گفتوگوی داستانی سرفصلی بود که سال گذشته در مجلهی داستان آغاز شد و به دلایلی ادامه پیدا نکرد. پیگیریهای مداوم خوانندگان ما را بر آن داشت تا دوباره این گفتوگوها را از سر بگیریم. موضوع سومین نشست داستانی، داستان «زمستان» نوشتهی جونو دیاز است که تا کنون، هیچ داستانی از این نویسندهی دومینیکنیـآمریکایی به فارسی ترجمه نشده است. برای بازخوانی این داستان از مهدی ربی، نویسندهی مجموعهداستانهای تقدیرشدهی «آن گوشهی دنج سمت چپ» و «برو ولگردی کن رفیق» دعوت کردیم تا مهمان مجله باشد. در این گفتوگو که با حضور مهدی ربی و چند نفر از اعضای تحریریه داستان برگزار شد تلاش کردیم مضمونهای مختلف داستان را بیرون بکشیم و ارتباطشان را باهم پیدا کنیم تا بتوانیم به تصویری کلی از این داستان و سبک داستاننویسی دیاز دست پیدا کنیم.
لطفی: آقای ربی، خودتان ترجیحی برای شروع بحث دارید؟
ربی: فکر میکنم با خلاصهی داستان شروع کنیم. یک خانوادهی چهارنفرهی دومینیکنی داریم که پدر مدتی است در آمريكا کار میکند و حالا سهنفر دیگر، یعنی مامان و پسرها میآیند اطراف نیویورک پیش پدر. رد این اتفاقها در زندگی خودِ دیاز هم هست. دیاز مدتی پیش پدربزرگ و مادربزرگش در دومینیکن زندگی میکرده و پدرش در آمريكا کار میکرده. شاید اولین کلمهای که میتوان دربارهی داستان گفت «مهاجرت» باشد؛ کندن از جایی و نشستن در جایی دیگر، اما چگونگیِ مهاجرت است که داستان را مهم میکند. بهنظرم، این داستان بهشدت در سنتِ داستانهای مینیمال آمريكایی قرار میگیرد. چه در نوعِ روایت، چه نشانهها، چه کمگوییها، چه شخصیتپردازی. حالا میشود دربارهی این حرف زد که مضمون مهاجرت چطور در طول داستان باز میشود. داستان با یک لانگشات شروع میشود، ماشینی از جادهای ردمیشود که تیزی اقیانوس ازش پیداست، و همهچیز قشنگ است.
ناجیان: این قضیهی مهاجرت برای من جالب بود، مثلا جومپا لاهیری و خیلیهای دیگر هم دربارهی مهاجرت نوشتهاند ولی نگاهِ خاصِ دیاز داستان را جذاب میکند. مثلا اینکه چرا برف برای راوی ـ که میشود حدس زد تا حالا برف ندیده ـ بهاندازهی کافی عجیب نیست؟ چرا فضا اینقدر بسته و درونی است؟ انگار اینها توی توپی پرت شدهاند به نیویورک. برای همین، تصویر اولیه انگار تنها تصویر خوشایند داستان است. تنها تصویری است که از شهر میبینند.
ربی: داستان مهاجرت، یا داستانهایی که قصهی «دیگری» در آمريكا را روایت میکنند، زیاد داریم. شرمن الکسی مثلا یکجورش است، لاهیری یکجور دیگر. برخوردهای لاهیری با آمريكا در لایهی زیر اتفاق میافتد، یعنی آدمهایش درگیر مسائل اولیهی زندگی نیستند. نگاه آمريكاییها به هندیها در داستانهای لاهیری توریستی است، سویههای خشن کم دارد. ولی دربارهی دیاز، آدمها يكهو پرتاب میشوند به کثافتِ ماجرا. به جایی میروند که محل دفن زبالههاست.
لطفی: مهاجرت لاهیری بيشتر از جنس مهاجرت تحصیلکردههاست، اما این یکی، مهاجرت کارگری است.
فرخی: لاهیری از غربتِ مهاجرت مینویسد، دیاز از خشونتش. ولی هردو دغدغهی جاافتادن در محیط جدید دارند.
ناجیان: و داستانهای لاهیری به نگاهِ توریستی آمريكاییها کمک میکند، اما من فکر نمیکنم آمريكاییها از این داستان لذت ببرند. برخورد محیطِ نیویورک با آنها همارز رفتارِ بهظاهر خصمانهی پدر است.
لطفی: انگار سه کلمهی کلیدی را همارز میکند: پدر، زمستان و آمريكا.
ربی: اینکه میگویید بهظاهر خصمانه، من در خوانش اول فکر کردم عجب پدرِ پدرسوختهای است که بچهها را اینطور حبس میکند. بعدش فهمیدم چرا پدر به اینها میگوید حق ندارید بروید بیرون.
