تابستانهای امروز دیگر حال و رنگ و عطر تابستانهای قدیم را ندارد. بلد شدیم فقط با کولر تجربهاش کنیم. کولر نباشد نه ماشینی سوار میشویم نه جایی میرویم، شاید برای همین، تابستانهای امروز، آنطور که در قدیم قابل لمس بوده، نیست. احمد مسجدجامعی، وزیر سابق فرهنگ و ارشاد اسلامی و عضو فعلی شورای شهر تهران، در روایت پیش رو، ما را به خاطرهی زندگی در تابستانی از همان قدیمها مهمان کرده است.
تابستان که میرسید، اتاقهایی که پدر و من و برادرها همهی سال در آنها میخوابیدیم، دیگر رنگ خواب شب را نمیدیدند. شبهای تابستان، به ییلاق بام خانه کوچ میکردیم و آسمان پرستارهی تهران، در آن سالهای دههی چهل، سقف خوابگاهمان میشد. با گرم شدن هوا، تختهای آهنی تاشو که کفشان شبکهای از فنر بود، از خَرپُشته به بام خانه نقل مکان میکردند و با شروع پاییز، پاهایشان را تا میکردند و به خرپشته باز میگشتند و به خواب زمستانی فرو میرفتند.
روزهای تابستان، تا آفتاب رخت برمیبست و سایه بر خانه چادر میکشید، با سرخوشی روانهی پشتبام میشدیم و رختخوابها را از گلیمها و چادرشبهای پیچازی بیرون میکشیدیم و روی تختهای تاشو پهن میکردیم تا گرمای روز را از تن به در کنند. آنوقت نوبت به آبپاشی بام میرسید که با آجرهای چارگوش «قزّاقی» فرش شده بود. طناب بلند پنبهای را به آفتابهی پلاستیکی میبستیم و آن را از فراز نردههای لبهی بام پایین میفرستادیم تا خواهرهایمان از آب حوض پُرش کنند.
پشتبام وسیع بود و با یکی دو آفتابه آب، تن از گرما نمیشست. آفتابهی کوچک که آب از دهانه و لولهاش لبپَر میزد، بارهای بار فاصلهی میان بام و حوض خانه را میرفت و میآمد تا هم گرمای روز را از تن آجرهای قزّاقی خفته بر بام بیرون بکِشد و هم بهانهای به دست بچههای خانه بدهد تا رخوت خواب اجباری بعدازظهر را از تن بتکانند.
آبکشیدن از حوض و آبپاشی بام، میشد سرگرمی وقت غروب بچهها که در سهماه تعطیلی، بازی مشغلهی اصلیشان بود. آببازی با قیل و قال و خنده و شوخی و شیطنت آغاز میشد و با آب ریختن خواهرها به سر و روی هم و با آبشار آب از بام به حیاط خانه ادامه مییافت. پدر که برای اقامهی نماز مغرب و عشا راهی مسجد میشد، هلهلهی شاد ما جای خالی او را پر میکرد و به آسمان رو به تاریکی میرفت و اخم و تَخم عتابآلود، اما مهربانانهی مادر هم حریفش نمیشد. خط قرمز آببازی و آبپاشی اما، گربهها بودند. ششدانگ حواسمان جمع بود که به آنها آب نریزیم؛ چون میگفتند: «هرکس به گربه آب بپاشد، زگیل درمیآورد.» اعتقادی بود قطعی و شاهد حیوحاضرش، دستهای پر از زگیل یکی از بچههای مدرسه مصطفوی در کوچهی غریبان بود که خام حرفهای برادرش شده و به گربهها آب پاشیده بود. آب پاشیدن به گربهی سیاه کار وحشتناکتری بود که«مسلمان نشنود، کافر نبیند» چون میگفتند گربههای سیاه با عالَم اجنّه در ارتباطاند و با جادوگرها بُروبیا دارند؛ جادوگرهایی که اگرچه شکل و شمایل آدمیزاد دارند، با طلسم و وِرد و جادوجنبل به زندگی آدمها گره میاندازند و سر راهشان سنگ میگذارند.
پاسی از شب که میگذشت و هوا کاملا تاریک میشد، ستارههای آسمان شروع به چشمک زدن میکردند تا ستارههای زمین را به سوی خود بکِشانند؛ و ستارههای زمین، فانوسهایی که زلفشان را به زلف بادبادکها گره زده بودند، به آسمان پَر میکشیدند. بادبادکبازی در شب فقط مختص بادبادکهای فانوسدار بود؛ چون بادبادک بیفانوس در سیاهی شب دیده نمیشد و هوا کردنش کاری بیهوده بود.
آن روزها بچهها بازیچههایشان را کمتر از مغازهها میخریدند. بیشتر اسباببازی بچهها دستساز بود و فانوس هم از این قاعده مستثنا نبود. اما ساختن فانوس کار هرکسی نبود. فقط بعضی از بچهها بودند که از پس ساختن فانوسی برمیآمدند که با شمع روشن تا «آسمون هفتم» بالا میرفت.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی پنجاهوششم، تير ۹۴ ببینید.