برای آنها که نمیدانند، دوی امدادی همان رشتهای است که در آن هر کدام از چهار عضو تیم به نوبت فاصلهي مشخصي را میدود و در پایان مسیر، یک میلهی کوچک را به نفر بعد میدهد تا مسیرش را شروع کند. دوی امدادی به همین دلیل، جایی بین رشتههای انفرادی و تیمی قرار میگیرد؛ هر نفر نقشش را به تنهایی بازی میکند اما در نهایت، این کل زمانِ هر چهار نفر است که برنده را بین تیمها مشخص میکند.
داستانها اصولا انفرادی نوشته میشوند. ساختن یک جهان تازه با جزئیات و کاراکترهای خاص، معمولا کاری نیست که به سادگی بشود بین چند نفر تقسیمش کرد اما همین ویژگی، چالش جالبی پدید میآورد: آیا میتوان داستانی را در حد فاصل دنیای انفرادی و تیمی پیش برد؟ آیا میشود داستان را امدادی نوشت؟ جواب این کنجکاوی، چیزی است که در ادامه میبینید. یک شروع ۱۵۰ کلمهای نوشتیم و آن را به دو تیم چهار نفره از نویسندگان دادیم تا ادامهاش بدهند؛ یک گروه در ژانر طنز و یک گروه در ژانر وحشت. هر نفر بین ۱۰۰۰ تا ۱۵۰۰ کلمه سهمیه داشت اما در موارد استثنایی، مثلا قطعهی پایانی داستانی که هنوز آمادهی فرود نشده، این سهمیه را تا ۲۰۰۰ كلمه افزایش دادیم. نتیجه، دو داستان تقریبا ۵۰۰۰ کلمهای است که از یک نقطه شروع شدهاند اما دو راه مختلف رفتهاند. طبیعی است که داستانها انسجامی را که از یک داستان انفرادی انتظار میرود نداشته باشند اما نکتهی ماجرا بیشتر از آنکه انسجام باشد، خلاقیت و انعطافپذیری است؛ اینکه نویسنده تا چه اندازه میتواند روایتی را که به دستش رسیده، بدون ایجاد تناقض در فضا یا شخصیتها، ادامه بدهد و آن را در موقعیتی مناسب به دست نفر بعد برساند یا به پایان ببرد.
امیدواریم از نتیجهی این تجربه لذت ببرید.
ايمان صفايي
والا خودمان راضي نبوديم. هي گفتيم يك تخممرغ زير چرخش بشكاند كافي است. شيريني هم نميخواهيم. ماشين چيني كه ديگر شكرانه ندارد اما كريمآقا ولكن نبود. اصرار كه براي پاقدم مبارك شاسيبلندش بايد يك رفت و برگشت جادهي هراز مهمانمان كند. بالاخره گفتيم خب و پنجشنبه صبح، سه روز مانده به عيد، همهمان را ريخت بالا. كتابي كيپ هم و روي هم نشستيم تا خود محمودآباد. ورودي شهر كريمآقا پيش پاي پسرك لاغر و موبور دكه ويلايي زد روي ترمز و تا آمديم دودوتا چهارتا كنيم كه چند نفريم و چند اتاقه بگيريم و يك جايي باشد بشود شب ليلا و نجلا ديد، پسرك در جلو را باز كرد و پريد تو، نشست كنار من و رو به كريمآقا گفت:
«بریم.» ویلای بیدر و پیکر و بزرگی بود ولی چون چسبیده به دریا بود، کریمآقا تا دید گفت: «همینو ميخوایم.» حق هم داشت، ماشین شاسیبلند خریده بود که باهاش تا لبِ لب دریا برود و گیر نکند. وسایل را که داخل ویلا گذاشتیم کریمآقا رفت ماشین را پارک کند. بر خلاف انتظارم ماشین را لب دریا پارک نکرد. توی دریا پارک کرد. قشنگ با ماشین رفت توی دریا. بعد درحالیکه با رضایت پاچههای شلوارش را بالا میزد تا از ماشین پیاده شود، برای من دست تکان داد و گفت: «آفروده.»
کریمآقا باجناق «سابقم» بود. من سه سال پیش از همسرم جدا شده بودم و طبیعتا باجناق «فعلی» نداشتم. اینکه بهش میگفتم کریمآقا به خاطر سنش نبود. تقریبا همسن بودیم. ولی چون اهل بدنسازی و ورزش بود و چپ و راست دعوا میکرد، هیچوقت نتوانستم جلوی خودش او را کریم صدا کنم. ازش میترسیدم.
رابطهي من با کریمآقا اصلا تحت ارادهي خودمان نبود. ما تابع رابطهي همسر سابقم و خواهرش، شکوه ـ زن کریم ـ بودیم. وقتهایی که خواهرها با هم خوب و خوش بودند من دشمن خانواده میشدم و سال به سال کسی با من تماس نمیگرفت و وقتهایی که قهر بودند تلفنهای کریمآقا و شکوهخانم که دلشان برای من یک ذره شده بود شروع میشد. شب عید آن سال معلوم بود کارشان از قهر گذشته و به یک جنگ تمامعيار تبدیل شده بود، چون نه تنها داشتند من را با خودشان به سفر خانوادگی میبردند، بلکه برایم زن هم آورده بودند.
