هزارویکشب در زمانهای تنظیم شده که اگر شاعری سراغ مضمون، بحر یا حتی قافیهای میرفت باقی شاعرانی که شبیه به این مضمون و بحر و قافیه شعر میگفتند محکوم به انتحال و سرقات میشدند. با معیارهای امروزی هزارویکشب نمونهی متعالیِ بینامتنی است اما در زمانهی خودش بزرگترین سرقت ادبی دوران بود. چرا هیچکس به این سرقتِ بزرگ اعتراضی نداشت؟ در الفهرست ابنندیم که کتابهای زمانهاش را توصیف کرده راجع به هزارویکشب نوشته که کتابِ بیارزشی است و به درد نقلِ زنان میخورد. این بیصاحب بودن و تخفیفِ داستان به نقلهای بدونِ مرجع باعث شد هزارویکشب بتواند هر داستانِ طرفهای را چه نویسنده داشت چه نداشت در خودش بکشد و جزیی از روال داستانگویی خود کند. بعضی از داستانها مثلِ سندبادنامه قلوهکن به هزارویکشب آمدهاند. ساختار واحه واحهی سفرهای سندباد هم اجازه داده در شبهای مختلف تعریف شود. بعضی وقایعِ داستانهای فرج بعد از شدت برای شخصیتهایی در داستانهایی دیگر اتفاق میافتد، ماجرای خوابدیدنِ گنج و باز پیداکردنِ آن گنج در خانه در چند داستان آمده و البته بعضی داستانها فقط شخصیتها یا عجایبشان به هزارویکشب راه یافته. بیچهارچوبیِ هزارویکشب شاید دلیل دیگری هم داشته باشد، هزارویکشب تا قبل از ترجمه به فرانسه متنی شفاهی بوده یا اگر نسخهی مکتوبی داشته، آن نسخه بیشتر الگویی از قصهها بوده تا داستانگویان وقتِ روایت آن را فربه کنند. این خاصیتِ نامتعین اجازه میداده داستانهایی که در زمانهی مختلف متواتر میشدند و نسخههای مکتوبِ ادبیشان نوشته میشد فارغ از آرایهها و زبانِ ادبیشان به هزارویکشب راه پیدا کنند. در ادامه چند نمونه از متونی را که داستانهاشان به عینه یا با تغییر در هزارویکشب آمده میخوانید.
ملکزاده و دوستان ريايی
در یمن ملکی بود که چون درگذشت، پسرش برجای او متمکن گشت. چون پسر عمر خویش در عیش گذرانید، و در کاروبار سلطنت تغافل میورزید، یکی از خویشان او بر مُلک استیلا یافت. چون دید که در سر ملکزاده سودای تختنشینی نیست، زیاده از آنکه او را از فرمانروایی معزول ساخت، تعرض نرسانید و او همچنین فریفتهی خوشآمدگفتنِ آن جماعت بیعاقبت میبود. و آنچه از زر و سیم بود به دستور سابق صرف مجالس مینمود. ایشان هر روز او را راهی مینمودند تا آخر کار روزی سودای سفر و هوای صحبت دیار دیگر در سرش انداختند و او نیز عزیمت به خود جذب ساخت. با یاران ناموافق روی به همدان نهاد و بعد از چند روز نزدیک همدان مجمع دزدان راه بر کاروان گرفته همه را غارت کردند. ملکزاده زخمی خورده، به سروپایهای برهنه شب به شهر درآمد. چون کسی را نمیشناخت گوشهی دکان ویران یافت، سر بر خشتی نهاده بخسبید.
قضا را شب گذشته جمعی از یتیمان با پیادههای شحنهی شهر درآویخته، ایشان را به ضرب شمشیر منهدم ساخته بودند و امشب ایشان به سروقت او رسیدند و او را از جماعت دزدان شب گذشته تصور کردند و به جفای تمام دست و گردن او را بسته، به خدمت شحنه آوردند و شحنه بفرمود که ملکزاده را چوب زنند. چون ملکزاده را در زمین کشیدند، سرش برهنه شد و زخمی که در سر داشت نمودار شد. گمانی که به او میبردند یقین شد. شحنه شمشیر کشیده تا مهم ملکزاده را گذراند و او را به عبرت تمام به سیاست رساند. ملکزاده روی به درگاه خداوند کرده بنالید.
