تا چندروز دیگر نسخهی نرمافزاری «گوهرهای حکمت» روانهی بازار میشود. نرمافزار را به همراه چندتا از دوستهای مجید که کامپیوتر سرشان میشود طراحی کردیم و به این شکل کار میکند که بنا به درخواست كاربر هر صبح، ظهر یا شب یک گوهر حکمت بر روی صفحهی کامپیوتر و یا گوشی موبایل ظاهر میشود. به علاوه کاربرها میتوانند بر اساس حالشان (شاداب، دمغ، خنثی، عصبی، خوشبین، بدبین و…) گوهر مناسب را هم دریافت کنند. بابا میگوید برای توزیع بهتر سیدی باید کتاب را یکبار دیگر چاپ کنیم و سیدی را روی جلد کتاب بچسبانیم، چون مردم همیشه چیزهایی را که این شکلی به هم چسبیده باشند، به حساب اینکه تخفیف خورده بیشتر میخرند. مثالش هم دستمالکاغذی لولهای و شامپوهای تعاونی سر کوچه است که یکماه مانده به تاریخ انقضا دوتادوتا دورشان را چسب میزنند و میاندازند توی سبد تخفیف. مامان حسابی از این مقایسهی بابا دلخور میشود و هربار خاطرنشان میکند که کالای فرهنگی را نمیشود قیمت گذاشت چه برسد به تخفیف یا حراج. خود من هم زیاد به فروش نسخهی نرمافزاری «گوهرهای حکمت» امیدوار نیستم. چندباری که نرمافزار را روی گوشیهای مختلف اجرا کردم، نتیجهاش ناامیدکننده و گاهی فاجعهبار بود. درواقع بعد از اینکه گوهر حکمت روزانه توسط نرمافزار روی صفحه نمایش داده میشود، کلیهی برنامهها و حتي آنتن هم قطع میشود و بعضی دستگاههای پیشرفته، نرمافزار گوهرها را ویروس تشخیص میدهند. تا الان گوشی بابا کمترین مشکل را با نرمافزار داشته. خودم فکر میکنم ایدهی نرمافزار از اولش هم شکست خورده بود اما این را هنوز به مامان نگفتهام. در مورد کتاب هم وضع همین است. بیشتر از نصف کتابها فروش نرفته و به گفتهی شوهر لیلا کتابهایی هم که برای عسلویه فرستادیم، یک وجب خاک رویشان نشسته. توی این هفته تمام تلاشم را کردم تا برای زمین جوالده مشتری پیدا کنم. بابا زیاد از پیشنهاد بابابزرگ بدش نیامده و چندوقت پیش میگفت برایش فرقی نمیکند باغچهاش کجا باشد. مامان یکهفته است افتاده دنبال نشانههایی که ثابت کند زمین را باید خرج تحصیل من در مالزی کنیم. فعلا قرار است من و مامان و بابا امروز، یعنی پنجشنبه برویم زمین جوالده را از نزدیک ببینم تا بعد برایش تصمیم بگیریم. آروین و لیلا هم قرار بود همراهمان بیایند ولی الان لیلا آمد پایین و اعلام کرد که آروین دیشب تب کرده و بهتر است امروز را استراحت کند. بابا بلافاصله به مامان میگوید که اگر یک نشانهشناس واقعی باشد، میفهمد این تب یعنی ما حق نداریم باغچهاش را اینطور بیمقدمه و بدون بررسی بفروشیم. مامان میگوید توی این چندماهی که آروین رفته پیشدبستانی هر هفته به یکی از آنفلوانزاهای نوع A تاZ دچار شده و اتفاقا اگر آدم نشانهشناس باشد میفهمد اتفاقی که مدام تکرار میشود، نشانه بهحساب نمیآید.
از اینکه لیلا نمیآید، حالم حسابی گرفته میشود. بهنظرم اگر لیلا توی قضیهی فروش زمین طرف ما را بگیرد دیگر مشکلی در راضی کردن بابا نداریم. سبد پیکنیکی را که مامان آماده کرده توی صندوق میگذارم و به بابا میگویم که من رانندگی میکنم. بابا کنار دستم مینشیند و مامان عقب. هنوز استارت نزدهام که بابا نقشهی بزرگی را از جیب کتش بیرون میکشد و رو به من میگوید: «شما مستقیم برو هرجا من گفتم بپیچ به چپ و راست.» همیشه، حتي اگر تا سر کوچه هم بخواهیم برویم، بابا اصرار دارد که خودش یک مسیر کوتاه و بدون چراغ و ترافیک بلد است که هیچکس دیگری بلد نیست. به اولین خروجی اتوبان که میرسیم نیشترمز میزنم و به بابا میگویم بهتر است برای جلوگیری از تصادف، چپ و راست را زودتر اعلام کند. بابا دستپاچه مستقیم را نشان میدهد و با دیدن صف طویل ماشینهای جلوی رویمان اعلام میکند که این ترافیک طبیعی نیست و قطعا آن جلو تصادف شده. بعد نقشهاش را تا نزدیکیهای صورت من پهن میکند. مامان میگوید: «یک رهبر باید سریعتر از کارکنانش بیندیشد و عمل کند. کونوسوکه ماتسوشیتا» بابا ميگويد بهتر است بگردیم و جملات آدمهای معروفتری را پیدا کنیم چون در این دوره و زمانه هیچکس برای کونوسوکه ماتسوشیتا تره خرد نمیکند.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی پنجاهودوم، بهمن ۹۳ ببینید.