کاج، برف، گویهای رنگی، درختی با چراغهای چشمکزن و ستارهای که آن بالا میدرخشد. پیرمردی چاق با ریش بلند سفید و لباس قرمز، سوار سورتمهای است که گوزنها آن را میکشند و یک گونی دستش است که تویش پر است از هدیه برای بچهها. گنجشکی از ماه قبل آمده و نامهی آرزوها را با خودش برده و رسانده به بابانوئل.
دنیای جشن سال نو برای غیراقلیتها، دنیایی است پر از رنگ و کادو و شیرینیهای خوشمزه. دنیایی که همیشه آن را از پشت شیشهی تلویزیون دیدهاند. توی فیلمها و کارتونها. دنیایی که انگار همیشه دور بوده است. اما نه آنقدر دور. هموطنان مسیحیمان هر سال این جشن سحرآمیز را در همسایگی ما برگزار میکنند، در حوالی همان روزهایی که ما سفرهی یلدا میچینیم. روایتهای پیشرو خاطرات تعدادی از دوستان ارمنی است. آنها به مناسبت تولد حضرت عیسی (ع)، درهای این دنیا را باز کردهاند و برایمان از روزهای جشن کریسمس گفتهاند.
من كوچك بودم و درختهابلند
آراز بارسقيان
شاید اول باید توضیح بدهم که شب سال نو با کریسمس فرق میکند. شب سال نو دقیقا زمان تحویل سال است؛ یعنی سيويكم دسامبر و کریسمس شب تولد حضرت مسیح است؛ یعنی بيستوپنجم دسامبر. شب کریسمس اصلی ارامنه ششم ژانویه است. چرا؟ چون اعتقاد دارند حضرت مسیح در آن روز متولد شده، نه بيستوپنجم دسامبر. و این چیز بااهمیت برای خیلیها، برای من زیاد اهمیتی ندارد. چرا؟ بماند…
توي آلبوم عكسهاي خانوادگي، عكسي دارم از دهماهگي کنار درخت کوچک سال نوي مادر. روی یکی از مبلهای خانه. یکی از مبلهای خانه که هنوز هم بعد از سیسال داریمش و من و پدر و مادر و خواهر عید سال نو و نوروز رویش مینشینیم. مبلی که هروقت کسی خانه نبود و یا حواسش بهم نبود، منِ هشتنه یا دهساله رویش دراز میکشیدم و سر میبردم زیر درخت کاج. چشم میبستم. اجازه میدادم بوی خُنک برگهای سوزنی درخت کاج تمام وجودم را پُر کند و جای سرمای زمستان را بگیرد. سرم را نزدیک برگها میکردم و بویشان میکردم. اَرمنیها به آن آویزهای گرد و رنگی میگویند «شاریک». آن سالها دمدمای عید، اولدوم دیماه، شروع سرما، یکی از مشتریهای درخت کاج بودم. منتظر بودم مادرم برود درخت کاج «بخرد» و بیاید. و اگر بهتان بگویم عین این فیلمها و کارتونها بود، باورتان نمیشود. یادم میآید مادر را که با درخت کاخ، پلهها را به آسانسور میرساند و بعد باز پلههای پاگرد اول آپارتمان سیسالهمان تو ونک را بالا میآمد تا به در خانه میرسید و من هم خوشحال از اتاقم میآمدم طبقهی پایین و تو راهرویی که آن روزها برایم طولانی بود، میدویدم تا به در خانه برسم و مثلا به مامانم كمك کنم تا درخت کاج را یکتنه بیاورد تو. یک سالهایی هم پدر همراهش بود. با هم میرفتند درخت میخریدند. اما همیشه من بودم. من خانه بودم تا این لحظه را از دست ندهم. تا ریخته شدن برگهای سوزنی درخت را روی زمین تماشا کنم و بعد منتظر میشدم تا مادرم جعبهی جادویی شاریکهایمان را بیاورد. شاریکهای رنگارنگ که آدم خودش را میتوانست توشان ببیند و گذاشتن هر کدامشان میان برگهای سوزنی درخت کاج سخت بود. باید مراقب بودی سوزنهایش بهت نخورد، باید مراقب میبودی اشتباه روي برگهای سبک نمیگذاشتیشان تا روی زمین نیفتند و نشکنند. که البته هرسال لااقل یکبار اینطوری میشد و یکی از شاریکها گاهی میشکست… صدای جلینگجلینگ شاریکها، چراغهای رنگیای که دور درخت آویزان میشد، بوی کاج، ستارهای که مینشست نوک درخت و روشن و خاموش میشد. شاریکهای توی جعبه که فقط سالی یکبار بیرون میآمدند، به هیجانم میآورد. اما بهترین بخشش زمانی بود که مادر از توي جعبه یکعالمه کارتتبریک عید درمیآورد و خیلی خوشسلیقه زیر درخت میچید. کارتهای رنگارنگ کریسمس زیر درخت، جاییکه قرار بود شب عید مهمانها کادوهایشان را بگذارند و ما فردا صبح آنها را برداریم و کاغذهایشان را پاره کنیم و با کنجکاوی تمام ببینيم برایمان چه آوردهاند.