شحنه را بر او رحم آمده کیفیت حالش پرسید. ملکزاده قضیهی خود را تقریر کرد. شحنه پرسید که تو را غارتزدگان کاروان بشناسند؟ گفت: بلی. شحنه او را به زندان فرستاد که چون روز شود تفرس حال او نماید و چون روز شد قصهی ملکزاده بر خاطر او پوشیده شده ملکزاده مدتهای مدید از بیکسی در گوشهی زندان بماند.
روزی ملکزاده را بر در ملامتخانهی زندان نشانده بودند. بر چپ و راست بازار نظر میکرد و منتظر آشنایی میبود که ناگاه مصاحبان خود را دید. فریاد برآورد و ایشان را آواز کرد. آن دوستان منافق از آشنایی او انکار کردند. ملکزاده در این حال شحنه را از حال خود خبر داد. شحنه بیگناهی از چهرهی او مطالعه نموده او را آزاد کرد. ملکزاده دست شحنه را بوسه داد و گفت: «از تو تمنای راهتوشهای دارم که در این دیار آشنایی به غیر از التفات تو نمیدانم.» شحنه درمی چند به او لطف کرد. ملکزاده به کاروان همراه شد و متوجه یمن گردید. و چون به ملک یمن رسید، پاسی از شب گذشته بود. به خانهی دایهی خویش درآمد. کنیزکان در بگشادند و او را شناخته گریان شدند. دایه در خانه نبود. پرسید که کجاست. گفتند به فلان ولایت به دیدن خویشاوندان رفته و محل آمدن اوست.
چون روز شد خدام ملکزاده از آمدن او خبر یافتند. به خدمت آمده نیازی که از دست ایشان میآمد به جای آوردند و مصاحبان منافق نیز پیش آمده زبان به عذر تقصیر بگشادند و کار ملکزاده بر آن قرار گرفت که هر روز بر سر کوهی نشستی تا یکی از ملازمانش او را به خانه بردی و ضیافت کردی. روزی نشسته بود که آن دوستانِ نانی و رفیقان زبانی عزم بوستان کرده، اسباب طبخ همراه داشتند. ملکزاده را دیدند و ملکزاده ایشان را. نتوانستند پهلو تهی کردن. به ضرورت او را همراه خویش بردند و به کار طبخ مشغول شدند. ناگاه غافل بودند که گوشت از دیگ سگ درربود. چون واقف شدند تهمت آن بر ملکزاده بستند. چندان که سوگند خورد باور ننمودند و او را ملامت کردند و ملکزاده از پیش ایشان بیرون آمده، از غایت غیرت گوشهی گورستان گرفته میگریست که از دور کاروانی پیدا شد.
چون نزدیک رسید دایه در آن کاروان بود و او را بشناخت. ملکزاده شرح قصهی پرغصه برای دایه کرد و او برخاست و سر صندوق باز کرد و خریطهای سربهمهر بیرون آورده گفت: «این امانت، پدر تو به من سپرده بود تا در وقت پریشانی به تو بدهم.» چون ملکزاده سر خریطه بگشاد صحیفهای بیرون آمد، بر آن نوشته بود که:
«ای فرزند، اگر به تو روزگار ناسازگاری نماید بدان که مبلغ صدهزار درم به رسم امانت سپردهام و دیگر در زیر فلان و فلان طاق صدهزار دینار مدفون کردهام. صرف خود کرده، عمر گرانمایه را غنیمت شمار.»
ملکزاده شادکام شده، آنها را تصرف نموده، و اسباب حشمت و جاه ترتیب داده، باز همان یاران مکّار حیلهساز زبان به عذر گشاده آغاز خصوصیت کردند. اما ملکزاده برای ایشان در همان باغ فکر صحبت کرده. در آن باغ سنگنشینی بود که مردم گاهی بر آن تکیه میکردند. در خفیه حکاکی را فرمود که آن سنگ را باریک سوراخ کرده روز دیگر مجلس را پیش آن سنگ طرح داد.
چون یاران و دوستان ریایی و بیگانگان ایام بینوایی همه آمدند و بزم عیش منعقد گشت، یکی را نظر به سوراخ سنگ افتاده همه را واقف کرده تعجب نمودند.
ملکزاده گفت: در زمان پادشاهی پدر من، از مکهی معظمه مورچهها آورده بودند و پدر من به امتحان فرمود که آن موران این سنگ را سوراخ کردند. ایشان همه تصدیق کردند و گفتند که راست است، ما نیز شنیده بودیم.