نیلوفر دختر لاغر و سیوهفت سالهای بود که در باشگاه به شکوهخانم پیلاتس یاد میداد و مثل من چند سال پيش از همسرش جدا شده بود. نیلوفر با برادر چاق دوازده سالهاش همسفران دیگر ما بودند. دو همسفر دیگرمان هم مینا و مینو دوقلوهای هفت ماههي کریم و شکوه بودند.
توی یکی از اتاقها داشتم ساکم را باز میکردم و به موقعیتی که در آن گير افتاده بودم فکر میکردم. همهچیز شبیه فیلم دربارهي الی بود. من شهاب حسینی فیلم بودم. لحظهای مثل شهاب حسینی زیر چشمی خودم را در آینه نگاه کردم. هیچ شباهتی در کار نبود. نه تیپ و قیافهام مثل شهاب حسینی بود و نه مثل او از آلمان برگشته بودم. درواقع به تازگی از هشتگرد کرج به تهران برگشته بودم. نیلوفر را که داشت با شکوه در حیاط ویلا صحبت میکرد از پنجرهي اتاق دیدم. او هم کوچکترین شباهتی به ترانه علیدوستی نداشت. داشتم به شباهت شکوه و آن بازیگر ديگر فکر میکردم که خود شکوه وارد شد. چند لحظه متعجب نگاهش کردم. داشتم عكس شکوه را در مجلات اروپایی تصور میکردم که گفت: «چته؟» رشتهي تصوراتم را زود قیچی کردم. نباید جلوتر میرفتم. شکوه گفت: «یکی از ناخنهاي نیلو شکسته.» گفتم: «خب؟» شکوه گفت: «باید بره آرایشگاه ترمیمش کنه. سر میدون محمودآباده. برو برسونش.» و سوییچ لیفان را به دستم داد. گفتم: «کریمآقا پرایدشو دست کسی نمیداد. چه برسه به این.» گفت: «کریم حمومه، تا یه ساعت دیگه هم نمیآد بیرون.» گفتم: «من بدون اجازه نمیشینم.» شکوه گفت: «میدون همین بغله. کریم هم بیاد بیرون خودم بهش میگم. اخلاقش دیگه اونجوری نیست. برو… بهترین فرصته.»
ماشین را با یک نیش گاز از وسط دریا بیرون کشیدم و با نیلوفر و برادرش که عقب نشسته بود روانهي آرایشگاه شدیم. طبق فیلم اینجا همانجایی بود که من باید یک ضربالمثل آلمانیای چیزی میگفتم که نگفتم. به شهاب غبطه خوردم که برای صحبت با ترانه یک سرخر مثل برادر نیلوفر بینشان نبود.
نیلوفر وارد آرایشگاه شد و گفت ده دقیقه دیگر برمیگردد. من با کیا ـ برادر نیلوفر ـ تنها در ماشین نشسته بودیم و در سکوت به جلو نگاه میکردیم. با خودم فکر کردم کریم چقدر اشتباه کرده که اینهمه پول داده و این ماشین را خریده است. حتی توی ذهنم باهاش حرف هم زدم. گفتم: «کریمآقا خیلی اشتباه کردی اینهمه پول دادی ماشین چینی خریدی.» کریمآقا گفت: «ندیدی تا وسط دریا هم میره؟» گفتم: «باشه، مگه سالی چند بار قراره با ماشین بری وسط دریا؟» گفت: «من دوست دارم هر روز با ماشینم برم وسط دریا، میفهمی؟» کمی نگاهش کردم و گفتم: «بله. پس خوب شد این ماشینو خریدین.» و مکالمه را تمام کردم. کیا هنوز داشت جلو را نگاه میکرد. گفتم: «باقالی میخوری؟» گفت: «نه.» گفتم: «یهکم که میخوری.» گفت: «اصلا.» پیاده شدم و به سمت چرخ باقالیفروشی که آنطرف خیابان بود رفتم و یک کاسه باقالی خریدم. وقتی برگشتم ماشین نبود.
باورم نمیشد. باقالی خریدن من سی ثانیه هم طول نکشیده بود. یک باقالی در دهانم بود و نمیدانستم باید قورتش بدهم یا نه که صدایی مرا به خودم آورد. سرم را بالا کردم و نیلوفر را که از پنجرهای من را صدا میکرد دیدم. گفت: «شب عیده، شلوغه. یه نیم ساعت طول میکشه. اشکالی نداره؟» درحالیکه بیخودی کاسهي باقالی را گرفته بودم بالا، گفتم: «ردیفه. راحت باشین.» نیلوفر بدون اینکه متوجه نبودن ماشین شود سرش را برد تو. ولی تازه آنجا بود که فهمیدم علاوه بر ماشین شاسیبلند صفر باجناق سابقم برادر کوچک همسر آیندهام را هم از دست دادهام.
