عید از آن روزهایی است که خانواده سعی میکند آرزوها و خواستهای همهی سال را درونش جا بدهد. فرقی نمیکند نوروز باشد یا کریسمس، هر خانوادهای در این روز خاص برای خودش آیینی دارد. زیدی اسمیت، نویسندهی جامائیکاییتبار انگلیسی، در این متن به بهانهی یافتن عکسی از گذشته، از آیینهای خانوادهی خود در کریسمس و خطرهایی که این آیینها را تهدید میکرد، میگوید.
این عکس من و پدرم است. کریسمس ۱۹۸۰ یا همان حول و حوش. سرتاسر سینهي او و پایینتنهي من، تصویر صورتیرنگ، محو و وارونهي مهرِ ادارهي پست جا انداخته ـ چیزی دربارهي یک کارت و آن پایین جملهی «محل الصاق تمبر». نوشتههای وارونهي دیگری هم مثل آویز از درخت آویزان است، این یکیها دستخط خودماند. نوشته تنها؟ یا شاید هم رها؟ گند زدهام به عکس. نمیفهمم چرا نمیتوانم از اینجور چیزها بهتر مراقبت کنم. اين نسخهي اصلِ عکس است و نگاتیوش را هم ندارم و با اين حال گذاشتم ماهها لای یکدسته نامه، روی طاقچهي پنجرهای باز بماند. آخر سر عکس خیس شد و کلمات قبضهای تلفن و کاغذهای یادداشت رویش جا انداخت. وقتی داشتم میگذاشتمش لای دیکشنری آکسفوردم تا بیشتر از این تاب برندارد، حالم خراب شد. اما همزمان یک نوع آسودگی غریب هم داشتم، آسودگیِ اینکه بدانی در ویرانیِ ناگزیرِ چیزهای ارزشمند تو نقشی نداشتهای ، اگرچه توی خانهي تو اتفاق افتاده است. کریسمس، کودکی، گذشته، خانوادهها، پدرها، حسرتهای گوناگون ـ هیچکس دوست ندارد خودش نقش گرینچ[۱] را بازی کند و این چیزها را برباید اما در را باز میگذاری به امید اینکه گرینچ بیاید و از بارهای سنگین خلاصت کند. کریسمس سنگین است.
بههرحال، کاری است که شده. این من هستم و پدرم در کریسمسی دور. من پنج سالهام و او برای داشتن یک بچهي پنج ساله زیادی پیر. آنموقع، خانوادهي اسمیت در لندن و در مجتمعی نیمهانگلیسی و نیمهایرلندی به نام اتلستن گاردنز زندگی میکرد؛ خانوادهاي سیاهپوست که بین دو قبیلهي متخاصم گیر افتاده بود. گیجکننده بود. نمیفهمیدم چرا بعضی بازیهای فوتبال باعث میشدند مردم بریزند توی کافه بیدی مالیگن و با صندلی و بطری بکوبند توی کلهي دیگران ، و حالیام نمیشد چرا روز بعدش باز آدمها میریختند توی پرینس چارلز و باز همان ماجرا. مردهایی را که شب کریسمس سروکلهشان پیدا میشد تا برای ارتش آزادیبخش ایرلند کمک جمع کنند، نمیفهمیدم و مجبور هم نبودم چیزی بهشان بدهم. یکبار که مادرم را، با آن پیرهن گلوگشاد غریب و موهای ریزبافتش دیدند، فکر کردند ما کوچکترین ربطی به خواستهي خاص آنها نداریم و محترمانه پا پس کشیدند. در واقع پدر و مادرم با یک مرد ایرلندی دوست بودند که همان کریسمس بهمان یک میوهخوریِ دستساز داد و زمستان بعدش با ساخت هدیهي دستساز دیگری به روح کریسمس خیانت کرد: هدیهای که میخواست با آن دفتر نخستوزیری در پلاک يازده خیابان داونینگ را منفجر کند. ما تا سالها بعد چیزی دربارهي بمب نفهمیدیم اما همهمان ظرف میوهي زشت، سرامیکی و پیچوتابداری را که درست روی میز بند نمیشد خوب میشناختیم. پر از آجیلش کرده بودند و گذاشته بودندش روی فرش تا چپه نشود. بیرون قاب این عکس است، روی زمین، کنار پای بابا. بن، برادرم، که آنموقعها یک خپلهي ریزهمیزه بود، آن را بین پاهایش گرفته، مثل بودا و گل نیلوفرش. بن همیشه، در جنگِ کریسمس، مسئول واحد خوراکیها بود. من مسئول تزیینات یا بهتر بگویم درآوردن شور تزئینات بودم. (همانطور که میبینید درخت زیر بار گوزنهای چشمورقلمبیده، بابانوئلهای شکلاتی، خنزر پنزرهای قلمبه، پولک، سه سری لامپ و هدیههایی که با سلیقه لای شاخهها جا دادهام، به سمت چپ خم شده). بابا آشپزی میکرد، مامان با خودکار برنامههای تلویزیون را یادداشت میکرد. بن خوراکیها را میخورد. درست همانطور که یوسف نجار هوای مریم مقدس را داشت، ما هم هوای بن را داشتیم، راحتیاش اولویت اولمان بود. او هرچه دلش میخواست میخورد و چیزی که باقی میماند، سهم ما بود. فکر کنم آلبوم پردهي نگارین کارول کینگ توی ضبط صوت است. ولی کدام آهنگش؟ آهنگ «خیلی دیر شده» به حالوهوا میخورد ـ لبخند پدرم عصبی است، از آن مدل لبخندهای عصبیِ «سر و تهش را هم بیاوریم دیگر»، مختص ازدواجهایی که زنگ خطرشان به صدا درآمده. کریسمس آهنگهای «زن طبیعی» یا «تو یک دوست داری»، باید برگردد به قبل از عقلرس شدنِ من. اما شک ندارم این کریسمسها را هم داشتهایم، آن هم وقتی بن متولد سپتامبر است و من متولد اکتبر. کریسمسهای سرخوش آنموقع بودند، کریسمسهایی که هدیهشان بچههایی است که نُه ماه بعد به دستت میرسند. برعکسِ ما، لوک، کوچکترین برادرم، جولای به دنیا آمد و توی این عکس هنوز متولد نشده است. همیشه تصورم این بوده که او نتیجهي پايان پنج سال روابط سرد است(تولد بابا آخرهای سپتامبر است). وقتی سروکلهاش پیدا شد دیگر آلبوم خون روی جادهها[۲] جای پردهي نگارین را بهعنوان موسیقی متن کریسمسهای خانواده گرفته بود. شاید فکرتان مشغول مرد سیاهپوستِ کلاهصورتی شده باشد. فکر خودم هم مشغولش است. فکر کنم یکی از داییهایم باشد به اسم دنزیل (از املای اسمش مطمئن نیستم). مادرم تعداد نامعلومی خواهر و برادر دارد، قطعا بیشتر از بیست تا که اغلبشان ـ در گفتار جامائیکایی ـ «بچههای بیرون»اند، یعنی پدر مشترکی دارند و مادرهایی متفاوت. دنزیل هم حتما یکی از همینها بوده، چون قدش دو متر و چهار سانت بود، درحالیکه مادرم یک متر و شصتوهفت سانت بود و داشت آب هم میرفت. همانطور که برای من هم پیش خواهد آمد و همانطور که قبل از ما به سر مادربزرگم آمد.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی شصتودوم، دي ۹۴ ببینید.
*این متن در سال ۲۰۱۰ با عنوان Smith Family Christmas در کتاب Changing My Mind: Occasional Essays منتشر شده است.