محسن یزدی‌پور، از مجموعه‌ی اسم کوچکم سرباز،۱۳۸۷-۸۹

یک تجربه

چند روایت از «اسطوره‌های سربازی»

از دور همه یک شکل‌اند: سرهایی تراشیده، لباس‌های خاکی‌رنگ و پوتین. اما از نزدیک، از فاصله‌ی چند‌سانتی، در یک هم‌زیستی چندماهه آرام آرام پوست می‌اندازند و از سرهای تراشیده‌ی یک‌شکل و لباس‌های یکرنگ‌شان جدا می‌شوند و در دل این همسانی هرکدام برای خودشان آدم منحصربفردی می‌شوند. خصلتی ظاهری یا اخلاقی در هر کدام بارز می‌شود و می‌رسد به آن نقطه‌ای که تا سال‌های سال یکی یا چند نفر از آن‌ها نقل خاطره‌ها و یادآوری‌ها می‌شود. اسطوره‌های سربازی این شماره از این دست‌اند. آن‌هایی که توانسته‌اند از میان توده‌ی سربازها بیرون بیایند و هر کدام به بهانه‌ای در ذهن نویسندگان‌شان بیش از سایرین به جا بمانند.

چای‌چال
ابوذر قاسمیان
اولین هم‌تختیِ دوران سربازی‌ام «محسن نوری بوشهری» بود. از جنگ‌زده‌های آبادان که رفته بودند شاهین‌شهر. پدرش از فوتبالیست‌های سال‌های دور استقلال بود و با روزنامه‌هایی که از او عکس انداخته بودند، زندگی می‌کرد. بعد از این‌که یکی از اسلحه‌دارهای پادگانِ آموزشیِ «صفر یک» برگه‌های ابلاغ‌مان را گرفت و کل آسایشگاه را داد جارو کنیم و بشوییم و تی بکشیم، تخت‌ها را مشخص کرد. تخت‌ها به قول جهرمی‌ها لاجان بودند. جان و بنیه‌ نداشتند. تخت‌هایی دو طبقه با میله‌های باریک که درست روی هم سوار نشده بودند و با هر نفس کشیدنی لق می‌خوردند و با هر خر و پف به لرزه می‌افتادند.
تختِ کنارِ پنجره نیفتاد به ما. تخت روبه‌روی در به ما رسید. دری که با هر بار عوض‌شدن پست‌های نگهبانی باز و بسته می‌شد و از خواب می‌پراندمان. محسن تخت پایین بود و من تخت بالا. از اولش معلوم بود باهم سلوک‌مان نمی‌شود. «نه» شنیدم وقتی گفتم: «می‌آی جامون رو عوض کنیم؟ شب‌ها غلت می‌زنم و فردا می‌افتم رو دستتون.»
گفت: «اگه تو بیفتی پنجاه کیلو آدم افتاده و فوقش سر و بدنت بشکنه. من اگه بیفتم صد‌کیلو آدم‌ام. زلزله می‌شه تو آسایشگاه و همراه من دو سه‌تای دیگه هم می‌افتن.»
سرم را از تخت بیرون آوردم تا چشم‌تو‌چشم شویم. طاقباز افتاده بود. خیره شده بود بالا. به سقفِ تخت خودش و کفِ تخت من. گفتم: «هفتاد و پنج کیلو! تو هم کمِ‌کمش هم‌وزن کشتی‌کج‌بازها هستی. شیرین صد‌و‌پنجاه‌کیلو!»
با خونسردی سر و شانه‌اش را برگرداند. تخت تلویی خورد: «نسبت‌هاش رو که درست گفتم.»