لطفی: فهمیدید؟ چون این سوالِ من بود.
ربی: بهنظرم پدر نگران بیرون رفتن پسرها نیست. بهشان گفته بیایید نیویورک، بیایید آمريكا. میگوید اینجا حلبیآباد نیست. ولی خانواده را آورده جایی که احتمالا چندان بهتر از جای اولشان نیست. پدر فیلتری است برای مواجهه با چرکیهای آمريكا. داستان را که میخواندم، یادِ فیلم «زندگی زیباست» بنینی افتادم که قهرمانش تلاش میکند جنگ را از پسر پنهان کند، بگوید اینها همهاش بازی است. پدر این داستان هم سعی میکند سویههای خشن مهاجرت را نشان ندهد. میگوید بگذارید سرما تمام شود، میبرم بیرون را نشانتان میدهم. الان تلویزیون تماشا کنید. مثل آفتابگردانهای تشنهی نور تلویزیون، مثل گیاههای آپارتمانی کنار نور مصنوعی نگهشان میدارد. اما دوتا کاراکتر داریم که میخواهند این فضا را بشکنند؛ یکی با موهای زبر، یکی با موهای نرم. راوی که موهای زبرش هیچجوری نرم نمیشود، اولین کسی است که حوصلهاش سر میرود و یک روز زمستانی میرود بیرون، اما داداشش که موهای نرم دارد و محبوب پدر است، توی خانه میماند. جالب است که پدر موهای راوی را میزند، چون «آفریقایی» و لودهندهاند و با محیط بیرون اصطکاک دارند، اما این موتراشیدن که در واقع یکجور استتار است، بههیچوجه باعث عقیمشدنش نمیشود. کما اینکه وقتی موهایش را میزنند، میگوید سر «نحیف و بیدفاع» من و آخر داستان میگوید سر «سفت و سردِ» من.
فرخی: نکتهای که در ادامه یا تقابلِ حرفتان میخواهم بگویم این است که اتفاقا برادری که موهای نرمی دارد و میخواهد آمريكا بماند، ایزولهتر از برادری است که موهای آفریقایی دارد و پدر میخواهد ازش محافظت کند. یکجوری متناقضنماست. یک طرف برادری است که از آمريكا بدش میآید اما میخواهد با پیرامونش اصطکاک داشته باشد و بشناسدش، و طرف دیگر برادری است که از آمريكا خوشش میآید ولی دوست ندارد برود بیرون. دوست دارد از پشت پنجره تماشا کند و دست تکان بدهد.
ربی: به نظرم این دقیقا نشاندهندهی مفهوم مهاجرت به آمريكاست. برای برادری که موهای نرم دارد، آمريكا بهشتِ موعود است. بنابراین، همچنان پشتِ شیشه، کنار مادر و در حمایت پدر، میماند. ولی برادری که پا از خانه بیرون میگذارد و در تقابل با محیط بهسرعت سویههای درگیری را حس میکند، دیگر به بهشت موعود نیامده. آمريكایی که برادر اولی میبیند، آمريكای واقعی نیست. کما اینکه با وجود دست تکان دادنِ دختره برای رافا، درنهایت راوی است که در آن لولهها به دختر نزدیک میشود. لوله مثل یک کانال است. انگار ارتباط در فضای باز رخ نمیدهد.
لطفی: یعنی میگویید پدر محافظتشان میکند؟ از چی؟
ربی: از آمريكایی که وقتی در دومینیکن بودند، ازش تصوری نداشتند. راوی میگوید ما انتظار این پدر را نداشتیم. آمريكا و پدر ربطی به فانتزی بچهها ندارند. پدر میخواهد تا جایی که میشود تصور بچهها را بههم نزند. منتظر است هوا خوب شود و آمريكا را بهشان نشان بدهد. اما زمستان را چی؟ در این مدت باید چهکار کند؟ زن سعی میکند فضا را گرم کند، مهمانی راه بیندازد، اما چیزی که فضا را گرم میکند هُرمی است که از بدنِ کارگرها بلند میشود.
ناجیان: روایتِ داستان مینیمالیستی است، مثلا پدر به راوی میگوید: «سیاهپوستها هوات رو بيشتر از بقیه دارن.» و این دیالوگ بارقهای است از تجربهی پنجسال زندگیِ جدا از خانواده. درواقع، پدر انگار دارد آنها را از این تجربهها محافظت میکند.
ربی: همانجا میگوید سیاهها به ما نزدیکترند. با بچههای سفید و ککمکی بیرون پنجره تقابل میسازد.
ادامهی این گفتوگو را میتوانید در شمارهی پنجاهویکم، دی ۹۳ بخوانید.