فردیت یک نویسنده در گرو جهانی است که برای خوانندهاش خلق میکند. این فردیت، خشتبهخشت با کلمه و خیال و معنی، ساخته میشود. نویسنده از هر مصالح و ملاتی استفاده میکند تا خطری، دنیای ساختهشده را تهدید نکند. روایت شهره احدیت، روایت مواجهه با این تهدید است. تهدیدی که اینبار بیرونی نیست، از ناشر و ممیز و مخاطب نیست، از طرف پارهی تنش است؛ از طرف پسرش.
جواب دادن به تلفن یکی از مشکلات همیشگی خانه ما بوده و هست. دخترم میگوید لازم نیست حتما جواب بدهی و پسرم میگوید باید حتما جواب بدهی. موضع همسرم بسته به شرایط تغییر میکند؛ فقط هر وقت دوست داشته باشد تلفن خودش را جواب میدهد و در مورد تلفن خانه تمام مسئولیت به عهدهی من است. من با زنگ خوردن تلفن گمان میکنم تنها کاری که باید انجام دهم جواب دادن به تلفن است و لاغیر.
آن روز قرار گذاشته بودم دوش و روشویی و توالتی بخرم که روزی پنج، شش بار خانواده محترم با نق و نوق خانه را ترک نکنند. با خودم قرار گذاشته بودم حواسم جمع باشد و کلاه سرم نرود اما وقتی تلفنم زنگ خورد تنها به آهنگ گوشی فکر کردم و اینکه باید جواب بدهم.
«سلام خانم… شما…»
نفس نفسی میزد دخترک پشت گوشی که آن ورِ بیش از اندازه مهربان وجودم یکبند گفت: «جانم…»
«من داستان سیامو رو خوندم و عاشق نوشتههاي شما هستم.»
باورم نمی شد. حسی شگرف از ته دلم آمد بالا و رفت تا تیغهی کمرم و چرخید توی وجودم مثل اینکه هجدهساله شده بودم و دلم برای اولین بار میلرزید. دوباره گفتم:«جان؟»
شالم را روی سرم مرتب کردم و بدون توجه به نگاههاي فروشنده، روی مبل کنار میزش نشستم که سر صبر گوش بدهم به صدای دختر جوانی که داستانم را خوانده بود و تمام لحظههايش پر شده بود از یاد سیامو و سنجاق سرش. نمیدانم چه رنگی شده بودم که آقای فروشنده لطف کرد و یک لیوان آب گذاشت روی میز جلوم. دخترک این بار با هیجان گفت: «من همهی آثار شما رو خوندم. اصلا عاشق نوشتههاي شمام من…»
همهی آثارم کجا بود؟ شک افتاد به کلاهم: «شما مطمئن هستین منو با نویسندهی دیگهای اشتباه نگرفتین؟»
«نه خانم مگه شما مادر علیآقا ضيا…»
دیگر نشنیدم. گوشی را خاموش کردم و انداختم توی کیفم. بلند شدم و رفتم سراغ فروشنده که داشت با مشتری قبلی چانه میزد. فکر کردم امروز توالتفرنگی و دوش و روشویی را میخرم و تکلیف این بازسازی مسخرهی خانه را مشخص میکنم و مینشینم به نوشتن تا دیگر کسی کتابم را به خاطر پسرم نخواند.
یاد پسرم که افتادم دلم برایش تنگ شد. چرا او را مقصر میدانستم؟ فقط چند وقت بود که شده بود گوینده رادیو و تلویزیون و عاشق کارش بود. عده ای صدای پرهیجانش را دوست داشتند و لابد میخواستند به من نزدیک شوند تا به جای سه بار در هفته، روزی سه بار به آنها بگوید: «مواظب خوبیهاتون باشین.»
من نمیخواستم خوب باشم. یک عمر به جای هر کاری خوانده بودم و نوشته بودم و خودم را غرق ادبیات کرده بودم که حالا که چهار تا داستانم چاپ شده به خاطر پسرم معروف شوم؟ ستم بود. اما نه من مقصر بودم نه پسری که دلش میخواست مادرش روزی بشود مارکز. (بچهام کلا آرزوهای خیلی بزرگی دارد.)
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهي شصتويكم، آذر ۹۴ ببینید.