طرفداران رمانهای جاسوسی با نام جان لوکاره آشنا هستند، اما شاید کمتر کسی نام اصلی این نویسنده را بداند: دیوید کورنول که پیش از رسیدن به شهرت، واقعا در سرویسهای جاسوسی غربی فعالیت میکرده. در متن پیش رو، لوکاره یا کورنول (که این چندجانبگی را، حتی موقع انتخاب اسم نویسندگیش هم با خود داشته) از سالهای واقعی جاسوسیاش میگوید، از جهانی پشتپرده که خوانندگان رمانهایش نمیخواهند یا نمیتوانند با آن روبرو شوند.
اولین باری که کُلت برونینگ ۹ میلیمتری اتوماتیک دستم گرفتم فقط بیست سالم بود. به عنوان ستوان دوم دستهی اطلاعات، دورهی خدمتم را در اتریش میگذراندم. اولین ماموریت مخفیام بود و داشتم در آسمانها سیر میکردم. فکر کنم ۱۹۵۲ بود و من در گراتز مستقر بودم؛ مرکز اصلی مناطق تحت اشغال بریتانیا در اتریش در سالهای ابتدایی جنگ سرد. اسلحه پُر بود. به پیشنهاد افسر اطلاعات هوایی که مسئول عملیات بود، اسلحه را فرو کردم توی کمربندم. با قنداق رو به بیرون، پشت ران چپ. این شکلی میشد راحت اسلحه کشید. رویش یک پالتوی ماهوتی سبزرنگ پوشیدم، که به بهانهای از یکی از رانندههای دستهی اطلاعات قرض کرده بودم و برای پنهانکاری بیشتر یک کلاه نمدی محلی هم با پول خودم خریدم. اینها ترفندهای من برای استتار بودند در سفر شبانهی فوقسریمان در روستاهای خ لوت مرز اتریش و چکاسلواکی کمونیست.
افسر اطلاعات هوایی اما لباسهای سنتی جاسوسی انتخاب کرده بود. بارانی خردلی با کلاه لبهدار که درمجموع در کنار سبیل نظامیاش او را در چشمانِ منِ بیتجربه، زیادی انگلیسی نشان میداد. ولی حتما بهتر از من میدانست. افسر اطلاعات هوایی پیر این کار بود؛ این را مافوقهایمان، هر عصر که افسر اطلاعات هوایی را در کافهی هتل وایزلر میدیدیم، زیر گوشمان میخواندند. او در کنج همیشگیاش مینشست و تقریبا پشت روزنامهی اتریشیاش پنهان میشد. لیوانی نوشیدنی در یک سمت داشت و دستمال چینخوردهی سفیدی در آستین کت افسریاش فرورفته بود. تعریف میکردند که افسر اطلاعات هوایی چنین و چنان کرده و یادآوری ميكردند که ما از این کارها نکردهایم.
افسر اطلاعات هوایی، به پیروی از کلیشهی افراد مرموز، مردی تنها بود. دفترش، که ما هیچوقت وارد آن نمیشدیم، زیرشیروانی ویلایی زیبايي بود در حاشیهی شهر که اربابان ارتشیمان در وین برای ما اطلاعاتیها فراهم کرده بودند. عرف جاسوسی میگفت هرچه به طبقات بالاتر بروی، درجهی سری بودن بیشتر میشود. برای همین ما ماموران سادهی اطلاعات را انداخته بودند طبقهی همکف. با این حال پنجرهی اتاقش را میشناختم؛ پنجرهای قوسی با پردههای توری کثیف. او نه درجهی نظامی مشخصی داشت و نه زیردستی. از اتاق پُست ما استفاده نمیکرد. گرچه هیچ وقت کسی این را بهمان نگفته بود، ولی حدسمان این بود كه سیستم ارتباطی خودش را دارد. فقط گاهی از دفتر پست عملیات ارتش یک جعبهی فلزی معمولی پر از کاغذ برایش میآمد و با اینکه دقیقا شبیه همان مزخرفاتی بود که به دست ما هم میرسید ولی او سریع میدوید پایین و با چهرهای جدی، جعبه را برمیداشت و به آشیانهاش برمیگشت. میگفتند افتخارات زیادی به دست آورده ولی هیچ وقت او را با یونیفورم ندیده بودیم. خلاصه بگویم، اصل جنس بود. شاید کارش به اندازهی کار ما خستهکننده به نظر میرسید، ولی او در اصل یک «رفیق مخفی» بود. یعنی یکی از اعضای M.I.6، بالاترین سطح حرفهای جاسوسی در جهان.