مثل روز روشن بود که ارشد گروهان می‌شود. ورزیده نبود ولی شکم هم نداشت. جدی بود و انعطاف‌ناپذیر. حضور و غیاب‌های سختگیرانه‌اش رابطه‌مان را شکرآب‌تر کرد و تا آخر هم شکرآب ماند. فقط سرِ گیر دادن به تشک‌های آنکادرشده بود که شرم می‌کرد و چیزی به من نمی‌گفت. دوره‌ی آموزشی تمام شد و روزِ تقسیم رسید. نصفی از بچه‌ها کُد خوردند؛ دوره‌ی آموزش تکمیلی برای کسانی که رشته‌ی تحصیلی‌شان کاربردی در ارتش نداشت. من علوم دامی خوانده بودم و او یکی از همین رشته‌های مربوط به صنایع چوب. هردوتایمان کد کماندویی خوردیم. پادگان صفرشش تهران.
بعد از این‌که یکی از اسلحه‌دارهای پادگان صفر شش برگه‌های ابلاغ‌مان را گرفت و کل آسایشگاه را داد جارو کنیم و بشوییم و تی بکشیم، تخت‌ها را مشخص کرد.
دومین هم‌تختی هم محسن نوری بوشهری بود. از نظر علم آمار احتمالش چیزی نزدیک به صفر بود. این‌که هر دو یک کد بخوریم، دوباره توی یک گروهان بیفتیم و باز هم‌تختی شویم. ولی هر چه بود باید دوماه دیگر همدیگر را تحمل می‌کردیم. تختِ کنارِ پنجره نیفتاد به ما. تخت روبه‌روی در به ما رسید. دری که با هر بار باز و بسته شدن سرما می‌ریخت تو و به مغز استخوان‌مان می‌رسید. این‌بار تخت بالایی او بود و تخت پایینی من. سرش را از تخت بیرون آورد تا چشم تو چشم شویم. طاقباز افتاده بودم و خیره شده بودم بالا. پوزخندی زد: «نگران نباش. من تو خواب تکون نمی‌خورم.» و فلاسک کوهنوردی دولیتری‌اش را در آورد و گفت: «فکر کنم چای‌لازمی.»
چای، رگ خواب من بود. می‌توانست دشمنی را آنی به دوست بدل کند. ولی سر کیف نبودم: «بهت نمی‌آد کوهنورد باشی.»
جوابم را نداد. چای را ریخت توی سرِ لیوانیِ فلاسک و گفت: «اول تو بخور.»
هم‌تختی شدنِ دوباره، خواه‌ناخواه وادارمان کرد رفتاری جدید در پیش بگیریم. انگار فرصتی دوباره بود به کسی که در درسی تجدید شده باشد.
خاموشی را زدند و نخوابیدیم. حواس‌مان بود کسی بو نبرد. تا صبح چای خوردیم. بدون این‌که کلمه‌ای حرف بزنیم. فقط دم صبحی بود که گفتم: «می‌دونستی جهرمی‌ها به فلاسک می‌گن چای‌چال؟»
گفت: «لابد از رو دست یخچال ساختن. حالا این همه فرهنگستان تو سر خودش بزنه و دنبال کلمه بگرده.»
گفتم: «ولی اگه فلاسک تو رو می‌دیدن بهش می‌گفتن چای‌چاه! هرچی می‌ریزی تموم نمی‌شه.»
از فردای آن‌روز چای‌چال را جا می‌داد توی کوله‌پشتی‌اش. کوله‌پشتی‌اش چندکیلو سنگین‌تر از بقیه‌ می‌شد. هرجا فرصتی می‌شد جیم می‌زدیم و چای را داغ‌داغ کماندویی می‌خوردیم. این‌بار زیرِ بارِ ارشدي نرفته بود و از این بابت چیزی برای دلخوری پیش نمی‌آمد. روزهای صفر شش از چهارونیم صبح شروع می‌شد و تا نُه شب ادامه پیدا می‌کرد: تنبیه و تمرین و مانور. ده‌برابر سخت‌تر از دوره‌ی آموزشی بود. بچه‌مثبت‌های صفر یک رنگ عوض کردند و گرگ شدند. توی سربازی اولین چیزی که می‌فهمی این است که آدم‌ها در سختی، خودخواه می‌شوند، سنگدل می‌شوند و خلق‌وخوی‌هایی در تو بیدار می‌شود که تا آن لحظه خبری از آن نداشته‌ای. اما هرچه اوضاع سخت‌تر می‌شد هم‌تختی‌ام نرم‌تر می‌شد. صبح‌ها می‌رفت صبحانه‌ی دوتایمان را می‌گرفت و می‌آورد پای تخت. می‌گفت: «چون می‌دونم ویندوزت دیر می‌آد بالا این کار رو می‌کنم‌ها.» بعد تختم را با وسواس آنکادر می‌کرد تا ارشدها گیر ندهند. می‌گفت: «چون می‌دونم هیچ‌وقت آنکادر کردن رو بلد نمی‌شی این کار رو می‌کنم‌ها.»