در کلانتری مشخصات برادر نیلوفر را از من پرسیدند. هیچی نمیدانستم. فقط گفتم: «کیا.» افسر نگهبان گفت: «کیا چی؟» گفتم: «نمیدونم.» پرسید: «یعنی چی؟» گفتم: «بهش فقط میگفتن کیا…» سرباز کنار دستش گفت: «اصلا شاید کیانوش باشه، یا کیارش، حتی کیان.» ترسیده بودم. انگار محکوم به تقدیرِ دربارهي الی شده بودم. مثل شهاب حسینی توی فیلم گفتم: «ای وای… ای وای…»
وقتی به خانه برگشتم کاسهي باقالی هنوز توي دستم بود. از حمام صدای آب میآمد. یعنی کریمآقا تمام این مدت در حمام بوده؟ (حالا دیگر حتی پشت سرش هم جرئت نداشتم بگویم کریم.) از توي اتاق صدای جیغ و ویغ دوقلوها میآمد. در زدم. کریمآقا گفت: «بله؟» فهمیدم که شکوه در حمام بوده است. داخل شدم. کریمآقا تیشرتی رکابی پوشیده بود و یک شورت پاچهبلند هم پایش بود. توی هر دستش یک بچه بود. وقتهایی که باشگاه نمیرفت از بچهها به عنوان دمبل استفاده میکرد. داشت با یکی از دوقلوها جلوبازوی دست راست میزد. قل بعدی در دست چپ آماده بود. همینطور که عضلاتش را در آینهي اتاق نگاه میکرد گفت: «الان حاضر میشم بریم.» گفتم: «کجا؟» کریمآقا گفت: «این دختره میخواد بره آرایشگاه. میریم میذاریمش بعد دو تایی میریم سمت جنگل با ماشین آفرود.» ای وای… ای وای… هیچی نمیدانست. چرا شکوه نگفته بود؟ کریمآقا گفت: «چته؟» گفتم: «من دختره رو بردم آرایشگاه.» کمی در سکوت به بچهاش که داشت بالا پایین میشد نگاه کرد. گفت: «چهجوری بردی؟» گفتم: «با ماشین.» کریمآقا دوقلوها را روی زمین گذاشت و گفت: «با کدوم ماشین؟» گفتم: «با همون ماشین.» و از پنجرهي اتاق به دریا اشاره کردم. کریمآقا گفت: «ماشین من؟» گفتم: «ماشین سابقتون.» گفت: «چرا سابق؟» گفتم: «ماشینتونو دزدیدن.» قبل از اینکه بگویم برادر نیلوفر هم توی ماشین بوده، کریمآقا مرد.
واقعا مرده بود. دوقلوها رویش چهار دست و پا میرفتند و آب دهان یکیشان داشت روی صورت پدرش میریخت. چشمهای کریمآقا به سقف دوخته بود. یعنی واقعا به خاطر دزدیده شدن ماشین مرده بود؟ چشمهایش را بستم و ملافه را روی سرش کشیدم. صدای شکوهخانم آمد که از اتاق بغلی میگفت: «کریم… پاشو چایی دم کن.»
زهرا درمان
داشتم تصمیم میگرفتم که فرار کنم یا خیلی عادی بروم چای دم کنم که شکوه دوباره داد زد: «کریم؟ چیکار میکنی صدات درنمیآد؟» و بلافاصله آمد تو. اول ظرف باقالی را از دستم گرفت و چند تایی را با پوست انداخت توی دهانش. بعد با لحن شیطنتآمیزی پرسید: «مبارکه؟» گفتم: «چی مبارکه؟ ماشین رو بردن! واسه چی به کریمآقا نگفتی ماشین رو دادی دستم؟» شکوه بیتوجه به حرف من لگدی به پهلوی کریمآقا زد و گفت: «کریم میگم پاشو یه چایی دم کن. باز اومدیم مسافرت لم دادی یه گوشه؟» اینجور بیتوجهیهایش درست عین زن سابقم بود. یکسری از جملههای من را به کل نمیشنید، در عوض چیزهایی را از قول من ميگفت که من توی عمرم دربارهشان فکر هم نکرده بودم. با صدای بلندتر گفتم: «شکوه میگم ماشین رو بردن.» شکوه انگار تازه صدای من را شنیده باشد با حالت عصبی جفت دوقلوها را زد زیر بغلش و پرسید: «چی میگی؟ یعنی چی ماشین رو بردن؟ پس تو با چی اومدی؟»
این هم از ویژگیهای مشترکشان با زنم بود. همیشه بیربطترین سوال به ذهنشان میرسید. گفتم: «با چی اومدم؟ با پا، با تاکسی، با الاغ. ماشین عتیقهی شوهرتو بردن، حداقل بپرس کیا کجاست؟» داد زد: «کیا بردن؟ مگه دیدی کیا دزدیدن؟ از ماشین پرتت کردن بیرون؟ نیلوفر چی شد؟» اوضاع لحظه به لحظه داشت وخیمتر میشد. دوقلوها را از دست شکوه گرفتم و خودش را از اتاق بردم بیرون. گفتم: «ببین، آروم باش، هیچی نشده. ما پارک کردیم بریم باقالی بخریم. برگشتیم ماشین نبود.» شکوه چند تا نفس عمیق کشید و سعی کرد تمرکز کند. گفت: «خب پس تا کریم خوابه بریم کلانتری ردش رو بگیریم. هنوز تو شهره.» چند ثانیهای مات ماندم. لازم بود به شکوه بگویم کریم خواب نیست؟ نه. فکر کردم احتیاجی نیست تشت اطلاعات را یکباره سرش خالی کنم. تا میدان محمودآباد فرصت داشتم حقایق باقیمانده را ذرهذره به ذهنش تزریق کنم. به شکوه گفتم زودتر دوقلوها را آماده کند که برویم دنبال ماشین.