وقتی پیشنهاد داد کنار رودخانه قدمی با هم بزنیم ازش پرسیدم: «چرا من قربان؟»
با لحن جویدهی مردی که ترجیح میدهد اصلا حرف نزند گفت: «چون تو جربزهش رو داری.»
پرسیدم: «از کجا میدونید قربان؟»
«حواسم بهت بوده.»
ماشینمان یک فولکس قورباغهای مشکی معصوم، با پلاکی شخصی بود. افسر اطلاعات هوایی گفت آن را از سازمان اطلاعات وین گرفته، که برای من همان اوج قله محسوب میشد. گفت اگر بر حسب اتفاق پلیس اتریش نگهمان داشت، دو نفر تاجر ساکن گراتزیم که میخواهند مزرعهای را به پول نقد بخرند. بهانهای برای توجیه ده هزار دلار پول نقد که در چمدانی قهوهایرنگ در صندلی عقب فولکس همراه داشتیم. دلارها را هم سازمان اطلاعات داده بود. گفت تنها وقتی همهی راههای دیگر به بنبست خورد باید کارتهایمان را نشانشان دهیم و بگوییم عضو ارتش انگلستان هستیم و در حال انجام ماموریتی سری.
در اوایل سفر به تنها چیزی که میتوانستم فکر کنم سقلمههای برونینگ به پشتم بود. ولی هر چه شب تیرهتر، بدنم آرامتر و برونینگ گرمتر شد، با هم ایاغتر شدیم. همانطور که افسر اطلاعات هوایی گفته بود. نصحیتم کرد: «فکر کن بخشی از بدنته.» همین کار را کردم، حتی اگر گاهوبیگاه یواشکی انگشتم را روی ضامن میکشیدم تا مطمئن شوم هنوز سرجایش است.
پرسیدم: «تو چه شرایطی ممکنه از اسلحه استفاده کنم، قربان؟»
«شرایط غیرمترقبه. اگه مامورهای چکی دنبال طرف کردن، پوششاش میدیم. البته تا من بهت نگفتم، نه.» و اضافه کرد: «به سمت پاها شلیک نکن، هدف رو بزن.»
«هدف؟»
«از شونه تا کمر و هرچی بین این دو تا است.»
فکرم رفت پیش مرد شجاعی که به دیدارش میرفتیم: افسری بلندمرتبه در نیروی هوایی چک، که خطر مرگ و بسیار بدتر از آن را به جان خریده بود تا اطلاعاتی ارزشمند به غرب بدهد. افسر اطلاعات هوایی گفت فرد مورد نظرمان همانلحظه دارد با کمک مرزبانان همعقیده، مخفیانه از مرز عبور میکند.
پرسیدم:«سگهای مرزی چی؟»
«چیزخورشون کردن.»
افسر اطلاعات هوایی که فقط وقتی لازم بود اطلاعات بروز میداد، گفت طرف میرود به روستایی مرزی در اتریش و ما سمت همان روستا در حرکت هستیم. نام روستا تا لحظهای که تابلوی ورودیاش را ديدم پنهان مانده بود.
«پناهنده میشه قربان؟»
چهرهی افسر اطلاعات هوایی تلخ بود. سرش را تکان داد. «زن و بچه داره، همین یک باره.»
«و بعد بر میگرده؟»
«اگه بتونه.»
«و اگه نتونه؟»
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهي شصتويكم، آذر ۹۴ ببینید.
* این متن در شمارهي سپتامبر سال ۲۰۰۸ مجلهي نیویورکر با عنوان The Madness of Spies: A Secret Service Secret چاپ شده است.