یک نقطه
مینا رضایی
اتوبوس نزديك ميدان توقف ميکند و ميپرم پايين. مچم را برميگردانم؛ دهدقيقه مانده به شش. مطمئن نيستم بتوانم تا ساعت شش خودم را برسانم. باورم نميشود دارم كجا ميروم و براي چي. فقط يک نقطه. شايد كوچكتر از سر يک سوزن. نقطهاي که ميتواند يکروز براي خودش كسي باشد. زندگي و سرنوشتي داشته باشد. و تضميني نيست كه يک روز برنگردد بهام بگويد: «چرا من رو به دنيا آوردي؟» اين همان سوالي بود كه خودم از مادرم پرسيدم و او جوابي نداشت.
دارم تصورش ميكنم. ميدانم پدر خيلي خوبي ميشود. اصلا انگار دارم ميبينمش كه انگشت اشارهاش را دراز ميكند و همين کوچولوي اندازهي سر سوزن با دست كوچكش، انگشت پدرش را سفت ميگيرد و آرامآرام دنبالش ميرود. اما نميشود. لااقل الان نميتوانيم. حتي تصورش هم ديوانگي است.
تابلوي بيمارستان را ميبينم. ته دلم خالي ميشود. چيزي به ساعت شش نمانده. خط قرمز روي زمين را دنبال ميكنم و ميرسم به آزمايشگاه. هيچكس اينجا نيست. نااميد نميشوم. ميروم بالا. درِ آسانسور روبهروي ميز منشي باز ميشود. هنوز آنجا نشسته. يک نفس عميق ميکشم و اسمم را بهاش ميگويم و منتظر ميشوم تا برگهي جواب را بگذارد توي پاكت و بدهد دستم.
دستهايم ميلرزد. نگاهم روي نوشتهها و عددها ميچرخد که معنياش ميشود منفي. يعني هيچ نقطهي روشني آنجا وجود ندارد كه فردا بخواهد صافصاف توي چشمهايم نگاه كند و از من دليل بهدنياآمدنش را بپرسد. يعني هيچ موجود كوچكي نيست كه دستش را دراز كند تا انگشت اشارهي پدرش را توي دستش بگيرد و دنبالش راه بيفتد.
نشستم روي صندلي حياط بيمارستان. آنهمه كابوس و اضطراب تمام شده و همهچيز به حالت اولش برگشته. انگار كنار همهي آن فكر و خيالها يکجورهايي خوب هم بود. يک حس مبهم كه حالا دلتنگش هستم. دلتنگي براي يک نقطهي روشن كه مطمئن نبودم وجود دارد و حالا مطمئنام كه نيست. گوشي توي دستم ميلرزد و فكری از سرم رد ميشود، تلفن را جواب ميدهم. وانمود ميکنم که جواب مثبت است، ميگويد: «حالا بيا ببينيم بايد چهکار کنيم.»
ايستاده کنار ماشين و نگاهم ميکند. انگار از همين امروز صبح كه نديدمش تا الان كه فكر ميكند پدر شده، خيلي عوض شده. چقدر قيافه و رفتارش بهنظرم مردانهتر شده. در را باز ميكند و ميگويد: «سرده، بشين تو ماشين.» شيشه را ميدهم پايين و منتظر عکسالعملش ميمانم. ميگويد: «بده اون جواب آزمايش رو ببينم.» پاکت را ميدهم بهاش. بازش ميكند و خيره ميشود به نوشتهها، ميخندم و شيشه را ميدهم بالا و در را قفل ميكنم كه دستش بهام نرسد.
بعد از آنهمه شوخي و خنده حالا آرام شده. سرش را به پشتي صندلي ماشين تكيه ميدهد و ميگويد: «ولي داشتم به اين فكر ميكردم كه خيلي هم بد نيست که يه بچه داشته باشيم.» با چشمهاي گردشده نگاهش ميكنم و ميگويم: «بد نيست؟ با اين وضع كه تو كار خودمون مونديم؟ كه هنوز نتونستيم يه خونه براي خودمون بخريم و کلي قسط و خرج داريم؟» همانجوري كه رانندگي ميکند و نگاهش به روبهرو است ميگويد: «بالاخره يه جوري ميشد ديگه.»
