويس چنين ابزاري در اختيار ندارد. داستاننويس از اجزاء ساختاري هنر مختص خودش، فقط زبان يا همان کلمات را در اختيار دارد. حالا ببينيم نويسنده با همين کلمات چگونه ريتم و تمپو را کند و تند ميکند.
ريتم و تمپو در زبان
ايجاد ريتم و تمپو با کلمات در داستان، خيلي شبيه ايجاد ريتم و تمپو در موسيقي است. رژه و «يک، دو، سه، چهار» را که يادتان هست؟ همين تکرار يک تا چهار ميشد ريتم و تند يا کند گفتنش ميشد تمپو.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلونهم، آبان ۹۳ ببینید.