Ed Fairburn

روایت

مهاجرت، جا‌به‌جاییِ یک زندگی از جغرافیایی به جغرافیای دیگر، با انسان چه می‌کند؟ زندگی تازه، کیلومترها دور از خاک مبدا، چه سر‌و‌شکلی، چه طعم و رنگی به خودش می‌گیرد؟ نوشته‌ی آناهیتا قزوینی‌زاده، فیلم‌ساز جوانی که از چهارسال پیش در آمریکا تحصیل و کار می‌کند، روایت متکثر و داستان‌وار این موقعیت است؛ سه ماه، سه دوست، و سه تصادف که ناگهان بر بومِ تعلیق و سرگردانی، رنگِ قطعیت می‌پاشند.

«ز» نه كلاه ایمنى داشت، نه بیمه؛ حالا نصف چپ صورتش كبود است و نصف چپ سفیدى چشم چپش قرمز قرمز. «و» فارغ‌التحصیل شده بود، بى‌‌كار بود، روز‌و‌شب در شهر مى‌گشت، بیمه نداشت، اما كلاه چرا. حالا با استخوانِ گردنِ ترك‌برداشته برگشته آتن براى مداواـ یعنى با این اوضاعِ یونان باز هم جراحى در آنجا ارزان‌تر است؟ ـ و «ى» كه خودش تازه چندماه است آمده شیكاگو و دنبال شغل نان و آب‌دارترى از رانندگى تاكسى‌تلفنى مى‌گردد و هنوز جانیفتاده میزبان خواهرِ تازه‌مطلقه‌اش شده، حالا روى زانوها و بازوها و چانه‌اش لكه‌هاى سبز و بنفش كبودى و خراش‌هاى قهوه‌اى درحال التیام است.

اگر قرار بود از تابستانى كه گذشت یك عكس یادگارىِ درست بگیریم، باید «ز»، «ى» و «و» را مى‌نشاندیم كنار هم. ازشان مى‌خواستیم بازوها و پاها و گردن‌هایشان را در زاویه‌ى نمایش زخم‌هایشان بگردانند، و تكه‌هاى چرخ و میله‌هاى غُرشده را مى‌كاشتیم اینجا و آنجا، اطراف صحنه… یك كوبیسم طبیعى! آن‌ها شكل «سه زن» پیكاسواند؛ فقط جاى نقاشى، سانحه است كه بدن‌هایشان را رنگ زده، و جراحت و ورم و شكستگى است كه نسبت‌ها و شمایل معمول‌شان را موقتا جا‌به‌جا كرده. بدن‌ها و اشیاي متحرك در جسمیت‌شان شكسته‌اند، نه در بازنمایی‌شان. در ضربه‌ى آهن و استخوان و گوشت و درد و كف خیابان، نه ضربه‌ى تخیل و قلم و رنگ و تصویر و فرض. آن‌ها در یك رویارویى تصادفى با شكنندگى و مرگ نقاشى شده‌اند.

تير
«ز» پشت پیشخوان كنارم نشسته بود و با ولع تخم‌مرغ و سوسیس را در بدن استخوانى‌اش فرو مى‌داد. «اسْویا» رستورانِ سبك قدیم محله‌ى سوئدى‌ها فقط از نه صبح تا دو ظهر باز است، و هیچ‌جور كارت بانكى قبول نمى‌كند؛ فقط نقد. نزدیك‌ترین چیزى است كه مى‌شود در شیكاگو به «گل رضائیه» پیدا كرد، با تابلوهاى قدیمى كه از میانه تا لبه‌ى بالاى دیوارها را پوشانده‌اند؛ با جماعتى كه سال‌هاست با منوى غذایى كه سال‌ها بعد از این هم عوض نخواهد شد آشنایند؛ با زن مدیر تنومند و بى‌اعصابى كه با كترى قهوه‌اش مدام فنجان‌هاى نیمه‌خالى را پر مى‌كند و این‌قدر كافئین به خوردت مى‌دهد كه مردمك‌هاى چشمت مى‌زند بیرون؛ و دستیارش كه جانش در‌مى‌رود از رئیسش رضایت و تایید بگیرد، با این‌حال پشت‌سرش مدام چشم‌غره مى‌رود، انگار مى‌خواهد یك‌جور ابراز كند كه با استخدامش در این رستوران به دام یك دیكتاتور هیستریك افتاده. نسبت ژاك و اربابی‌شان درست مثل علی‌آقا و ممد ِ گل رضائیه است. علی‌آقا تا چهارسال پیش كه ایران بودم زنده بود و هربار در كافه‌اش سبز مى‌شدم، محل سگم نمى‌گذاشت. ممد ظهرها سرِ ساعت استراحتش با دست لرزان قاشق را در چاى پررنگ كه تا نصفه شكر داشت مى‌چرخاند، با دستمال چركش چایى را كه لب‌پر مى‌زد از روى میز پاك مى‌كرد، و در جواب نیش‌و‌كنایه‌هاى علی‌آقا كه مثل فرفره بین میزها و آشپزخانه مى‌چرخید، فقط سرش را براى من تكان مى‌داد و چشمش را نازك مى‌كرد كه «ببین چطور با من برخورد مى‌كنه.» با نگاه خمارش چاى را مى‌داد پایین و حال مى‌آمد و برمى‌گشت سركار پى علی‌آقا از این‌ور به آن‌ور سالن.

