منور خانم مغز سرش درد می‌کند

بخشی از اثر امین نورانی/از مجموعه ی «مه»-۱۳۸۷

روایت

گاهی یک‌نفر بدون این‌که کار خارق‌العاده‌ای بکند، باعث خیر و شر خاصی باشد، یا حتی خودش بخواهد، در یاد و ذهن آدم می‌ماند. گاهی زندگی یک‌نفر مثل یک داستان کوتاه، چنان پایان‌بندی هماهنگ و درستی دارد که بر تمام ‌سال‌های زنده بودنش نور می‌تاباند. هارون یشایایی، تهیه‌کننده‌ی فیلم‌های بزرگی مثل «هامون» و «ناخدا‌خورشید»، در این متن خواننده را به ملاقاتِ یکی از شخصیت‌های گم‌نام زندگی‌اش برده است.

من و منورخانم با تفاوت سنی تقریبا سی‌ساله‌‌ای، در کوچه‌ پس‌کوچه‌های عودلاجان بزرگ شده بودیم. منورخانم از آخرین بازمانده‌های نسلی بود که به محله هویت کلیمی می‌داد. شاهد کوچیدن بسیاری از دوستان و اقوامش به محله‌های شمال شهر یا کشورهای دور و نزدیک بود. با نگاه‌های خسته و نافذ همه‌چیز را زیر نظر می‌گرفت و بدرقه می‌کرد، ولی برای خودش، ‌زنده‌بودن انگار به معنی ماندن در محله بود.

در جوانی شور و شری داشت و در محله‌ی کوچک ما (محله‌ی کلیمی‌ها در عودلاجان که به آن سرچال می‌گفتند) همه او را می‌شناختند. پرجنب‌وجوش و سربه‌هوا بود، پدرش کسب‌وکار نداشت و مادرش با خرده‌فروشی و دوخت‌ودوز زندگی خانواده را اداره می‌کرد. برادر بزرگش شاگرد مغازه‌ بود و اندک درآمدی داشت و برادر کوچک‌تر مدرسه می‌رفت. هر دو برادر، خواهرشان را دوست داشتند و دوروبرش می‌پلکیدند. منور از زیبایی بی‌بهره نبود و بی‌پروایی و شادمانی همیشگی به جذابیت دخترانه‌اش می‌افزود. به پسرهای محله اجازه نمی‌داد لوس‌بازی دربیاورند. وقتش را بیهوده تلف نمی‌کرد. دبستان را با جدیت تمام کرده بود، کوره‌سوادی داشت و بعد از تحصیل یکی دوسالی در خانه به مادرش کمک می‌کرد.

شانزده، هفده‌ساله بود که بین جوان‌ها و بزرگ‌ترهای محله شایع شد عاشق یکی از پسرهای همسایه شده و قرار است باهم ازدواج کنند اما معلوم شد که خانواده‌ی پسر به‌شدت با این ازدواج مخالفت کرده‌اند و با راه‌انداختن یک دعوای ساختگی، تهمت‌های ناروایی به منور زده‌اند که او را بی‌آبرو کنند. درنهایت خانواده‌ی پسر از محله کوچ کردند و عشق منور ناکام ماند. شکست در عشق و اتهام‌ها و شایعاتی که هر روز دهان‌به‌دهان می‌گشت، زندگی منور را زیر و رو کرد؛ از آن به بعد کمتر میان مردم حاضر می‌شد و بیشتر وقت‌ها در خانه می‌ماند و کارهای مادرش را راست‌وریس می‌کرد.

بعد از مهاجرت برادرها و فوت پدر و مادر، منور تنها ماند؛ با اندک اندوخته‌ای که از پدرش داشت زندگی می‌کرد اما هیچ گله‌ای نداشت و فکر می‌کرد همه‌چیز همان‌طور است که باید باشد. عمده‌‌ي مشغولیاتش رفتن به تنها کنیسه‌ی‌ محله بود و گپ‌زدن با یکی دو رفیق باقي‌مانده‌اش مثل ساراخانم و غیبت‌کردن در احوال این و آن. هر‌ روز فاصله‌ی محل سکونتش در یکی از کنیسه‌های کوچه‌ی هفت کنیسه در مرکز محله‌ی سرچال تا «بیمارستان دکتر سپیر» را لنگان‌لنگان طی می‌کرد. پیدا بود شوروشر جوانی و پختگی میان‌سالی را پشت‌سر گذاشته و در پیری به آرامشی رضایت‌بخش رسیده است. بااین‌همه بعضی چیزها در وجودش تغییر نکرده بود. هنوز سرخوش به‌نظر می‌رسید، انگار به زندگی عادت کرده بود. از آن عادت‌هایی که با شیر مادر در وجود انسان جا خوش می‌کند و فقط با جان به‌در می‌شود. عادتِ تظاهر به شادمانه زیستن.
 

ادامه‌ی این روایت را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌ودوم، بهمن ۹۳ ببینید.