پدر بهتر است پرجذبه باشد یا خودمانی؟ دور یا در دسترس؟ این سوال در کودکی و در مواجهه با بقیهی پدرها، از ذهن خیلی از بچهها میگذرد اما برای پسربچهها، سالها بعد و وقتی خودشان پدر شدهاند، ممکن است دوباره برگردد؛ اینبار با زاویهای متفاوت و جلودار سوالاتی دیگر: آیا بهتر و بدتری وجود دارد؟ آیا اصلا انتخابی هست؟ متن شهریار توکلی، روایت گوشهای از پرسشهای یک گذار است؛ گذار از پسربودن به پدر بودن.
من و شهرام مثل دوتا بچه خرس كوچولو در شش هفت سالگي، هي پشت ماشين وول ميخورديم از اينور به آنور و توي سر و كلهي هم ميزديم و به نوبت خواستهمان را بيهدف انگار، اما به نيت رسيدن به گوش پدر و مادر كه جلو نشسته بودند در فضا فرياد ميزديم و میخنديديم. مدتي بود كه عروسك ابرقهرمان سريال محبوب آن دورانمان «مرد ششميليوندلاري» را پشت ويترين يك اسباببازيفروشي ديده بوديم و قرار از كف جفتمان رفته بود.
يكي بلند ميگفت: «عروسك مرد ششميليوندلاري چقدر خوبه.» و هردو ميخنديديم. دومي ادامه میداد: «چقدر ارزونه.» و باز ميخنديديم. يكي با لحني تبليغاتي عين آگهيها دادميزد: «مرد ششميليوندلاري.» ميخنديديم. آنيكي دست راست قدرتمند لي ميجرز را مثل آدمآهني، پلهپله از بين صندلي مامان و بابا بالا ميآورد و آهنگ سريال را با دهن ميزد و باز ريسه ميرفتيم. همينجور يكبند تا خانه ادا درميآورديم و مادر كه تصميمگيري دربارهی امور اينچنيني خانه به عهدهاش بود، هر چندوقت يكبار خيلي جدي به تشر ميگفت: «بيخود!» و ما باز ميخنديديم.
دم در خانه كه رسيديم و مامان پياده شد، بابا بهانه آورد كه «من با بچهها ميرم خشكشويي لباسامو بگيرم.» من و شهرام از همهجا بيخبر، چند دقيقه بعد ديديم يكهو بابا دم در آن بهشت رنگين ماشین را نگهداشت و با لحني دوستانه انگار كه طرف ما باشد و بخواهد يواشكي و پنهان از مادر، به يك ماجراجويي مردانه دعوتمان كند، گفت: «بياين پايين ببينم چي ميخواين.» جالب است كه از ادامهي ماجرا و حتي از فضاي داخل اسباببازيفروشي، هيچچیز در ذهنم نمانده. لابد مثل فيلمهاي هاليوودي، در آن چند لحظهي رويايي كه داشتیم اسلوموشنوار وارد مغازه ميشديم، از فرط شور و شادي، چنان همهچيز غرق در يك انفجار نوراني بوده كه تمام تصاوير ذهنيام را پاك كرده.
آن شب پيش از خواب، پدرم را از سر قدرداني غرق بوسه كردم و از او خواستم فكري به حال شكم گندهشدهاش بكند كه مبادا همين روزها بتركد! خنديد و قول داد و خيالم را جمع كرد و رفت. با اين حال، از هيجان و خوشحالي تا ديروقت خوابم نبرد و مرد ششميليوندلاري به بغل، تا صبح، در خيال رقابتهاي شيريني كه فردا ميتوانستم با شهرام داشته باشم، خواب و رويا را به هم گرده زدم.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی پنجاهوچهارم، ارديبهشت ۹۴ ببینید.