ملکزاده گفت: ای یاران، آن زمان که سوگند میخوردم که گوشت را از دیگ، سگ برده باور نمیکردید و حالا محال چنین را درست دانستید. ایشان را از آن مجلس بیرون کرد.[۱]
رويای قاهره
حکایت کند حسنبن محمد السمری که در جوار ابوعمرو القاضی مردی بود که او را عسرت و تنگدستی پیش آمده بود. ناگاه مالی جلیل و نعمتی کثیر بر دست وی ظاهر شد و سلطان خواست که او را نکبتی رساند و آن اموال را از او بستاند. ابوعمرو القاضی او را حمایت کرد و نگذاشت که سلطان متعرض او شود و میان من و آن مرد صداقتی افتاد و حقوق اتحاد و مودت موکد گشت. صورت آن حال از وی سوال کردم. بعد از آنکه مدتی مدافعت نمود حکایت کرد: مالی بسیار و نعمتی بیشمار از پدر میراث یافتم و در اتلاف و خرج آن میشتافتم تا در مدتی نزدیک آن نعمت از من دور گشت و به بیع در و چوب حجرات محتاج گشتم و بدان مقتضی شد که به قوت یومیه فروماندم و قوّت و کسب و رؤیت تدبیر فوت شد و فقر و فاقه بدان مرتبه رسید که طعمهی من از بهای ریسمانی بود که مادرم میرشتی و میفروختی. یکشب در خواب دیدم که شخصی مرا گفت که تو توانگری در مصر خواهی یافت. به تعجیل تمام آنجا میباید رفت.
بامداد به نزد ابوعمرو القاضی رفتم و حق جوار و خدمتی که اسلاف او را کرده بودم، وسیلت ساختم و از او عنایتنامهای التماس کردم به مصر، تا آنجا عملی به من حوالت کنند یا شغلی فرمایند که مرا در آن رفقی باشد.
[در مصر نیز] خدای تعالی وجه معیشت به هر وجه که روی آوردم، متعذر گردانید و هیچ نوع آسایش و از هیچ باب گشایشی ندیدم و بقیهی نفقه نماند و محتاج صدقه گشتم. ننگ داشتم که به روز گدایی کنم و حیا مانع آمد. به شب میان شام و خفتن بیرون رفتم تا در آن تاریکی باشد که روشنایی روی نماید و به پردهداری ظلمت، پرده از کارم برخیزد.
چون در آن تردد بیشتر بماندم، طایفهی طواف مرا بگرفتند و چون غریب دیدند، بر من انکار کردند و گفتند اعتراف کن که تو چه کسی و در اینجا چه میکنی. گفتم که ضعیف و غریب و گرسنهام. میروم تا بر درِ سراها سوال کنم. باور نداشتند و چند تازیانه بر من بزدند. من فریاد کردم و گفتم والله که حال خود را راست تقریر خواهم کرد. مرا رها کردند و گفتند: هات من عندک (حقیقت را بگو). من حقیقت حال و مقال چنانکه بود، شرح دادم. آن سرهنگ به من گفت: از تو احمقتر هیچکس ندیدهام، و ابلهتر نشنیدهام. چندین سال است که من در خواب دیدم که گویندهای مرا گفت که در بغداد در فلان کوی و محله و… و محلهی مرا نام برد و من چون نام کوی و محلهی خود شنیدم، همهتن گوش گشتم و همه اعضا خشک. و آن سرهنگ سخن تمام کرد و نام مرا و سرای مرا بر زبان راند و گفت: در آن سرا بستانی است و در آن بستان، در فلان موضع درختی است. در زیر آن درخت، سیهزار دینار زر مدفون است. من با وجود اینکه چنین خوابی دیدهام، هرگز بدان التفات نکردهام و تو چنان احمقی که به خوابی مفارقت اهل و وطن اختیار کرده و سفر دور و دراز پیش گرفته.
من چون این سخن بشنیدم، قویدل شدم و آن شب در مسجد بخفتم و در روز دیگر، روی به بغداد نهادم و چون به بغداد رسیدم، آن درخت را از آن موضع برکندم و سیهزار دینار برگرفتم و خدای را سجده کردم و از آن زمان تابهحال، در نعمت و رفاهیت و دولت و ثروت اوقات میگذرانم.[۲]
ايشان را تيرباران کنند
و چون داراب از زنگیان گریخت، به جزیرهای اندر آمد. از کار طمروسیه یاد میکرد تا او را کجا یابد. پس گفت مرا بر درختی باید شدن تا از این قوم ایمن شوم. این بگفت و از درختی عظیم برشد. قضا را طمروسیه بر همان درخت بود. چون روز شد یکدیگر را بدیدند و از رنجها پرسیدند. پس هر دو ببودند بر سر درخت.