اما این برايم تمام کریسمس نبود. برایم تعطیلی چند روزهی مدرسه هم بود و البته وقتی بزرگتر شدم، امتحانهای دبیرستان که درست همزمان بود با همین روزهای عید. قسمت همیشهخوبش برایم شب عید بود. خودِ خود شب عید. هرسالش یک خاطره بود، چون تنها شبی است که در خانهی ما مهمانی ثابت است و در به روی همه باز. هیچکدام از مهمانها جز برای بار اول دعوت نمیشوند و سالبهسال شب عید خودشان خودجوش میآیند پیش ما، البته اگر فرصت داشته باشند. مهمانهایی که سالیانه بین بيست تا سي نفر میشوند. رقمی متغیر و در طول سالیان سال با آدمها و چهرههایی مختلف. گاهی در آن آپارتمان کوچک هشتادوچند متری تا پنجاه نفر مهمان هم داشتهایم.
یکسال یادم است برف سنگینی آمد. آنقدر برف سنگین بود که خیلی از مهمانها خانه نرفتند. مجبور شدند بمانند پیشمان. فکرش را بکنید در آن خانهی کوچک، آن همه آدم ماندند. برای همه در خانه جا پیدا شد و گمانم کسی ناراضی نبود. یکیدوتا از خانوادهها رفتند و وسط راه برگشتند، چون برف آنقدر سنگین بود که نمیتوانستند به خانهشان برسند. در اینطور موارد که فردا همهچیز تعطیل میشود، بهترین لحظات، صبح است. صبح است که آدمها از خواب بیدار میشوند و کنار هم صبحانه میخورند و تلویزیون نگاه میکنند. یادم است تلویزیون، شبکهي دو، ساعت نهونیم برنامهی کودکش را شروع میکرد. برنامهی «جعبهی اسباببازی» بود. چه کیفی داشت تماشای دستهجمعیاش با تمام «بچه»های دوستان خانوادگی. بچههایی که الان هرکدامشان بچهی خودشان را دارند. مادر و پدرهایی که امروز پدربزرگ و مادربزرگ شدهاند. ما بزرگ شدیم، آنها بزرگ شدند.
گروه Bee Gees ترانهای دارد به نام «اول ماه می» (First of May). شعر این ترانه را سالها بعد، وقتی هیجده سالم شد، یکی از بچههای آن روزگار که شبهای عید میآمد خانهمان، بهم ارجاع داد. ترانهای که اینطوری شروع میشود: «وقتی من کوچک بودم/ و درختهای کریسمس بلند/ ما میخندیديم/ درحالیکه دیگران بازی میکردند/ از من مپرس چرا/ ولی زمان میگذرد/ حالا بزرگ شدهایم/ درختهاي کریسمس کوچک.» این حسی است که هرسال به درختهاي کریسمسی دارم که دیگر بو ندارند. تماشای آنها مدتهاست برایم متفاوت شده. دوست ندارم وقتی مادرم دارد درخت را میچیند خانه باشم. دوست دارم بروم و وقتی برمیگردم درخت را سرپا ببینم. الان چندین سال است که دیگر خانهمان خبری از درخت واقعی نیست. الان چندین و چند سال است درختمان شده یک درخت مصنوعی کوچک. شاید پانزدهسال، شاید هفدهسال است که سرم را زیر درخت کاج نکردهام. اینهمه سال است که بوی کاج در خانهمان نپیچیده. خبری از آن کارتپستالها هم نیست. ولی هنوز کادوها هست. دیگر خیلیاش برای من و خواهرم نیست، مهمانها تقسیم میکنند بین من و پدر و مادر و خواهر. خیلیها هم دیگر دوست پدر و مادر هستند و برای آنها کادو میآورند. هنوز هم مهمانیهای کریسمس برپاست. ما در زمان حرکت کردهایم. ما با زمان پیش آمدهایم و قواعد زمان را پیش بردهایم. باهاش پیر شدیم، بزرگ شدیم. آدمهایی که هرسال میآیند، خیلیهاشان همانهایی بودند که همیشه هستند. اما چه کنم که آنها هم از دل زمان عبور میکنند.
صبحهای کریسمس برایم دوستداشتنی بودند. هنوز هم دوستداشتنی است اگر برف ببارد. میدانم شاید کلیشهای باشد، ولی هنوز هم برف شب کریسمس و صبحش را دوست دارم. اگر در شبهای کریسمس برف ببارد و صبح همهجا برفی باشد… ولی… ولی حقیقت این است که شب سيام دسامبر برایم به معنی «سالتحویل» واقعی نیست. در خانهی ما هنوز هم سالتحویل، عین همهجای ایران عید نوروز است. این قاعدهای است که ما هم ازش مستثنی نیستیم. برای من، بقیهی اعضای خانوادهی کوچکم را نمیدانم، این عبور از سال نوی میلادی… این عبور از کریسمس، یک مراسم و آیین متفاوت و دلنشین است. آیینی که بهش احساس تعلق خاصی دارم، همانقدر که به عید نوروز حس تعلق دارم و جفتشان را به یکاندازه دوست دارم. هرکدام برایم لذت خودش را دارد و تصویر ویژهای از هرکدام دارم.
ادامهی این روايتها را میتوانید در شمارهي شصتودوم، دي ۹۴ ببینید.
* براي شنيدن فايلهاي صوتي آوازهاي سال نو ميلادي به زبان ارمني، همافزا را اجرا كنيد.