بیش از یک قرن است که تقریبا همه حتی خبرهترین هزار و یک شب شناسان، خیال میکنند ترجمهی طسوجی قدیمیترین ترجمهی فارسی هزار و یک شب است. اما کشف ترجمه حاضر که بخشی از آن را میخوانید، این باور را به چالش میکشد. محمدباقر خراسانی صدویک سال پس از آنکه آنتوان گالان فرانسوی هزارویکشب را ترجمه کرد،درحیدرآباد دکن، دو جلد اول این ک
الليلة الاولي من الف ليله و ليله
شهرزاد بنياد سخنگويي را نهاده گفت: اي پادشاه معظّم، و اي مهتر مکرّم، افسانهطرازان چنين گمان بردهاند که در زمان پيشين و اوان ديرين بازرگان بزرگي از اشراف و اعيان، مالک خواستهي بسيار و خداوند مکنت در همه احوال بود. بندگان نيکورو و غلامان زيبامنظر صاحبجمال و اولاد باکمال داشت. دين و وام از حدِ شمار بيرون و قرض و مطالبه از مرتبهي حساب افزون. از مايملکش بر ذمهي بسي از اهل شرع و روستا قرار گرفته بود. روزي از روزها به قصد تفرج و سير با ياران و اصحاب خود به صحرا شتافته، در آن روز عزم مسافرت کرد. چون روز دوم شد، به غلامان خود فرمود که لوازم سفر و ضروريات راه را آماده نمايند، وقتيکه سرانجام رفتن فراهم گشت مرکبِ خويش را سوار شده به تنهايي رو به صحرا نهاد و با خود بهقدر کفاف از اموالش برداشته، روزها و شبها و شبها و روزها، طيِ طريق و قطع مسافت مينمود تا آنکه با سرور و سلامت و فرح و صحت به شهري که مقصود او بود، رسيد. آنگاه داخل شهر شده، مطلبي که داشت فيصلپذير گرديد، بعد از آن با شوق تمام که به ديدن ديدار اهل و عيال داشت، رو به جانب بلدهي خود نموده، سهروز به غيرِ راحت قطع مسافت ميکرد. از تعب و رنج رهنوردي خسته گشته، روز چهارم روبهروي خود بستان خوشمنظر معظمالبنا ديده، داخل بستان شد، پس به سايهي درختي که در زير آن چشمه بود رفته، خورجين را از بالاي مرکب فرود آورد و مرکب را بر شاخ درختي بست. از خورجين نان آميخته با روغن و عسل با اندکي از خرما برآورد و ابتدا به بسم الله الرحمن الرحيم کرده، شروع به خوردن قرص نان و خرما نمود و تخم خرما را بيکموکاست از چپوراست ميانداخت. بعد از تناول بهقدر کفاف برخاست و وضو ساخت و نماز پسين را بهجا آورد، تسليم و سلام نماز هنوز به زينت اتمام و زيور اختتام انباز نگشته بود که ناگاه جني بر او ظاهر شد که دو پاي وي ملاصق[۱] خاک و سرش مماس ابر بود و در دست شمشير برهنه داشت. آن جني روبهروي تاجر آمده، بر سرِ پا ايستاد و گفت چنانکه تو فرزند مرا امروز کشتي، من هم تو را کشته، نام نشان تو را از صفحهي روزگار محو خواهم کرد. تاجر کلام جني را بدانگونه شنيده، بسيار بيمناک گرديد. آنگاه گفت: اي آقاي من! چه گناه کردهام، و چه بدي از من نسبت به تو سر زده که ارادهي کشتن من داري و مرا خبري از کشتهشدن فرزندت نيست؟ جني گفتش: آري. تو کشتهاي فرزند مرا. تاجر گفت: والله من پسر تو را نکشتهام و بر من گناهي نيست، مرا از اين گناه آگاه کن که چگونه از من صادر شد با آنکه روبهروي تو هستم. جني گفت: آيا تو در اين خانه نشستي و نان و خرما از خورجين بيرون نياوردي و تخمههاي خرما را از چپوراست نينداختي؟ تاجر گفت: چنين است، من اين کارها را کردم، وليکن پسر تو را نکشتم. جني گفت: هرآينه تو فرزند مرا کشتهاي. زيرا که خرما ميخوردي و تخم آن را به يمين و شمال خود ميانداختي. مرا پسري بود يکساله. تازه به رفتار آمده بود. يک تخمي از تخمهاي خرما بر چشم او خورده فيالحال مرد. من لابد و ناچار تو را خواهم کشت چنانکه تو او را کشتي. آنگاه تاجر گفت: اگر چنين است که تو ميگويي و من فرزند تو را کشتم، ديده و دانسته نکشتهام و دانا به اين کار نبودهام. اميدوار از تو چنانم که از من عفو نمايي. جني گفت: البته تو را خواهم کشت چنانکه پسر مرا کشتي. بعد از اين سخنان جني تاجر را کشيد و بر زمينش انداخت و دست خود را بلند کرد تا آنکه به شمشيرش بزند. در آنحال تاجر گريهي بسيار کرد. جني گفت خود را با صبر انباز ساز.
روزي دو بيشتر نبود دور روزگار / روزي به خرمي، به اَلَم روز ديگر است
آن را که بر تباهي ما طعنه زد بگو / دشمن هميشه دهرِ دني با هنرور است
چون تاجر از شعر خواندن فارغ گشت، جني گفتش سخن را کوتاه کن که هرآينه خواهمت کشت. تاجر گفت: اين کار را البته خواهي کرد؟ جني گفت: آري. آنگاه جني دغل چنان شمشير بلند کرد که سياهي نعلش ظاهر گرديد. پس بامداد شهرزاد را دريافته وي خاموشي گزيد و در آنوقت پيرامون سخنگويي نگرديد. خواهرش دنيازاد گفت: چه خوش و خوب است سخن و چه دلکش و مرغوب است حکايتگستريت. شهرزاد گفت: اگر پادشاه مرا تشريف امان و حلقهي اطمينانم بخشيده زنده ماندم، در شب آينده براي تو حديثي اغرب از اين و قصهاي اعجب از اين بيان خواهم کرد. مقارن اين مقال پادشاه سوگند به او نموده گفت: اکنون تو را نميکشم تا آنکه تتمهي حکايت تو را بشنوم. در شبِ بعد از اين شب خواهمت کشت. بامداد روز دوم پادشاه بر طبق عادتش به بارگاه آمده به دادگستري ميان مردم مشغول شده آنگاه دستور از نکشتن شاه غيور دخترش را بهنهايت تعجب نمود. تا شباهنگام همواره به امور رياست و حکم بينالناس پرداخت. هنگام شام به حرمسرا رفته، خوردني بهر او حاضر ساختند.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهي شصتودوم، دي ۹۴ ببینید.
* براي ديدن تصاوير بيشتري از نسخهي خطي هزارويكشب ترجمهي محمد باقر خراساني، همافزا را اجرا كنيد.