وايسا تا برگردم

آرش اکبری سنه-۱۳۹۳

یک تجربه

بر فراز آسمان
اسماعيل صاحبي

با دهانی باز خیره شده‌ام به عکس‌های پشت شیشه؛ پاره کردن سینی فلزی، بلند کردن وزنه‌هایی سنگین با دندان، بلند کردن الاغی روی سر، رد شدن تراکتور از روی سینه… در میان فلش‌ها و خطوط ریز توضیح عکس‌ها و جمله‌ي «برای اولین‌بار»، بیش از همه کلمه‌ي «پهلوان» به چشم می‌آید. برای اولین‌بار است که یک پهلوان واقعی به شهر ما آمده، این را اصغر که با هم در یک نیمکت هستیم، گفته بود. آن‌چنان با آب‌و‌تاب از حرکات و قدرت پهلوان تعریف کرد که همه‌ي هوش و حواسم را برده بود پیش نمایش پهلوان. با خواهش و التماس و پرداخت دوبرابر پول بلیت از قلکم، برادربزرگم حاضر می‌شود مرا با خود به تماشای پهلوان ببرد.

روز جمعه است، جمعیت زیادی برای دیدن نمایش آمده‌اند، محل اجرا حیاط باشگاه ورزشی است. دست برادرم را محکم گرفته‌ام که در ازدحام گم نشوم، بالاخره بعد از کلی هل‌دادن، در میان فشار جمعیت جایی را برای نشستن پیدا می‌کنیم، جایی درست در حاشیه‌ي حلقه‌ای که جمعیت ساخته بود؛ نزدیک‌ترین جا برای تماشا.

پهلوان که به میدان می‌آید برایش کف و سوت می‌زنند، قد متوسطی دارد با ریشی انبوه، سربندی بر پیشانی، مچ‌بندی چرمی دور مچ، با خالکوبی‌هایی روی بازوهای ستبرش. پسربچه‌ای او را همراهی می‌کند، شاید پسرش باشد. هم‌سن و سال من است، دلیر و باجرات.آن‌قدر که جلوی جمعیت می‌چرخد و با فریاد برای پهلوان، طلب سلامتی و صلوات می‌کند. از همه عجیب‌تر پشت‌موهای بلند با چتری‌های روی پیشانیش است؛ به سر تراشیده‌ام دستی می‌کشم و یاد مدرسه می‌افتم. دلم هری می‌ریزد. کاش جای او بودم. با تمام قدرت زور می‌زند. جمعیت صلوات می‌فرستد. دوباره امتحان می‌کند. این‌بار بیشتر زور می‌زند.دندان‌هایش را به هم فشار می‌دهد. صورتش کبود شده که ناگهان حلقه‌های زنجیر تسلیم می‌شوند و کف و سوت تماشاگران بلند می‌شود.

تراکتور همراه با دود غلیظی استارت می‌خورد. پهلوان روی زمین می‌خوابد و تکه الواری را روی سینه‌اش می‌گذارند. چشمانم را می‌بندم.راننده‌ي تراکتور چند گاز می‌دهد و آماده می‌شود تا نمایش عبور از سینه‌ي پهلوان را اجرا کند. ترسیده‌ام. فیلم نیست تا بگوییم همه‌اش کلک است و ماشین پلاستیکی بوده و قلابی. واقعی است. در چند متری‌ام دارد اتفاق می‌افتد. با خود فکر می‌کنم نکند… چشمانم را می‌بندم. طاقت نمی‌آورم و با چشمانی نیمه‌باز صحنه را نگاه می‌کنم، تراکتور حرکت می‌کند و دست‌انداز سینه‌ی پهلوان را رد می‌کند. بلند می‌شود و برای حضار سر خم می‌کند و کف و سوت فضا را پر می‌کند.

اصغر درست می‌گفت، پهلوان واقعی‌ است. مثل پهلوان‌هایی که دم عید در بازار تره‌بار محله‌مان پیدایشان می‌شود نیست. همان‌ها که جانت را به لبت می‌رسانند تا مار قبرستان را که زهرش آدم را خاکستر می‌کند، از جعبه بیرون آورند و بلندگو به دست و بعد از کلی دورچرخیدن و وراجی، ماری گیج و منگ از هوای اسفندماه بیرون می‌آید که نای حرکت ندارد و گاهی یکی‌شان که هنر بیشتری دارد، زنجیر حلقه نازکی را با زور زدن‌های الکی پاره می‌کند و ما خوشحال که نمایش پهلوان تماشا کرده‌ایم.