تا برسیم سر خیابان اصلی، علیرغم جیغ و گریهی بچهها و سنگینی بار، شکوه توانست تکتک وسیلههایی را که توی ماشین جا مانده بود برایم نام ببرد. از کالسکهی بچه گرفته تا پاکت تخمهي آفتابگردان بغل شاگرد، همه را یادش بود. همراه با قیمت و محل خرید و مختصر خاطرهای که از هر کدامشان داشت. مینو روی شانهی من بالا آورده بود و هر سی ثانیه کلاهش را میکشید روی چشمهایش و میزد زیر گریه. مینا مشغول مکیدن یقهی پالتوی مادرش بود و فقط وقتی به حلقش میرسید عق میزد و به گریه میافتاد. سوار تاکسی که شدیم جفتشان خوابیدند. شکوه گفت: «نیلوفر و داداشش تو کلانتری موندن؟» دیگر وقت شروع تزریقات بود. گفتم: «اسم داداشه چیه؟ کیا چی؟ کیای خالی؟» گفت: «یادم نمیآد. کیافره شاید. نیلوفر و کیافر.» بعد پرسید: «ناخن نیلوفر چی شد راستی؟ درست شد؟ درد داشت بیچاره!» چطور میتوانست در این شرایط نگران ناخن شکستهی نیلوفر باشد؟ با صدای نسبتا بلندی گفتم: «آخه کدوم خری ناخنش میشکنه میره تعمیرش میکنه؟ مگه میشه چسبوند ناخن رو؟ میرفتیم سوپری یه ناخنگیر میخریدیم الان هم ماشین سر جاش بود هم کیا هم کریم…» و بقیهی حرفم را خوردم. این هم از سرنگ دوم. اینطور که پیش میرفتیم دهها و بلکه صدها سرنگ دیگر لازم بود. شکوه دستش را جلو آورد: «ببین آقا معلم، ناخنِ کاشته وقتی میشکنه باید ترمیم بشه. دِ اگه شعور این چیزا رو داشتی که خواهر من ولت نمیکرد.» داد زدم: «عجب… پس شما فکر میکنی خواهر شما منو ول کرده.» و خندهی مصنوعی بلندی کردم که باعث شد مینو بیدار شود. وسط گریههای مینو میخواستم از سایر حقوقم دفاع کنم ولی دیگر به میدان رسیده بودیم و حتي یک استکان از تشت اطلاعاتم کم نشده بود.
شکوه با عصبانیت پیاده شد و من بعد از پیدا کردن پستانک مینو و حساب کردن کرایه دنبالش دویدم. بهنظر میرسید دنبال کلانتری میگردد. گفتم: «ببین من خودم رفتم کلانتری گزارش سرقت رو دادم.» شکوه خوشحال گفت: «خب؟ پس دارن میگردن.» با سر تایید کردم و او احتمالا فکر کرد کل نیروهای پلیس شمال کشور به دنبال ماشین شاسیبلند همسرش هستند. چون همانجا کنار خیابان یک جای نشستن پیدا کرد، مینا و مینو را با هم عوض کردیم و مشغول شیر دادن به مینو شد. اینجا باید واقعیت بعدی را تزریق میکردم. درحالیکه مثل گهواره جلوی شکوه تکان میخوردم تا مینا بیدار نشود، گفتم: «ببین، کیا هم تو ماشین بود.» و درست عین آمپولزنها شستم را گذاشتم تهِ سرنگ: «وقتی ماشین رو بردن… یعنی میدونی، من تنها رفتم باقالی بخرم.» شکوه با دهان نیمهباز نگاهم کرد. نمیدانستم منظورم را متوجه شده یا نه ولی تصمیم گرفتم تهماندهی تشت را هم روی سرش خالی کنم که گفت: «ماشینو بردن، پسره رو هم بردن، نیلوفرم لابد تو دریا غرق کردی. خاک تو سرت واقعا.» ظاهرا شکوه هم داشت به دربارهی الی فکر میکرد ولی هنوز نمیدانست کدام نقش را به من بدهد. گفتم: «نه بابا نیلوفر زندهست. یه زنگ بهش بزن ببین کجاست. پیاده شده بود قبلش.» شکوه همینطور که زیر لب فحش میداد و توی کیف دنبال گوشیاش میگشت، گفت: «یعنی حتي شمارهش رو هم نگرفتی؟» دوباره داشت سوالهای بیربط میپرسید. چرا باید شمارهی کسی را که همراهمان آورده بودیم شمال بگیرم؟ توی خیابان که آشنا نشده بودیم. شکوه هر چقدر کیفش را ریخت بیرون گوشی را پیدا نکرد. با عصبانیت گفت: «اه!» مینا بیدار شد و زد زیر گریه. خودم هم کم مانده بود گریه کنم. با حالت محزون و بیچارهی صابر ابر به شکوه گفتم: «پاشو بریم ببینیم هنوز تعمیرگاس؟ شاید خواهر و برادر خواستهن باهام شوخی کنن.» شکوه پوشکها و لباسهای بچهها را دوباره توی کیف ریخت و بلند شد.