هروقت بی‌حال بودم به جایم نگهبانی می‌داد. می‌گفت: «چون می‌دونم شیرازی هستی و توان نداری به جات وایمیسم‌ها.»
فرصت جبران به من نمی‌داد. معذب شده بودم. تا این‌که روز «کمین و گریز» رسید. کوهنورد بودنش را گذاشته بودم پای خالی‌بندی. اما دیدم چطور تند و سریع از کوه بالا می‌رود. سبک و رها می‌رفت و هی برمی‌گشت و می‌گفت: «حواست باشه تو چاله‌ نیفتی.» انگار بدنش مال خودش نبود. فکر کردم مثل ماهی بادکنکی است که از ترس بقیه خودش را باد کرده بود. اما پیشانی عرق‌ریخته و هن‌هن خستگی‌اش را که دیدم دوباره آن هیکل بزرگ و گوشت‌آلود واقعی جلویم شکل گرفت. تا اینکه پناهی پیدا کردیم. چای‌چالش را بیرون آورد و یک‌دفعه گفت: «راستی بهترین رُمانی که تا حالا خوندی چی بوده؟»
من با همین چای و همین سکوتی که بین‌مان بود دوستی‌اش را پذیرفته بودم. وقتی با كسي رفیق می‌شوم وقتی به حرف می‌آیم که سنسورهایم حس کرده باشند طرف از جنس خودم است. اما خب بهانه لازم است. کاتالیزوری از جنس ادبیات که من را روی غلتک بیندازد و نطقم را باز کند. اما هرچه از ادبیات گفت یخم باز نشد. بحث را ‌کشاندم به خاطرات پدرش از تیم استقلال و گل‌هایی که می‌زده. اما دوباره سوالش را تکرار کرد. گفتم: «از میلان کوندرا هم چیزی خوندی؟»
یک‌دفعه از جا پرید و رفت جای مسطحی و با صد و خرده‌ای کیلو وزن، توی هوا پشتک‌وارو زد. مثل یک پَر‌وزن حرفه‌ای بعد از بُردن از رقیبی قدیمی. بیشتر از آنکه تعجب کنم به نظرم رسید آن حرکت، اعتراضی ناگهانی به بدنش بود. اما طوری نگاهم کرد که انگار حرکتی عادی انجام داده. تناقضی بود که با او عجین شده بود. گفت: «پس من می‌گم. بهترین کتابی که توی زندگی خوندم «سبکیِ تحمل‌ناپذیرِ هستی» است.» و بعد سر لیوان را پر از چای کرد. چشمکی زد و گفت: «اول من می‌خورم رفیق!»