ته دلم يک چيزي كنده ميشود و ميافتد پايين. تصور داشتن يک خانوادهي كوچك سهنفره چقدر شيرين است. نميدانم اين حس را حالا كه خيالمان راحت شده بچهاي در كار نيست پيدا كرديم، يا اگر بچه هم بود همين حس را داشتيم. صندلي ماشين را ميخوابانم و چشمهايم را ميبندم و فکر ميکنم هروقت هم كه آن بچه بزرگ شد و از من پرسيد: «چرا من را بهدنيا آوردي؟» بهاش بگويم چون عاشق پدرت بودم. آنقدر كه ميخواستم يک موجود ديگر شبيه او از پوست و گوشت خودم و او، ما را تا ابد بههم وصل كند.
درخت کبری
مهدی قاسمی
پدرم گفت: «چهارسالتون پُر شد. اينبار که بياييد ديگه برنميگرديد؟» پيش ميآيد که در مكالمههاي تلفنيمان با ايران خيلي زود نوبت به وضع هوا ميرسد، و ناجور است. شايد وقتي فاصلهي دو سرِ خط به پهناي کرهي زمين است، سوال در مورد وضع هوا خيلي هم تابلو نباشد، با اینحال حتي وقتي يکي در سردسيرِ کانادا و ديگري در گرمسيرِ کاشان باشد، صحبت از دماي هوا و وضعيت ابرها که ميشود يعني يا اوضاع مکالمه اورژانسي شده و براي تغيير موضوع، اخبار هواشناسي حکم Breaking News پيدا کرده يا نه، گفتنيها ته کشيده و کسي هم حاضر نيست براي خداحافظي پا پيش بگذارد.
گفتم: «حالا بياييم ببينيم چي ميشه. راستي هوا اونجا هم سرد شده؟ اينجا که سرد…» اينجا خودمان هم نميدانيم باید چه کار کنیم. بهانهي ما درس بود و درسمان تمام شده يا ميشود. تصميم براي آمدن تصميم کبرايي نبود. تصميمي نبود. کبرايي نبود. انگار کسي گفت برويد و ما رفتيم. اگر هم کبري بود، سخت نبود. تصميم ما براي ماندن يا برگشتن هم البته تصميم کبري نيست، «مار»ِ کبري است، مسالهي هزار معادله و هزارويک مجهولي که حتي وقتي حرفش هم ميشود ازش فرار ميکنيم. مثل کودکي فراري از درس که تکاليف نوروزياش را فقط به تعويق مياندازد و خب، سيزدهبهدري هم در كار نباشد که نقطهي پايان باشد. اعتراف ميکنم ترسم از اين است که اينقدر لفتش دهيم که روزي عزرائيل مجبور شود خودش بيايد ببردمان خانه، و از اين بدتر چيست؟
ديدهام کسي را که دهسال است میخواهد تصميم بگيرد که بماند يا برگردد. شرط ميبندم که دهسالِ بعد هم تنها يک فرق با امروزش خواهد داشت، آنوقت بيستسال خواهد بود که قرار است تصميم بگيرد که بماند يا برگردد. اين وضعِ همهي ماست. هر روز دليلي براي ماندن و هر روز دليلي براي نماندن اضافه ميشود. دلايل باهم کُشتي ميگيرند و ما اين وسط منتظر راي داوريم. اما داور از داوري طفره ميرود و درست لحظهاي که بايد راي را اعلام کند، زمين را رها ميكند و نگاهش به آسمان است. اشتباه نکنيد؛ موضوع اصلا عرفاني نيست، ميخواهد دربارهي وضعيت ابرها و دماي هوا اظهار نظر کند. ميخواهد فرار کند.
کبري آن روز تصميم گرفت منظم باشد و ديگر کتابش را زير درخت نگذارد. اين تصميمِ سختي نبود. اما حالا بيستوپنجسال از آن روز گذشته، کبري بزرگ شده و حالا ديگر او، خودِ درخت است! درختي که ريشههايش جايي، تنهاش جايي و ميوههايش معلوم نيست کجا باشند.
ادامهی این روایت ها را میتوانید در شمارهی پنجاهویکم، دی ۹۳ بخوانید.