آلبرت کوچویی نشسته از چپ، حدود سال ۱۳۳۸

روایت

سال‌های دور، جریمه طفل گریزپا فقط رونویسی و کلاغ‌پر و چوب نبوده، محبت معلمی طور دیگری هم زمزمه می‌شده. درس‌هایی می‌داده علوم‌تر و ریاضی‌تر از هر درس دیگر. آلبرت کوچویی روزنامه‌نگار و گوینده‌ی با سابقه، مثل همه ما معلمی داشته که فراموشش نکند. محمود مشرف آزاد تهرانی یا همان م.آزاد سرکلاس ادبیات زندگی را برای‌ بچه‌های کلاس پی می‌‌افکنده؛ تا بعد از فراز و نشیب‌ها راه خودشان را پیدا کنند.

خانه‌ام ابری است
یک‌سره، روی زمین ابری است با آن
از فراز گردنه، خرد و خراب و مست
باد می‌پیچد
یک‌سره دنیا خراب از اوست
و حواس من
آی نی زن که تو را آوای نی برده است دور از ره کجایی؟
خانه‌ام ابري است اما ابر بارانش گرفته است
نمی‌دانم همین شعر بود یا شعر دیگری از نیما یوشیج، که آن روز معلم ادبیات جای درس برایمان خواند. در دبیرستان امیرکبیر آبادان، که آن موقع از کارون آمده بود به جمشیدآباد؛ از محله‌ی شغل‌آزادها به محله‌ی کارگرهای شرکت نفت. یعنی کمی اعیانی‌شده بود. و البته بعدها اعیانی‌تر هم شد و رفت به بوارده‌ی شمالی. محله‌ی کارمندان جونیوری شرکت نفت.
چشم‌هامان همه گشاده از حیرت و ناباوری شد وقتی در برابر پرسش بچه‌های قد و نیم‌قد، سیاه و فلو و عرب، که: «ای چیه آقا؟» گفت: «شعر.» و هم حافظ و سعدی و مولاناخوان‌ها و هم فردوسی و شمس‌خوان‌ها یک‌صدا گفتند: «آقا ای کجاش شعر بود؟ په کو قافیه‌اش؟» گفت: «این شعر نو است، قافیه ندارد و گاه وزن هم ندارد.» و یک دو تن زیر گوش هم خواندند: «پس شر و ور است.» و همه زدند زیر خنده. این محمود مشرف‌آزاد‌تهرانی یا همان م.آزاد بود که آن روز جای بوستان و گلستان و کلیله‌و‌دمنه، برایمان نیما خواند و همین‌طور شعرهایی از خودش و از شاملو و فروغ و دیگر نوپردازان. می‌گفتند او و حسن پستا، دبیر تاریخ و جغرافیا، به خاطر افکار چپی‌شان تبعید شده‌اند آبادان. تبعید خوش‌خیم که به آبادان انگلیسیِ‌ماب آمده بودند و نه مثل احمد محمود که با تبعید بدخیم فرستاده بودندش به بندرهای برهوت جنوب آن هنگام. روزگارِ بعد از کودتای مرداد بود. کودتایی که روزش چند نفر را کرده بودند توی کامیون که بگویید «مصدق پوچه، شاهنشاه پیروزه» و آن‌ها قاتی کرده بودند و گفته بودند «مصدق‌پیروزه» و وقتی شعبان بی‌مخ‌های آن هنگام آبادان آمده بودند توی شکم‌شان که نه! شاهنشاه پیروزه! به‌سادگی گفته بودند: «ولک شنو فرق؟» فرقش چیه؟ حالا آزاد و پستا آمده بودند به آبادانِ جسته از خشم مصدقی‌ها و توده‌ای‌ها، ما را از هول و ولای سیاست و سیاست‌بازی‌ها بکشانند به مسیر شعر و ادبیات نو، که کشاندند. خیلی‌ها آن روز نمی‌دانستند که همین شعرها، مسیر زندگی بسیاری از آن بچه‌های کلاس دوم دبیرستان امیرکبیر و بچه‌های کلاس‌های دیگر را رنگی تازه خواهد داد. بسیاری از بچه‌های دبیرستانی آن هنگام آبادان را، همین شاعر لاغر و ترکه‌ای و سیاه‌چرده از همان جنس سیاه‌سنبوهای آبادانی، شاعر کرد، نویسنده کرد. روزنامه‌نگار کرد.

به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را …
و ما بر شب شعر و ادبیات نو آویختیم.

آبادان آن هنگام تقسیم شده بود بین شرکت‌نفتی‌ها و غیر آن‌ها. و شرکت نفت هم تقسیم شده بود بین سه طبقه؛ کارگرها، جونیورها یا کارمندان دون‌پایه و سینیورها یا کارمندان و مدیران عالی‌رتبه.
بوارده‌ی جنوبی، جای اقامت جونیورها بود، در خانه‌های ویلایی دو یا سه خوابه، با اتاق سرایداری در حیاط که به جای دیوار آجری، دیوارهای شمشاد یک متری داشتند و سینیورها، در بوارده شمالی و بریم، در ویلاهای پنج‌خوابه‌ی مبله که وقتی بازنشسته می‌شدند می‌توانستند همه‌ی مبلمانش را با خودشان ببرند به هر شهری که دوست داشتند.
 

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی شصتم، آبان ۹۴ ببینید.