داریم خانهمان را عوض میکنیم. من دخترم را مقصر میدانم. فقط پنج ماهش است اما با یک تخمین تقریبی، حدود دويستوپنجاه میلیون اسباببازی دارد، که بههرحال هرکدامشان را یکطوری صاحب شده. هر روز صبح هم انگار تعدادشان بیشتر از قبل میشود. به گمانم وقتی که ما خوابیم، یکجوری تكثير ميشوند. این اسباببازیها خیلی هم سروصدا تولید میکنند. زمان ما، اسباببازیها یکسری آدمک چوبی یا فلزی بیحالِ بیحرکت بودند که هیچ صدایی ازشان درنمیآمد مگر اینکه میکوبیدیمشان توی کلهی برادرمان. ولی اسباببازیهای امروزی تراشهی کامپیوتری دارند، براي همين هم میتوانند حرکت کنند و حرف بزنند؛ که خود این قضيه باعث تهییج ذهنی کودکتان میشود. دقت کنید، من میگویم «کودکتان»، چون کودک من فقط میخواهد اسباببازیهایش را بخورد. برای مثال بچهی من یک عروسک خرس الکترونیکی دارد که سرش را تکان میدهد و میگوید: «دوست داری با من بازی کنی؟» این جمله، دختر من را تهییج میكند که بخواهد سر خرس را فرو کند توي حلقش. هر روز منتظرم خرس پنجههایش را بلند کند و فریاد بزند: «نه نه نه نه!» اما هیچچیز جلودار دختر من نیست. بین بچهها، دختر من مثل کوسهی غولپیکر فیلم آروارهها است ولی حرف من این است: ما یک خانهی نقلی داریم و در خانه کار میکنیم در خانهای که کفَش با اسباببازیهایی فرش شده که همهاش میخواهند سر صحبت را باز کنند، تمرکز کردن خیلی سخت است. این شد که به مشاور املاکمان زنگ زدم و گفتم باید خانه را عوض کنیم. یک مشاور املاک واقعا دلسوز بهمحض شنیدن این حرفها احتمالا با اسلحه میآمد سراغم و یک تیر توي مغزم خالی میکرد ولی مشاور ما برایمان یک خانهی بزرگتر دست و پا کرد. با اینکه کمی تعمیر ميخواست ما خیلی زود ازش خوشمان آمد. به همسرم گفتم: «فقط یککم نقاشی میخواد.» آخر از آنجایی که کلاس پنجم و ششم کلاس فوقبرنامهي حرفهوفن کار با چوب را گذرانده بودم، میتوانم بهمحض دیدن یک خانه بگویم چه چیزهایی لازم دارد. بههرحال، ما یک کارشناس نقاشی آوردیم تا نگاهی به خانه بیندازد. مطمئن بودیم حرفهای است، چون یک تختهشاسی دستش گرفته بود. به ما گفت که خانه قبل از نقاشی یکسری کار نجاری نیاز دارد. بعد ما یک کارشناس نجاری آوردیم که او هم تختهشاسی داشت. درحالیکه انگشتش را به يك تختهچوب میزد از من پرسید: «این رو میبینین؟» از نقطهنظر من آن تختهچوب با تختهچوبهای دیگر خانه هیچ فرقی نداشت. از نظر من کل خانه فقط شامل یکسری تیر و تختهی درهم برهم است؛ اما وقتی کارشناس نجاری داشت به تخته نگاه میکرد، حالت چهرهاش مثل آدمی بود که با اعضای هیئترئیسهی سازمان ملی حمایت از نفخکنندگانِ در شُرف انفجار توي آسانسور گیر کرده باشد. با لحن شوم و بدیمنی گفت: «وقتی این تخته رو برداریم، خدا میدونه زیرش چی پیدا میکنیم.» دلم میخواست بگویم: «خب پس برش نداریم.» اما نمیخواستم فکر کند من یکی از آن فارغالتحصیلهای با دل و جرئت حرفهوفن نیستم. نجار گفت قبل از اینکه شروع کند به از هم باز کردن خانه، باید کسی را بیاوریم پنجرهها را بررسی کند. پس کارشناس در و پنجره از راه رسید. بدجوری میلرزید. فکر کردم الان است که تختهشاسیاش از دستش بيفتد. بعد فهمیدیم که گویا پنجرههای خانهی ما دچار نوع مرگباری از جذام پنجرهای هستند. باید بدون وقتكُشي با پنجرههای جدید عوض میشدند. با در نظر گرفتن قیمت و زمان تحویل بهنظرم از بهترین الماسهای موجود در سیارهی دیگری درست شده بودند. در مورد کارشناس موریانه هم گفتم؟ نگفتم؟ آقا ميگويد احتمالا موریانهها دارند خانهمان را میخورند. براي همين بايد خانهمان را برداريم ببریم توي چادر. اينجوري كه اول یک چادر خيلي بزرگ کل خانه را احاطه میکند، بعدش با یک گاز سمی کشنده پر میشود، بعد صاحبخانهها سینهخیز ميخزند توي خانه و در کمال آرامش خودکشی میکنند تا بیشتر از این مجبور نباشند بابت تعمیر خانهشان چک بکشند. ولی نه، کور خواندهایم. یک کار دیگر هم باید بكنيم؛ باید خانهمان را قابل سکونت کنیم؛ یعنی بايد با همهی این آدمها تماس بگیریم: کارشناس سقف و شیروانی، کارشناس برق و سیمکشی، کارشناس لولهکشی، کارشناس گازکشی، کارشناس زنگ خطر، کارشناس درختها و نباتات، کارشناس اسبابکشی و باقی کارشناسانی که این کارشناسان به ما میگویند باهاشان تماس بگیریم. هر چه باشد صنعت تختهشاسی حسابی روی ما حساب باز کرده. این وسط ما باید خانهی قبلیمان را هم بفروشیم. وقتی مردم به دیدن خانه میآیند، تندی میدویم و هر چیزی را که ممکن است خریداران خانه را به این فکر بیندازد که من و همسر و دخترم از بهترین آدمهای دنیا نيستيم قایم میکنیم. مثلا ما یک بطری بزرگ دهانشویه در حمام قایم کردهایم، چون میخواهیم خریداران فکور خانه به خودشان بگویند: «خونهی خوبیه، صاحبهاي خونه هم اصلا مشکل پلاک دندون ندارن.» ميترسم وقتی این خریداران فکور سرشان را میاندازند پایین و به اتاق دخترم میروند، اسباببازیها شروع كنند به صحبت با آنها. عروسک خرسی فریاد بزند: «این جماعت بدجوری کثیفاند. یه بطری دهانشویه هم تو قفسهی پایین حموم قایم کردهان. تازه دخترشون هم میخواد کلهی من رو بکَنه و بخوره.» فقط میتوانم بگویم بهتر است خرس کوچولو دهن کوچک پشمالویش را ببندد. چون من شاگرد کلاس حرفهوفن بودهام و در بساطم چکش هم دارم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی شصت و سوم بهمن ۹۴ ببینید.
* ا این متن در سال ۲۰۰۳ با عنوان He Didn’t Just Buy a House_ He Bought a Home Repair Industry در کتاب Boogers Are My Beat منتشر شده است.