«انگار هرلحظه به مرز تصمیمى براى زندگی‌م مى‌رسم و چنددقیقه بعد چیزى یادم نمی‌مونه.»
«كافیه، ممنون!»

«ز» بیشتر از آن قهوه نمى‌خواست، ولى من فنجانم را هُل دادم تا كافه‌دار براى بار سوم پرش كند. تمام میزها پر بود و كنار هم نشسته بودیم روى چهارپایه‌هاى پشت پیشخوان دراز كافه. دست زن و كترى قهوه كه از میان‌مان كنار رفت، دیدم «ز» هم‌چنان نیمرخ، سرش نزدیك بشقابش است و آرام‌آرام نانش را مى‌جود. من تمام بدنم برگشته بود سمت او، ولى او طبق عادتش كه هروقت حرف مهمى مى‌زنم نگاهش را مى‌دزدد، همان‌طور رو به جلو نشسته بود. هومى كرد و گونه‌اش را روى مشتش گذاشت. حواسش رفت به صفحه‌ى موبایلش كه یك‌لحظه روشن شد. از مكثى كه روى پیغام كرد فهمیدم حالا وقت باز كردن این گفت‌و‌گو نیست. من هم صفحه‌ى گوشى‌ام را روشن كردم و عكس لته‌هاى آبى و بنفش را جلویش گذاشتم.

«كدوم از اینا برا دست‌شویى بهتره؟»
«براى چىِ دست‌شویى؟»
«دیوار.»
«مى‌خواى نقاشى كنى؟!»
«خونه‌هه دست‌شویی‌ش دلگیره. من هم كلى از نوشتن خوندن‌هام تو دست‌شوییه. خیلى تاثير داره. تنها جاییه كه حاضرم وقت بذارم رنگ كنم.»
«بنفش پس.»
«كدوم بنفش، این یا این؟»

«هوم‌م‌م‌م‌م… این شاید… جون! تصمیم بزرگت این بود؟»

«ز» به همه‌ى دوست‌هاى ایرانى و حتى غیرایرانى مى‌گوید «جون». اصلا در شیكاگو همه‌ى دور‌و‌برى‌ها به هم مى‌گویند جون، این‌قدر كه جون از فارسى بودنش افتاده. نه فقط از فارسى بودن، انگار از بامعنى‌بودنش افتاده. شده یك لفظ هیجان‌انگیز كه وحشیانه در صورت هم داد مى‌زنیم. حتى معنى‌ها از یاد خودم هم مى‌رود: جون، روح، زندگى، نا، نفس، توان.

«تازه باید فكر كنم پرده‌اش گلدار باشه یا ساده. كف‌پوشش از این نرما باشه یا صاف. شوخى كه نیست اسباب‌كشى. هزار تا تصمیم مهمه.»
«آره جون، متوجهم. خیلى سخته این مشكلات!»
«مشكلات جهان‌اولى من.»
«مشكلات جهان‌اولى یك جهان‌سومى.»
«مشكلات یك جون جهان‌سومى.»
«جونِ جهان‌سومى اولى. اصن یه جون جهانى. جون كل جهان.»
«به فارسى مى‌شه جانِ جهان.»