جلوی در آرایشگاه مینا و مینو هر دو داشتند گریه میکردند. شکوه میخواست جفتشان را بدهد دست من و برود بالا. گفت: «اینا رو مثل کریم بالا و پایین ببری ساکت میشن.» و با دستهایش ادای پشت بازو زدن کریم را در آورد. تازه یاد کریم افتادم و دیدم تشت هنوز خالی خالی نشده. هر کار کردیم نشد بچهها را توی دست من جا بدهیم. شکوه زنگ آرایشگاه را زد و گفت: «اگر نیلوفر خانم کارشون تموم شده بیان پایین.» زن گوشی را گذاشت و رفت. گفتم: «شایدم رفته خونه. آخه گفت نیم ساعت طول میکشه.» شکوه میخواست دوباره زنگ را بزند که یک نفر از پشت پنجره اسمم را صدا زد. نیلوفر بود که با صورتی سبز رنگ و کلاه مشمایی برایمان دست تکان میداد. خندان و سرحال گفت: «کجایین شماها؟ یه بار اومدم پایین دیدم نیستین. شکوه چرا گوشیات رو جواب نمیدی؟» من هنوز مشغول احراز هویت نیلوفر بودم. شکوه با خنده سلام کرد و گفت: «ماسک چی هست حالا؟» نمیدانم بدبختیهایمان یادش رفته بود یا او هم سعی میکرد اطلاعات را با سرنگ به نیلوفر تزریق کند. زیر لب گفتم: «بپرس ماشینو ندیده؟» شکوه نگاه تندی به من کرد و دوباره سرش را بالا گرفت: «ببین نیلو جون، ما میخوایم کباب بگیریم واسه ناهار. دوست داری؟» نیلوفر گفت: «آره فدات شم. من تا نیم ساعت دیگه اینو میشورم.» بهنظر میرسید شکوه حالا حالاها با تشت کار داشت. رفتیم همان جای قبلی نشستیم و به بچهها شیرخشك دادیم. به شکوه گفتم: «واقعا الان میخوای واسه ناهار کباب بگیری؟» شانههایش را بالا انداخت. گفتم: «پس من میرم یه پرسوجویی بکنم.» مینا را روی شانهام گذاشتم و راه افتادم.
اتفاقا بوی کباب هم میآمد. از چند تا مغازهی دور میدان چند تا سوال کلیشهای پرسیدم. از همان سوالهای آسانی که سر کلاس از شاگردهایم میپرسم. «اینجا زیاد دزدی میشه؟ ماشین دزدی؟» «اوراق میکنن، نه؟ کجا؟» و سعی میکردم جوابهایشان را حفظ کنم. توی یکی از خیابانهای دور میدان کبابی را دیدم. کمی این پا و آن پا کردم. اگر کباب نمیگرفتم ممکن بود نیلوفر شک کند. اگر میگرفتم هم حتما شکوه یکچیزی بارم میکرد: «ماشین رو بردن، کیا رو بردن، الی زیر ماسکه، اونوقت تو رفتی کباب خریدی؟» نگاهی به مینا که چهار تا انگشتش را با هم میمکید انداختم و رفتم سمت کبابی.
با کسر کیا و کریم، پنج سیخ کوبیده سفارش دادم و همین که خواستم کارت بکشم چشمم افتاد به میز کنارم. برق از سرم پرید. کیا آنجا نشسته بود و داشت یک لقمهی بزرگ را به زور توی دهانش میچپاند. داد زدم: «کیا! تو اینجایی؟ ماشین کو؟!» مینا زد زیر گریه.
