در مرداد ۱۳۹۲ متنی از جرج کارلین، کمدین پرآوازهی آمریکایی چاپ کردیم که روایتی بود از بازیگوشیهای برادر بزرگترش و این که جرج چقدر دلش میخواست شبیه او باشد. حالا در این متن به سراغ مادرش رفته، مادری که همهی دغدغهاش در زندگی این بوده که از او و برادرش دوتا آدم باکلاس بسازد.
مادرم، ماری، هميشه فاصلهاش را با فاميلهاي شوهرش پاتريک، حفظ ميكرد چون آنها را به چشم ايرلنديهاي بدبخت بيچارهي آلونکنشين ميديد و مطمئنام آنها هم او را یک پولپرستِ پرفیسوافاده و بلندپرواز ميديدند. البته پربيراه هم نمیگفتند.
از خيلي وقت پيش، گرفتن حقوق ثابت باعث شده بود که مادرم فرصت را براي رسيدن به يک درآمد خوب از دست بدهد، اما باز کلاسش را حفظ میکرد و برای حفظ کلاس، سعی میکرد از ما بچهها استفاده کند تا سليقهاش را ترويج كنيم. پت، آنوقتها که هنوز سني نداشت، هميشه عين بچهسوسولها پيراهن يقهخرگوشي و شلوارک میپوشید و همين تا حدي پيشرفتِ سريع مهارتهاي او را در دعوا توجيه ميکرد. ممکن بود مادرم بدتر از اين هم سر من بياورد اما پولوپلهاش را نداشت، ولي باز ميداد موهايم را در آرايشگاهِ ِبست و شركا توي خيابان پنجم کوتاه کنند چون ميدانست آنجا جايي بود که «از ما بهتران» موهای بچههايشان را کوتاه میکنند. از ما بهتران به بهترین جاها ميرفتند.
بيشتر دعواهاي بين ماري و ما دوتا پسرش، سر «نقشههايش» براي ما دوتا و درمقابل، غريزهی کاملا رشدیافتهی ما برای مستقلشدن بود. مادرم زني بود با اداواصول کاملا اشرافي، كه هميشه به خودش تلقين ميکرد که يک «ايرلندي نسبتا مايهدار» است و مثل ايرلنديهاي بيپولوپلهاي نيست که زندگيشان به نوشيدن و بيقانوني و تنبلي و آشوب گره خورده و همهي چيزهايي که ـ تا آنجا که تعميمهاي مليتي معنايي داشته باشندـ ريشه در همان جنبههاي شخصيت مليشان دارد که آنها را باحال جلوه ميدهد.
مادرم پيش خودش فکر ميکرد پشت ظاهر خشن و فقيرانهی پدرم الماسي نهفته است و خيلي راحت ميتواند ظاهر او را تروتميز کند و گوهرش را به درخشش درآورد. از آن خيالها كه معمولا در دوران نامزدی میبافند. مادر که ميديد ماموریتش با شکست مواجه شده، نگاهش را متوجه پسرهایش میکرد که مثل خمیرِ بازی منعطف بودند. پتِ کوچک خيلي زود گند زد به این استراتژی. يکبار توي آسانسور ساختمانمان در ريورسايد به خانمي برخورده بودند که حرکاتش جور خاصي باوقار بود. خانم با صداي لطيفي گفته بود: «چه پسربچهی بانمکي. اسمت چيه؟» و پسربچهی بانمک جواب داده بود: «مادهسگ!» مامان از همان اول بیخیال پت شد چون بهنظرش او «یک کارلين» بود و همان «اخلاق سگي و کثیف کارلينها» را داشت و درعوض من به چشمش «یک بيِري» بودم، یک نوگل شکفته از اجداد والا، بافرهنگ و مايهدارِ خودش. طبعِ آرامم در عالم بچگی کمکم به «لطافت بيِريها» تعبير شد. مادرم حتي اسم برادر محبوبش، جرج، همان آدم دوستداشتني و مهرباني را که پيانوي کلاسيک ميزد، روي من گذاشته بود.
اين را هم بگويم، جرج بيشتر زندگياش را در تيمارستان سپري کرد. يکبار همهی لباسهايش را توي اتوبوسِ شهري درآورده بود، بهاش گفتند این کار را نکن اما دوسال بعد باز هم تکرارش کرده بود. دکترها تشخيص دادند که شیزوفرنی دارد و به همين خاطر او را توي بيمارستان رواني راکلَند اِستيِت، ساختمان ۱۷ بستری کردند. هر سال عيد شکرگزاري و عيد کريسمس به خانه برميگشت و پيانو ميزد. يکبار وقت عيد شکرگزاري برگشت به من گفت: «من درياسالارم. با کشتيم از پورت سِد[۱] ميگذرم.» سعيد را مثل گذشتهی فعل say تلفظ کرد و بين مصوتها فاصله نگذاشت. با خودم گفتم چه جالب که زندگياش را در راکلَند گذرانده ولی ادعا ميکند درياسالار است. اما دیگر چيزی از دوران دریانوردیاش بهام نگفت.
بخشي از استراتژي مادرم براي پیشبردن برنامههای زندگي و رسيدن به روياهاي مادياش نیازمند نظارت دقيق بر رشد فرزندانش بود. منظورم راهنماييهاي اخلاقي یا نصيحتهاي بهدردبخور زندگي نيست، منظورم مجموعه قوانيني است که باعث ميشد خودش خوب بهنظر برسد و احساس راحتي کند. «هر کاري که شما بکنين روي من انعکاس داره.» به ظواهر اهميت زيادي ميداد و به تاييد شدن از طرف دنياي بيرون وابسته بود، بهخصوص از طرف قشري از جامعه که تأییدشان را میخواست، يعني باکلاسها. کلماتش پر بود از جفنگياتي مثل «مرد از روي زنش قضاوت ميشود»، «وقتي حرف ميزني، خودت را در معرض قضاوت قرار میدهی»، «بگو دوستت کیست تا بگویم کیستی». قضاوت، قضاوت، قضاوت. قضاوت ديگران، قضاوت شدن توسط ديگران.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی پنجاهوچهارم، ارديبهشت ۹۴ ببینید.
* این متن در سال ۲۰۰۹ با عنوان Holy Mary, Mother of George در زندگینگارهی Last Words منتشر شده که انتشارات Free Press آن را چاپ کرده است.