از آن جانب رَنَک و سهمنک یکراه از کشتی بیرون آمدند و گفتند چگونه کنیم تا اینها را به دست آریم؟ سهمنک گفت: ای برادر تو همینجا باش تا من با هزار مرد خود بدین جزیره درآیم و ایشان را طلب کنم. این بگفت و بدان جزیره درآمد و داراب و طمروسیه را طلب کردند تا سهمنک بدان درخت رسید که داراب و طمروسیه بودند و ایشان در میان شاخ و برگ درخت پنهان شده بودند.
سهمنکِ زنگی گفت مر یاران را که ای جوانمردان، چون ایشان را نیافتیم بیایید تا ساعتی در سایهی این درخت بیاساییم. همانجا نشست و هرکسی را به جُستن ایشان فرستاد. تا به شامگاه جزیره را گشتند و هیچکس ایشان را نیافتند و باز به نزدیک او آمدند و گفتند که ایشان هیچجا نیستند. در این سخن بودند که ناگاه از قضای الله داراب را عطسه آمد. سهمنک و چاکران بنگریستند. سهمنک بخندید و گفت: ما در همهی جهان داراب و طمروسیه میجوییم و ایشان از زبرِ سر ما بودهاند! چون طمروسیه حال بر آن جمله دید، بگریست و دست از جان خویش برداشت و گفت به بد روزی گرفتار شدیم. داراب گفت بودنی بود، اکنون حذر کردن سود ندارد. پس آن زنگیان تیرها بر کمانها نهادند تا ایشان را تیرباران کنند. ناگاه از پس خویش نعرهاي صعب شنیدند چنانکه رعد در وقت بهاران بغرد. چنانکه دستوپای هریک از کار افتاد و آن چنان بود که در آن جزیره خرسی بود چندِ برزهگاوی که در آن جزیره به چرا شدی، و به وقت گرمگاه به زیر آن درخت آمدی و بخفتی و آن جایگاهِ او بود. و چون گرسنه شدی چوبی عظیم بر گردن نهادی و به لب دریا رفتی و اندر کشتیگاه بنشستی و چشم بنهادی تا از لب دریا خلقان دریا برآمدندی و در آن جزیره چرا کردندی و او ناگاه از جای بجستی و بدان چوب بزرگ بزدی و از خلقان دریا بکُشتی و بخوردی و چون سیر شدی باز به زیر آن درخت آمدی و بخفتی. و این روز از شکار بازگشته بود میآمد آن چوب بزرگ گردن گرفته.
چون آن قوم را بر جای خویش بدید از خشم برخروشید چنانکه لرزه بر اندام زنگیان افتاد و زلزله در آن بیشه انداخت. و قصد آن کرد که با زنگیان درآویزد. زنگیان چون آن بدیدند و آن نعرهی هول بشنیدند دستوپای ایشان از کار بشد. سهمنک گفت: شما را چه افتاد که از جانوری چنین ترسیدید؟ اندر آیید و او را به تیغ و تیر هلاک کنید. به یکبار تیغها برکشیدند و تیرها بر کمان نهادند و قصد او کردند.
چون خرس چنان دید بر ایشان حمله کرد و آن چوب را به کار اندر آورد و زدن گرفت و به هر زخمی دو تن سه تن را هلاک میکرد و خلقی را بر یکدیگر افکند، چنانکه آن زنگیان از پیش او به هزیمت شدند و بدویدند. سهمنک زنگی چون چنان بدید که سپاه او همه بیچاره شده بودند، بانگ بر ایشان زد و همه را سرزنش کرد و برجست و تیغ و سپر اندر ربود و پیش آن خرس باز شد و با او حرب اندر گرفت. داراب و طمروسیه چون آن حال بدیدند خدای تعالی را شکر کردند و گفتند این خرس گماشتهی توست. ایشان خرس را پیروز همیخواستند. و سهمنک و خرس هر دو میکوشیدند تا سهمنک تیغ برآورد تا سر خرس را بُرَد. خرس از پیش او بجَست و از دیگر سو درآمد و چوبی زد بر بناگوش سهمنک که یک نیمهی کلهی او به هوا برانداخت. سهمنک بیفتاد و جان بداد. چون داراب و طمروسیه چنان بدیدند که سهمنک هلاک شد و آن دیگران اندر رمیدند سخت شاد شدند و خدای عزوجل را شکر بسیار کردند[۳]