شیطان نجیب

سعید انصافی/ از مجموعه‌ی «لبخند بزن برادر»- ۱۳۹۲

روایت

شیطنت‌های کودکی و نوجوانی گاهی چیزهایی درباره‌ی آینده می‌گویند. بچه‌ای که با آرمیچر و لامپ ورمی‌رود و فیوز را می‌پراند، شاید مهندس شود. بچه‌ای که قورباغه‌ها و ملخ‌ها را بی‌هوش می‌کند، شاید سر از اتاق عمل دربیاورد و بچه‌ای که خیلی راحت و غریزی در لباس نقش‌ها و اداهای مختلف می‌خزد، ممکن است به تئاتر و سینما گرایش پیدا کند. روایت رضا فیاضی، تداعی‌کننده‌ی همین مثال آخر است.

بي‌تعارف و بي‌تكلف عرض مي‌كنم چشم كه به اين جهان گشودم، شيطنت به جای خون در رگ‌هایم جاری ‌بود. نه از نوع بدش كه انساني را از چاله‌اي به چاهي بيندازد يا با طرح توطئه‌اي نان‌آوري را از نان‌خوردن بيندازد يا كسي را به گمراهي كشانده و به زمين سرد بزند. خير. شيطنت بنده، جور ديگري بود. بنده، به روايت دبير ديني‌مان، شيطان بي‌آزاري بودم. گاهي براي خلقِ مضحكه‌اي شيطان توي جلدم فرو مي‌رفت و براي خنداندن هم‌كلاسي‌ها و ايضا دبيران محترم دبيرستان شاهپور، دست‌به‌كار مي‌شد. سرِ یکی از همین شیطنت‌های بی‌آزار کلامی بود که دبیر محترم دینی مرا به لقب «شيطان نجيب» مفتخر كرد.

دوران بلوغ، دوران شكوفايي شيطنت‌هاي نجيبانه‌ام بود. در دبيرستان یک روزنامه‌ديواري به اسم نگين راه‌‌انداخته بودم و اين «نگين» نام مستعار من شد براي نامه‌نگاري‌هاي مجله‌ی اطلاعات جوانان که آن موقع بحث داغ جوانان بود؛ چيزي مثل چت‌كردن‌هاي امروزي که با درخواست‌هایی شبیه این آغاز می‌شد: پسري هستم ‌شانزده‌ساله، اهل كتاب، ساكت و گوشه‌گير، كه مايلم با هم‌سن‌وسال خود مكاتبه داشته باشم. دختري هستم ‌هفده‌ساله، با چنين مشخصات، پسري هستم با فلان مشخصات و آن‌جا بود كه شيطنت‌هاي من دوباره گل کرد و با نام نگين فياضي شروع به مكاتبه با دختر و پسرهاي هم‌‌سن‌وسالم کردم. نکته‌ی جالب اين نامه‌نگاري‌ها خط بسيار ظريف و دخترانه‌ام بود كه دل هر مخاطبي را مي‌برد و او را ناچار به تحسين و ستايش مي‌كرد:

«نگين جان، خط فوق‌العاده زيبايي داري، اميدوارم چهره‌ات همچون خطت زيبا و دل‌نشين باشد.»

«نگين جان، باور كن خطت با آدم حرف مي‌زند. تو چقدر خوب و باانگيزه حرف مي‌زني. راستش دلم مي‌خواهد ساعت‌ها بنشينم و با خطت حرف بزنم.»

تا اين‌كه يك روز در همين مجله‌ی جوانان به درخواست دوستيِ خيلي عجيبی برخوردم كه شگفت‌زده‌ام كرد: «من مهدي سليمان‌زاده اهل بناب كه در حال حاضر به‌خاطر يك دعواي خانوادگي و به اتهام قتل نفس، به زندان ابد محكوم هستم، دوست دارم با جوانان هم‌سن‌وسال خودم مكاتبه داشته باشم. مشخصات اين‌جانب اين‌هاست: سن ۱۹سال، قد ۱۷۸سانت، وزن ۸۰كيلو، چهره گندم‌گون، چشم‌ها مشكي، رنگ مو سياه. اهل مطالعه هستم و شعر و قصه مي‌خوانم. طرفدار سرسخت پرسپوليس‌ام و در ميان رنگ‌ها سبز را دوست دارم.» با خواندن اين درخواست مكاتبه، شيطان نجیب فوري ‌پرید توي جلدم و اسب را هِي کرد كه برو ببينم چه‌كار مي‌كني. بدون آن‌که به ادامه‌ی ماجرا فکر کنم، دست‌به‌كار شدم و برايش اين‌طور نوشتم: «دختري هستم ۱۶ساله به نام نگين فياض. اهل اهواز هستم و در حال حاضر در دبيرستان درس مي‌خوانم. مثل شما عاشق مطالعه هستم و خودم داستان و شعر مي‌نويسم. فوتبال هم دوست دارم و تيم محبوبم پرسپوليس است. وقتي خواندم در زندان به‌سر مي‌بريد، دلم به درد آمد و به ‌خودم گفتم حتما ايشان به يك مصاحب خوب نياز دارند. براي همين با شما مكاتبه كردم. آرزو مي‌كنم هرچه زودتر از زندان بيرون بياييد.»
 

ادامه‌ی این روایت را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌ویکم، دی ۹۳ ببینید.