روایت

چاک پالانیک، رمان‌نویس آمریکایی و نویسنده‌ی رمان «باشگاه مشت‌زنی»، دوست‌های عجیب‌و‌غریب کم ندارد، دوست‌هایی که می‌گویند میزبان مهمان‌های ناخوانده‌اند و می‌توانند آینده را ببینند. متنی که می‌خوانید ماجرای معاشرت پالانیک با آدم‌هایی است که روح پدرش را احضار می‌کنند و او را تا مرز اعتقاد به دنیایی نامرئی پیش می‌برند. این متن با نام
The Lady در کتاب Stranger than Fiction چاپ شده است.

یکی از دوست‌هايم در «خانه‌ی اشباح» زندگی می‌کند. از آن خانه‌های قشنگ سفیدِ سر مزرعه در حومه‌ي شهر که باغ‌ها احاطه‌اش کرده‌اند و هر چندهفته یک‌بار نصف‌شبی زنگ می‌زند که بگوید: «یکی دارد توی زیرزمین خانه داد می‌زند. من با تفنگم می‌روم پایین و اگر تا پنج‌دقیقه‌ي دیگر بهت زنگ نزدم، پلیس‌ها را روانه کن.» کل ماجرا خیلی هیجان‌انگیز است. اما مثل غرزدن‌هایی است که بوی خودنمایی ازشان بلند است. انگار که معادل روانی این حرف باشد: «انگشتر برلیانم خیلی سنگین است.»

دوستم به روحش می‌گوید: «بانو» و از این شکار است که خواب به چشم‌هایش نمی‌آید چون بانو تمام شب بیدار است، تابلوهای روی دیوار را تلق‌تلوق به‌صدا درمی‌آورد، ساعت‌ها را دوباره تنظیم می‌کند و توی اتاق پذیرایی گُرپ‌گُرپ راه می‌رود. دوستم اسم این کار روح را رقصیدن گذاشته. اگر حالش خوب نباشد و شل و ول باشد، معمولا به‌خاطر بانو است. چون بانو تمام شب بیرون اتاق‌خواب دوستم صدایش می‌زند یا چراغ‌ها را خاموش و روشن می‌کند. دوستم آدم واقع‌بینی است، از آن‌هایی که هیچ‌وقت به ارواح اعتقادی نداشته‌اند. اسمش را پاتریک می‌گذارم. تا قبل از این‌که به این مزرعه برود، پاتریک مثل من بود: قرص، واقع‌بین و معقول.

الان فکر می‌کنم بالکل قاطی کرده است. برای اثبات‌ قاطی‌کردنش هم ازش خواستم اجازه بدهد وقتی می‌رود تعطیلات، بروم خانه و مزرعه‌اش را بپایم. به‌اش گفتم برای نوشتن احتیاج دارم به‌ تنهایی و آرامش. قول دادم به گلدان‌ها آب بدهم و او هم رفت و اجازه داد که دوهفته‌ای در خانه‌اش بمانم. بعدش هم ترتیب یک مهمانی کوچک را دادم.

این مرد تنها رفیق توهم‌زده‌ی من نیست. دوست دیگری هم دارم که اسمش را می‌گذارم برندا که می‌گوید می‌تواند آینده را ببیند. سر شام، می‌تواند داستان باحالی را که دارید تعریف می‌کنید این‌جوری خراب کند که ناگهان نفس عمیقی می‌کشد، دستش را می‌گذارد روی دهانش و با چشم‌هایی که از ترس از حدقه درآمده‌اند، تکیه می‌دهد به صندلی‌اش. وقتی ازش بپرسید: «چی شده؟» می‌گوید: «اوه‌… هیچی. واقعا هیچی.» بعد هم چشم‌هایش را می‌بندد و سعی می‌کند تصویر وحشتناکی را که دیده از ذهنش پاک کند. وقتی اصرار کنید و ازش بپرسید از چی ترسیده، برندا با چشم‌های پراشک خم می‌شود روی میز. دست‌تان را در دستش می‌گیرد و التماس‌تان می‌کند: «خواهش می‌کنم،خواهش می‌کنم. از ماشین‌ها حذر کن، تا شش‌سال از ماشین‌ها حذر کن.»
 

ادامه‌ی این روایت را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌ویکم، دی ۹۳ ببینید.