اميرحسين هاشمي
آن سرِ میز یک مرد گنده نشسته بود که اگر کیا را یک تصویر آپنج تصور کنیم، طرف کپی آسهی همان تصویر بود. دقیقا هم داشت همانطوری غذا میخورد. یاد فروشگاههای صوتی تصویری جمهوری افتادم که ده ساعت تمام بیست تا تلویزیون با سایزهای مختلف کنار هم تصویر یک دارکوب را نشان میدهند. منتها این بار تصویر دو تا آدم خپل بود که داشتند نان و کباب میخوردند و احتمالا هم قبلش سر نانی که توی آب کباب خیس خورده با هم دعوا کرده بودند. کیا زیر چشمی نگاهم کرد و شروع کرد به درست کردن لقمهی بعدی. در فاصلهی آن دو قدمی که برسم به میزشان، دوزاریام افتاد که آقا کی باشند. نمیفهمیدم چرا شوهر سابق نیلوفر باید اینقدر شبیه برادر نیلوفر باشد، تا اینکه یاد لکچر شکوه دربارهي ایرادهای ازدواج فامیلی افتادم و اینکه نیلوفر هم زخمخوردهی همین قضیه است. دیگر ضایع بود که بدون حرف دور بزنم و برگردم. به کپی آسه گفتم: «داداش شرمنده، اینطرفها ماشین زیاد میبرن؟» با فوبیایی که از اول داشتم، یعنی با دهان پر، جواب داد: «ما هم یکی مثل خودت. مسافریم.» دیگر تقریبا هیچی نداشتم بگویم. به خصوص اینش رفته بود روی اعصابم که گفته بود: «ما.» دلم میخواست بگویم: «ما یعنی شما و کی؟» ولی گفتم: «میگن این ماشینهای چینی خوب در نیومده.» طبیعتا منتظر جواب نبودم، برای همین گفتم این موقعیت گند را گندتر کنم: «آخه تعریف از خود نباشه، باجناق ما یکی از این لیفانها ثبتنام کرد، پیش پای شما بردنش. البته چین چهار رده جنس تولید میکنه. اولیاش که میشه همین آیفون و این چیزها، دومیاش رو برای مصرف داخلیشون میزنن، سومی برای صادراته، چهارمیاش هم واسه ایران. مثلا همین امویامها توی خود چین اجازهی تردد ندارن، مخصوص شهرکهای صنعتی تولید میشن که وقتی شما میخوای از این سرشون بری اون سرشون پیاده نری.» آماده شده بودم که یک لکچر کامل راجع به اقتصاد چین بدهم که شکوه، مینو به بغل آمد تو. وقتی سوار تاکسی پیکان نارنجی به سمت ویلا برمیگشتیم، تنها فکری که باهاش خودم را آرام میکردم این بود که اقلا بلا سر ماشین آمده بود نه نیلوفر و در نتیجه ماجرا هر چه بیشتر داشت از دربارهی الی فاصله میگرفت. حوصلهی مونتاژ قیافهی نزار صابر ابر در آخر فیلم را روی این بابا نداشتم. من و کیا جلو نشسته بودیم ـ در واقع دقیقترش این است که من روی دنده نشسته بودم و کیا جلو ـ شکوه و مینا و مینو و نیلوفر و شوهر سابقش هم عقب. خوراک عکسهایی بود که توی کانالهای بامزهی تلگرام پخش میکنند، و دعا میکردم کسی از بیرون عکسمان را نگیرد. نمیدانم چه اصراری بود که همه توی یک ماشین برویم ویلا، نمیدانستم شوهر سابق نیلوفر اولا اینجا چهکار میکرد و ثانیا چرا سرخر ما شده بود، و ثالثا نمیدانستم بقیه هم اطلاعاتشان عین من است یا نه. دیگر حتی راجع به اقتصاد چین هم چیزی نداشتم بگویم. بقیه هم همینطور. برای خالی نبودن عریضه آمدم دستم را دراز کردم که شیشه را بکشم پایین، که دیدم دستگیره ندارد. یاد یک خاطرهی بیربط افتادم. سالها پیش رفته بودم یک دستشویی عمومی. خالی خالی بود و میتوانستم هر کدام را که میخواهم انتخاب کنم، نه هر کدام را که درش باز بود. با یک غرور خاص و احساس ارادهی آزاد و این چرندیات رفتم توی یکیشان، بعد کارم که تمام شد شیلنگ را برداشتم. وقتی آمدم شیر را بچرخانم چیزی توی دستم نیامد. سمت راست را نگاه کردم و دیدم هیچچیز آنجا نیست، عین شیشهی پیکان. راننده با آرنجش که بیاغراق عین چاقو تیز بود زد به پهلویم و زیر کارت تلفنهای ژاپنی داشبورد یک کاغذ کوچک را نشانم داد. رویش نوشته بود: «لطفا تقاضای دستگیرهی شیشه نفرمایید.» گفتم: «این پنکه رو که دیگه میشه روشن کرد؟» یک پنکهی کوچک را طوری بین آینهی جلو و داشبورد نصب کرده بود که قطعا بعضی قوانین فیزیک را نقض میکرد. وقتی روشنش کرد یکی دیگر از قوانین فیزیک هم نقض شد: پنکه به جای اینکه هوای توی ماشین را به جریان بیندازد، مثل بخاری عمل میکرد. یعنی موجی از گرما توی ماشین راه انداخته بود که تا وقتی برسیم به ویلا داشتم به توجیه فیزیکیاش فکر میکردم.