ولی این یکی واقعی است، به‌خصوص جایی که وزنه‌ای چند کیلویی را با دندان بلند می‌کند و من احساس می‌کنم دندان‌های من درد گرفته است. نمایش تمام می‌شود. پهلوان جلوی در ایستاده و جمعیت زیادی دورش جمع شده‌اند. ازکنارش که رد می‌شویم محو بازوهای ستبر و خالکوبی‌های شیر و اژدها و نوشته‌های ناخوانای روی بازویش می‌شوم. تابه‌حال بازویی به این بزرگی ندیده‌ام.
دوروبرم را نگاه می‌کنم. تنهایم. چشمانم می‌دود تا برادرم را پیدا کنم، اما همه غریبه‌اند… نیست. گم ‌شده‌ام. برمی‌گردم. پهلوان کنارم است. خالکوبی‌های دستش تاروتارتر می‌شود؛ ناگهان احساس می‌کنم به پرواز درآمده‌ام چشمانم را باز می‌کنم. روی دست پهلوان هستم که با بلندگو، آشنای مرا می‌خواند. برادرم را از میان جمعیت می‌بینم که به سمتم می‌آید. با چشمان اشک‌آلود، لبخند می‌زنم. حالا من هم جزئی از نمایش پهلوان شده‌ام.


گم‌گشته
امين اطمينان

ظهر یکی از روزهای تابستان هزاروسیصدوهفتادوسه، وسط ترمینال تودرتوی مشهد گم شدم. پدرم گمم نکرده بود، چون چهار سال پیش از این مرده بود. مادرم گمم نکرده بود چون یک هفته قبل از آن رفته بود شهر آبا‌ و اجدادی‌مان فاروج. پسر‌خاله‌ی در آستانه‌ی سی‌سالگیِ مادرم، اصغر رضایت بود که مرا گم کرد. شاید اصلا من گمش کردم. اصغر رضایت به «دست‌گرفتن» اعتقادی نداشت. اعتقادش به رابطه‌ی چشمی و حواس‌جمعی بود. احتمالا یک‌جایی، گوشه‌ای یا دالانی، لحظه‌ای از حواس‌جمعی و ارتباط چشمی‌اش با بچه‌ی هشت‌ساله‌ی دخترخاله‌ی بیوه‌اش غافل شده و داشته برای یک نفر، از نسل جدید ویدئوهای ضبط‌کنِ سامسونگ حرف می‌زده که هم را گم کرده‌ایم.