یوسین بولت
احمد داوری
سروان محمود سالاری اسمی است که حتی بعد از گذشتن چهارماه از دوران آموزشی، هنوز برایم ترسناک اما در عین حال جذاب است. آدم‌های چاق معمولا جذابیتی ندارند ولی این فرمانده‌ی گروهان ما مثال نقض این قانون بود. آدمی چاق که شکم برآمده‌ای داشت، چهارشانه، با قد ۱۷۵ سانتی و خط اتویی که هندوانه را قاچ می‌کرد. موقع حرف‌زدن مثل سخنران‌های حرفه‌ای راه می‌رفت، می‌ایستاد، مکث می‌کرد و توی چشم‌هایمان زل می‌زد و حرفش را می‌گفت. وقتی می‌دیدیمش که دارد از دور می‌آید رنگ صورت همه بچه‌ها هرچه که بود شبیه گچ دیوار می‌شد ولی بعد از این‌که می‌آمد و کلمه‌ها را با تلفظ خاص خودش ادا می‌کرد، تبدیل به ترکیب عجیبی از مهربانی و جدی بودن می‌شد و ترس‌مان می‌ریخت. برعکس ظاهرش، روحیه‌اش لطیف بود و اهل فیلم و شعر. نمی‌دانم چرا نظامی شده بود! روحیه‌اش به این‌جور کارها نمی‌خورد، وسط حرف‌هایش جمله‌های قصار از فروید، دکارت و شوپنهاور می‌آورد.
وقتی یکی از بچه‌ها بهش می‌گفت: «چرا جناب سروان؟» می‌گفت: «ارتش چرا نداره. این کلمه رو مثل خاطره‌های اون دختره تو فیلم «طلوع ابدی یک ذهن درخشان» از تو ذهنت پاک کن.» وقتی نگاه هاج‌و‌واج بچه‌ها را می‌دید می‌گفت: «اگه اونو ندیدین «تلقین» رو که دیدین؟ تلویزیون صد بار نشون داده.» و نگاه هاج‌و‌واج بچه‌ها طوری بود که انگار هنوز در زمان فیلم‌های برادران لومیر گیر کرده‌ بودند.
وقتی دو‌تا از بچه‌های آسایشگاه با هم دعوا كردند و خبر به گوشش رسید آمد توی آسایشگاه. صدا از کسی درنمی‌آمد. هی راه رفت، راه رفت و بعد ایستاد توی صورت هردوشان خیره شد و بعد این شعر از حافظ را خواند: «دریغ و درد که تا این زمان ندانستیم، که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق.»
وقتی پای یکی از بچه‌ها موقع انجام دادن تمرین‌های روزانه شکست به بقیه گفت: «برای رفیق‌تون ارزش قائل بشید، کمکش کنید. حتی اگه شده جوراب هم قطاری‌تون رو بشورید.» «ط» قطار را طور خاصی بین «ط» و «د» ادا می‌کرد. بعد هم بچه‌ها مثل طوطی‌های سخنگو هی ادایش را در می‌آوردند: هم‌قطاری.
یک روز به خط‌مان کرد. چندتا طناب ریز و درشت توی دستش بود؛ همه را کنار گذاشت، یک بند پوتین ماند توی دستش. گفت: «این چیزهایی که بهتون یاد می‌دم دختر پسرای تهرونی یک‌ونیم‌میلیون پول می‌دن که یاد بگیرن.» و بعد شعبده‌بازی‌اش را شروع کرد. با همان بند پوتین شروع کرد به یاد دادن انواع گره‌ها. از گره میمونی گرفته تا دستبند. با دست‌هایش و آن بند پوتین انگار معجزه می‌کرد.
وقتی می‌گفت: «عینهو ماست این‌جوری نگاه نکن، یه کاری بکن.» انگار همان موقع یوسین بولت درونت متولد می‌شد و می‌توانستی رکورد دوی صد متر را بزنی.
جناب سروان محمود سالاری،آقای خاص پادگان ما، کسی که ظرف شصت روز، هم‌قطاری بودن را یادمان داد با آن تلفظ بامزه‌اش؛ کسی که بهمان فهماند حتی توی آدم‌خردکن‌ترین فضای دنیا باید بدانی کیمیای سعادت همان رفیق است و قدرش را بدانی
 

ادامه‌ی این روايت‌ها را می‌توانید در شماره‌ي شصت‌ويكم، آذر ۹۴ ببینید.