بازى از اینجا فراتر نرفت. جان جهان كلى توضیح مى‌خواست كه حالش را نداشتم و حالش را نداشت. جریان خودكار افكار پرتم طبيعتا كشید به «جان و جهان! دوش كجا بوده‌اى… آه كه من دوش چه‌سان بوده‌ام… آه كه تو دوش…» و فكر كردم اگر «ز» ایرانى بود مى‌شد چرند را بسط داد و «دوش» و «دوش» و حمام و رنگ و جهان و جون را دیوانه‌وارتر به بى‌معنایی‌شان هُل داد. اما هردو با زبان دوم‌مان با هم حرف مى‌زنیم و شوخى بامعنا و نامعنا برایمان همیشه محدودیت‌هایى دارد.

«قهوه؟»

«ز» دستش را روى فنجانش گذاشت و من سرم را تكان دادم. كافه‌دار با قدم‌هاى محكمش از كنارمان گذشت و دستیارش با فلاسك شیر و لبخندى گشاد و عصبى از پى‌اش آمد و با صداى زیرش از «ز» پرسید چیز دیگرى مى‌خواهد یا نه.

«هروقت شد صورت‌حساب، ممنون… جون! ولى جدا از اینا، اسباب‌كشى سخته خیلى. معلومه الان حس مى‌كنى همه‌چیزت تو هواس. این‌هفته تازه خونه رو جمع‌و‌جور كنى و یه‌كم جا بیفتى بهتر مى‌شه. بعد هم فیلم‌نامه و شركت و كار و…»
«آره…»
«گرین‌كارت خبرى نشد؟»
«نه. تو چى؟»
«من مصاحبه‌م دو ماه بعده.»
«بعدش چقد طول می‌كشه؟»
«نمی‌دونم، زیاد نه. تو چى؟»
«نمی‌دونم. زیاد نه. منتظرم، می‌آد دیگه. بعدشم… لابد بهتر می‌شه.»
«آره، حتما… جون!»
«جون؟»
«…واسه نقاشى كمك می‌خواى؟»

دستیار كافه انعام‌هاى روى پیشخوان را برداشت و زیرشان را دستمال كشید. با ابروهاى بالاانداخته كار مى‌كرد. دست‌هاى بزرگ صورتى‌اش را با پیش‌بند كرمش پاك كرد و دم‌اسبى نامنظمش را باز كرد و دوباره بست. كافه‌دار از آشپزخانه صدایش زد، ولى او جواب نداد و ابروهایش را بالاتر كشید. از لیوان قهوه‌اش كنار صندوق حساب جرعه‌اى نوشید و از پنجره‌ى كافه با چشم تنگ‌كرده به بیرون نگاه كرد، انگار منتظر آمدن كسى است. با حركت سرى آهسته كل كافه را مجدد برانداز كرد و نگاهش به ما رسید. «الان صورت‌حساب‌تون رو می‌آرم، ببینم اون‌پشت چه خبره می‌آم!» پشت‌چشمى نازك كرد و سراغ رئیس نامهربانش رفت.

«ز» براى رسیدن به قرار بعدى عجله داشت. داشت براى یك كلینیك، فیلم تبلیغاتى تولید مى‌كرد و باید سر صحنه مى‌رفت. گفت بازیگرها لباس دكتر و بیمار مى‌پوشند و لبخند مى‌زنند و راجع‌به معیوب‌ترین سیستم آمریكا دروغ مى‌گویند. اگر به‌خاطر پولش نبود، وقتش را تلف نمى‌كرد. گفتم من منتظر صورت‌حساب مى‌مانم. به من چندتا اسكناس داد و كوله‌اش را پشتش سفت كرد و گفت زود در خانه‌ى جدیدم به دیدنم مى‌آید. از پنجره دیدم كه قفل دوچرخه را از دور میله باز كرد و به چپ و راست نگاهى انداخت و نیم‌خیز روى دسته‌ها شروع كرد به پدال زدن. پیراهن نخى گشادش از باد پف كرد و لحظه‌ى بعد از دیدرسم خارج شد.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ي شصت‌ودوم، دي ۹۴ ببینید.