توی چند دقیقه‌ای که گم بودم گریه نکردم. گریه‌ام نیامد. آن‌قدر ذهنم از داستان‌های گم‌شدگی و گم‌گشتگی اصغر رضایت پر بود که فکر‌کردن به آن‌ها می‌توانست تا یک روز سرپا نگهم دارد. پسرخاله‌ی مادرم کار اصلی‌اش تعمیر موتورهای سبک و سنگین بود و توی دوره‌ای که خرید و فروش و حمل و پخش ویدئو و نوارهایش ممنوع بود به‌عنوان شخصیت متهور فامیل با ترفندهای خاص خودش این جعبه‌ي چهارگوش درام را به شمالی‌ترین و جنوبی‌ترین نقطه‌ي خراسان بزرگ می‌فرستاد. به مردم رویا می‌فروخت. دو تا نوار اِشانتیونِ تمام این ویدئوهای فروخته‌شده فیلم‌هایی بود که بیش از هرچیزی توی زندگی‌اش نگاه کرده بود و به‌شان دل داده بود. فیلم هندیِ «اَمر اَکبر آنتونی» با شرکت آمیتا باچان که همیشه می‌گفت به عشقِ زجری که مادرش در راه بزرگ‌کردنش کشیده و ولش نکرده، و ته‌نشین‌شدن مفهوم عاشقیت توی ذهنش در یک مجلس، پشت سر هم، قریب به چهل‌بار نگاهش کرده و دومی «مدرسه‌ي پیرمردها» که با هر بار دیدنش بهش الهام می‌شد شخصیت یکی از پیرمردهای فیلم، سرنوشت نهایی پدرش خواهد شد، اگر که فکر کند با داشتن کار و زندگی خوب دیگر احتیاجی بهش ندارد و روزی روزگاری نرود کمکش کند، دستش را بگیرد. به من هم همان چند باری که فیلم‌ها‌ را با هم نگاه کردیم همین گوشزدها را می‌کرد. اصغر رضایت از این عادت‌ها نداشت که جلوی بچه، حرفی از پدر مرده‌اش نزند. دفعه‌ي اولی که فیلم مدرسه پیرمردها را دیدیم روی تیتراژ پایانی، درحالی‌که یک دست و یک بغلش، روی بالش بود و پاهایش دراز و روی‌هم‌افتاده و به جای خلال با پوست تخمه، دندان‌هایش را تمیز می‌کرد، رو کرد به منِ یک متر و ده‌سانتی و گفت: «اگه بابات زنده مانده بود و پیر مِشُد، باید کمکش مِکِردی. نه ایی که مِذاشتیش خانه‌ي سالمندان. اینا درس زندگیه.» یا بعد از دیدن امر اکبر آنتونی رو کرد بهم و پرسید اگر بفهمم دو تا از برادرهایم توی بچگی ازم جدا شده‌اند و بعد چند سال پیدایشان کنم در حالی که هر سه‌تایمان عاشق یک دختر شده‌ایم چه حسی بهم دست می‌دهد. من توی هفت‌هشت‌سالگی نمی‌توانستم تخیل کنم که اگر دختری را از دست بدهم چه حسی بهم دست می‌دهد، ولی از محتوای فیلمی هندی، توی آن سن و سال، فقط یک چیز را خوب می‌فهمیدم که باید سرها و دست‌هایمان را تکان بدهیم و در ریشه‌کن‌کردن ظلم و ستم بکوشیم. البته این‌ها جدای از داستان سه‌بعدی زندگی شخصی خود اصغر رضایت بود که هیچ‌جوره نمی‌شد ازش گذشت. یک‌بار حین کار تعمیر موتور، توی راسته بازار سرشور، وسط عیب‌یابی یک موتور سوزوکی قِرقِروک، آتش گرفته بود و تا صاحب گرمابه‌ها و کاسبین محله با آب و پتوهایشان میانه‌ي دویدن‌ها و ضجه‌زدن‌هایش به فریادش برسند و برسانندش بیمارستان سوانح و سوختگی، به نوعی از گم‌گشتگی رسیده بود. خودش که این‌طور می‌گفت. می‌گفت مثل این می‌ماند که جسمش را گم کرده. می‌گفت: «مُدویدُم و دنبالش مِگَشتُم.»

توی آن چند دقیقه همه‌ي احتمالات را توی ذهن و تخیل هشت‌سالگی‌ام مرور کردم. ممکن بود رفته باشد با دو برادر دیگرش سر دختری بجنگد. یا یکی از پیرمردها را از توی مدرسه‌شان بکشاند بیرون. یا آتش گرفته باشد و شروع کرده باشد به دویدن. آن‌قدر ذهنم درگیر گم‌شدگی و گم‌گشتگی‌های پسرخاله‌ي مادرم، اصغر رضایت بود که گم‌شدن خودم را فراموش کرده بودم. گم‌شدن خودم به چشم نمی‌آمد. بالاخره زیر سایبان سرِ ظهرِ شعبه‌ی کفشِ بلّایِ ترمینال، چمباتمه زده در حال شکستن تخمه پیدایش کردم. این قرار نانوشته‌مان بود. هر جایی گم می‌شدم، باید از بزرگ‌تری کسی می‌خواستم که من را به نزدیک‌ترین شعبه‌ی کفشِ بلّای آن محدوده برساند. این رد‌یابی برایش یک‌جور کمک به صنایع ملی کشور هم به حساب می‌آمد. از دور چشم‌به‌چشم شدیم. لبخند زدیم و به هم پیوستیم.
 

ادامه‌ی این روايت‌ها را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌وهشتم، شهريور ۹۴ ببینید.

یک دیدگاه در پاسخ به «وایسا تا برگردم»