«چی بپوشم؟» و «چی درست کنم؟» سوالهای همیشگی قبل از مهمانیاند که یکی را اردوی مهمان از خودش میپرسد و دیگری را اردوی میزبان. بودنشان طبیعی است اما وقتی پیدا و عملی کردن جوابشان، به پروژهای طاقتفرسا تبدیل شود، نشان از رودربایستی و تعارفِ حاد بین جبهههای ماجرا دارد. روایت فیروزه گلسرخی، بازگویی شیرین خاطرهای است که با همین کلیدواژهها در ذهنش باقی مانده.
قضیه خیلی ساده و از یک اتفاق معمولی شروع شد: پدرم همكلاسی سابقش را در خیابان دیده بود. مثل همهی آدمهایی که بعد از سالها در خیابان میبینیم و سلام و احوالپرسی میکنیم و رد میشویم. منتها این همكلاسی با بقیهی همكلاسیها فرق داشت. چرخش روزگار باعث شده بود تاسش خیلی خوب بنشیند؛ برای خودش کارخانهای داشت و خدموحشم و دفترودستکی که در بحبوحهی جنگ کارشان تبدیل وانتپیکان به آمبولانس بود. برای پدرم که بيشتر دیدارهای روزمرهاش بار معنايی خاصی نداشت، دیدن این دوست نوعی پیام آسمانی بود که ندا میداد ملک شانس به ما رو کرده. اتفاقا دوست همكلاسی هم از دیدار پدر شادمان شده بود. تلفن ردوبدل کرده بودند و قرارومدار کاری گذاشته بودند. ولی اینها کافی نبود و پدرم که بازِ شاهی را در حال پر زدن دیده بود، همانجا در خیابان همكلاسی موفق را برای شب جمعهی دوهفته بعد دعوت کرده بود خانه. همكلاسی موفق هم سررسیدش را دیده و قرار را یادداشت کرده بود.
پدرم با شعف و امید خاصی حکایت دیدارش را برای ما تعریف کرد و آن را نقطهي عطفی در تاریخ خانواده دانست. کنار بخاری نشسته بود اما میشد دید که خودش را در دفتر ریاست کارخانه میبیند درحالیکه پشت بخار فنجان کاپوچینوی داغ، ابهت بیشتری پیدا کرده. حتی شاید خودش را میدید که مثل مدیران ینگهدنیا پاها را روی میز عریض و طویلِ جلویش گذاشته و در هم گره کرده است.
اما این صدارت و ابهت، مادرم را اصلا نگرفت. همهی تصویری که پدر از آیندهی فانتزی و آبنباتی میداد، پیش یک آه مادرم آب شد. از همان لحظهای که خبر دعوت را شنید، امواج دلشوره در چشمانش پدیدار شد؛ برای چنین مرد والا و گرانقدر و ثروتمندی چه چیزی میشد تهیه دید؟ بهنظر میآمد تدارک چنین ضیافتی با کمبود مواد غذايی و کارهای خانه و گرفتاریهای دیگر سخت باشد. نگاهی به اطراف انداخت؛ به مبلهایی که مثل خانهی اشباح همیشه زیر ملحفههای سفید محافظتشان میکرد و به پردههای سالن و بقیهي کنجها و زوایا. حالا که سعی میکرد از چشم همكلاسی ثروتمند و موفق به دنیای اطرافش نگاه کند، همهچیز محقرتر و بیجلوهتر بود و اینطوری بار غم روی شانههایش افتاد. اما دعوتی بود که شده بود و راه برگشت نداشت. پدرم هیچ نمیدانست همكلاسی را با خانواده دعوت کرده یا تنها. فقط میدانست که مرغ تخمطلا دوهفتهی دیگر نزول اجلال میکند.
به این ترتیب پروژهی خانوادگی کلید خورد. مشاوره به راه افتاد، از این خاله و از آن دوست که «چی درست کنم؟» مطابق معمول پدرم نمیتوانست مشورت درستی بدهد. اولش میگفت: «هرچی.» بعد میگفت: «ما اینقدر باهم ندار و رفیق بودیم، اینقدر باهم توی پارک ساندویچ تخممرغ سق زدیم که این حرفها را نداریم.» بعد کمی فکر میکرد و لابد یاد کارخانه و جلال و شوکت همكلاسی میافتاد که میگفت: «خودت سلیقه داری. یک چیزی درست کن دیگر. مثلا عدسپلو.» پدرم عاشق عدسپلو بود و بهنظرش آخرِ غذا میآمد اما مادرم جوش میزد. به قیمهلاپلو فکر میکرد و خورش قورمهسبزی یا خورش نعناجعفری با کرفس و خوراک مرغ. نمیشد همهاش گوشت قرمز باشد. باید گوشت سفید هم میگذاشت. ماهی هم بد نبود اما بو راه میانداخت و خوردنش هم سخت بود. هفت هشتتا کوفتهتبریزی جاافتاده هم بد نبود. به اینها سبزیخوردن، ماست، سالاد کلم و گردو، سالاد فصل و سوپ جو را هم اضافه کنید.
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی پنجاهویکم، دی ۹۳ بخوانید.