از جایی که پیاده شدیم تا خود ویلا چند دقیقهای پیادهروی داشت. توی راه به کیا گفتم: «دربارهی الی رو دیدی؟»
«نه.»
«چرا بابا حتما دیدی، همون که میرن توی یه ویلا عین همینجا.»
«ندیدم.»
«مگه میشه؟ بابا همون که یکیشون توی دریا غرق میشه و میمیره دیگه.»
میدانستم که هر چقدر هم اطلاعات بدهم باز هم این حقیقت که کیا فیلم را ندیده، عوض نمیشود. البته قصدم این بود که جمله به جملهي ماجرا را به مردن کریم ربط بدهم که تشت را یکهو خالی نکرده باشم. خط قرمز من تشت بود. تا بخواهم بحث را عوض کنم و چند تا سوال بیربط در مورد درس و مدرسهی کیا بپرسم، دیگر رسیده بودیم دم دروازهی ویلا. از دم دروازه، دیدن ماشینی که توی دریا پارک شده بود ظاهرا باعث شده بود فقط من خشکم بزند. بقیه یا واقعا عادی بودند یا عادیاش کرده بودند. به شکوه گفتم: «اون ماشین کریمه؟» گفت: «با اجازهتون.» نمیدانستم دارد به چی تکه میاندازد. اجازهی من هم دست آنها بود. حس میکردم مثل جیم کری توی فیلم ترومن شو هستم، و منتظر بودم ببینم بقیهاش چی میشود.
توی ویلا از دیدن اینکه کریم دراز به دراز وسط زمین نیفتاده، آنقدری تعجب نکردم که از دیدن شوکت، خواهر شکوه، يعني همسر سابق من که وسط هال ایستاده بود. هنوز کفشها را در نیاورده بودیم که از توی آشپزخانه صدای داد کریم آمد: «شکوه؟ برگشتین؟ من کریم، چاکریم.» شکوه هم داد زد: «من مریض، کرم نریز.» و بعد جفتشان زدند زیر خنده. از موقعی که من با این خانواده وصلت کرده بودم، این شوخی را آنقدر از این دو نفر شنیده بودم که دیگر با شنیدنش حالت خفگی و نا امیدی بهم دست میداد.
سروش صحت
رفتم طرف کریم و گفتم: «این مسخرهبازیا چیه؟» کریم گفت: «کدوم مسخرهبازیا؟» گفتم: «تو چرا زندهای؟» کریم با تعجب گفت: «چی؟!» شکوه رو به همسر سابقم گفت: «شوهرت چی داره میگه؟ دیوونه شده؟» شوکت گفت: «اولا که خدا رو شکر دیگه شوهرم نیست، ثانیا اگه دیوانه نبود که من ازش جدا نمیشدم.» به شوکت گفتم: «من دیوانهام؟» همسر سابقم گفت: «بله… بله که دیوانهای… کی دائم تو فکر و خیاله؟ کی همهاش توهم میزنه؟ کی معلوم نیست دائم چه کوفت و زهرماری داره میکشه؟ کی شبها تو خواب راه میافته با در و دیوار حرف میزنه؟» گفتم: «چرا داری چرت و پرت میگی؟» شوکت گفت: «بیچاره! من برای خودت میگم، اینقدر این گند و گهها رو نکش، آخرش میآن از توي جوب جمعت میکننها… من که طلاقم رو گرفتم راحت شدم، به خاطر خودت دارم میگم.» به بقیه نگاه کردم. شکوه و کریمآقا و کیا و شوهر سابق نیلوفر و حتی دوقلوهای هفت ماههي شکوه و کریمآقا به من خیره شده بودند. گفتم: «شوکت چرا داری چرت و پرت میگی؟ من سیگار هم نمیکشم.» شوکت گفت: «پس من دیوانه بودم ازت طلاق گرفتم؟» کریمآقا نگاهی به بقیه که همچنان به من خیره شده بودند کرد و گفت: «شوکت این چیزها رو جلوي بقیه نگو.» زن سابقم نگاهش روی «بقیه» حرکت کرد و وقتی به نیلوفر رسید متوقف شد و گفت: «خبریه؟» شکوه گفت: «نه بابا، چه خبری؟» کیا رو به شوهر سابق نیلوفر گفت: «این مثل اینکه از نیلوفر خوشش اومده.» شوهر سابق نیلوفر گفت: «این گه خورده.» گفتم: «ببخشید، این چه طرز حرف زدنه؟» شوهر سابق نیلوفر گفت: «تازه کم گفتم.» گفتم: «من که فعلا قصدی ندارم ولی اگه داشته باشم هم ربطی به شما نداره، مگه شما جدا نشدین؟» زن سابقم گفت: «بیچشم و رو. تو دوباره میخوای زن بگیری؟» گفتم: «من به تو هم باید جواب بدم؟ ما سه ساله از هم جدا…» چیزی شبیه پتک توی صورتم خورد و جملهام را نتوانستم تمام کنم. شوهر سابق نیلوفر بود که با مشت به صورتم کوبیده بود. احساس کردم چانهام خرد شده است. از ترس فلج شده بودم. کریمآقا شوهر سابق نیلوفر را گرفت و از من جدا کرد. گیج و ویج بودم و دنیا دور سرم میچرخید. کریمآقا گفت: «یه دقیقه بیا.» و دست من را گرفت و به اتاق بغلی برد. احساس کردم نمیتوانم روی پاهایم بایستم. کف اتاق دراز کشیدم. کریم بالای سرم نشست و گفت: «ببین چه الم شنگهای درست کردهای.» گفتم: «کریمآقا تو مگه نمرده بودی؟» کریم انگار سوال من را نشنیده باشد گفت: «چیزی نمیخوای؟» گفتم: «نه، هیچی نمیخوام. فقط بگو ببینم تو مگه نمرده بودی؟» کریم ساکت شد. گفتم: «کریم با توام.» اولین بار بود که جلوی خودش کریم صدایش میکردم. کریم گفت: «چرا، مردم.» انتظار این جواب را نداشتم. به چشمهای کریم نگاه کردم و لبخند زدم، کریم هم لبخند زد و دستش را روی شانهام گذاشت. تا حالا اینقدر به کریم احساس نزدیکی نکرده بودم. گفتم: «سیگار داری؟» گفت: «نه.» گفتم: «برو ببین تو جیب کاپشن من سیگار هست؟» کریم گفت: « نمیخوای.» گفتم: «چرا میخوام، خیلی هم میخوام.» بعد گفتم: «کریم، جان من بگو قضیه چیه.» کریم گفت: «هیچی، فقط من مردم.» گفتم: «کریم، من سیگار میخوام.» کریم گفت: «نمیخوای.» گفتم: «من حالم خوب نیست.» کریم دستم را گرفت و آرام گفت: «هم من مردم، هم تو.» به چشمهای کریم نگاه کردم. به دقت نگاه کردم. خیلی خیلی دقیق نگاه کردم. داشت راست میگفت. بلند شدم و نشستم. کریم گفت: «الان گیجی ولی یواشیواش همهچی یادت میآد.» گفتم: «چی یادم میآد؟» کریم گفت: «تو و شوکت طلاق نگرفتید. شوکت سه سال قبل سرطان گرفت و مرد.» تصاویری مثل نور فلش دوربین توی ذهنم جرقه زد. شوکت را روی تخت بیمارستان دیدم. خودم را بالای سر تخت شوکت دیدم که ایستادهام و دستش را گرفتهام. شوکت را دیدم که لاغر و زرد شده بود و نگاهم میکرد. کریم گفت: «تو این سه سال هر کاری کردیم سر حال نیومدی. برای همین شکوه گفت بياييم سفر. شکوه میخواست خودش برات دست و آستین بالا بزنه… نه تو میخواستی بیای، نه نیلوفر. ولی شکوه به زور هر دو تاتون رو آورد. نیلوفر هم دو سال پیش شوهرش تو آتیشسوزی کارگاهش سوخته و مرده بود. شوهرش تولیدی تریکو داشت.» دوباره از کریم پرسیدم: «کریم یه نخ سیگار هم نداری؟» کریم گفت: «نه. ندارم.» بعد گفت: «ما داشتیم میاومدیم اینجا، نرسیده به محمودآباد…» صدای کریم انگار که از جایی خیلی دور بیاید محو و بیطنین شده بود. دوباره تصاویری توی ذهنم خاموش و روشن میشد. من و کریم جلوی ماشین نشسته بودیم و شکوه و نیلوفر و کیا عقب ماشین بودند. مینا بغل شکوه بود و مینو را هم نیلوفر بغل کرده بود. من داشتم چرت میزدم و به ترانهي احسان خواجهامیری که پخش میشد گوش میکردم که یکدفعه با صدای کریم که فریاد زد: «یاخدا…» چشمهایم را باز کردم. یک ۲۰۶ نقرهای داشت مستقیم بهطرفمان میآمد. کریم فرمان را داد سمت راست که ۲۰۶ را رد کند و بعد…
از کریم پرسیدم: «همهمون مردیم؟» کریم گفت: «آره.» گفتم: «پس چرا زندهایم؟» کریم گفت: «زنده نیستیم.» گفتم: «پس همهمون که هستیم.» کریم گفت: «نه، فقط مردهها هستند. از زندهها کسی نیست.» گفتم: «بقیه هم میدونن مردهایم؟» کریم گفت: «تقریبا.» گفتم: «یعنی چی؟» کریم گفت: «نباید تشت اطلاعات رو یکباره سرشون خالی کنیم، بذار حقایق رو ذرهذره به ذهنشون تزریق کنیم» گفتم: «کریم، اولش مثل فیلم دربارهي الی بود آخرش داره مثل فیلم مسافران میشه.» کریم گفت: «دیوانه، فیلمها رو از روی زندگی میسازن، نه زندگی رو از روی فیلمها.» کمی فکر کردم و گفتم: «پس شکستن ناخن نیلوفر خانم، دزدیدن ماشین تو، گم شدن کیا… اینا چی بود؟» کریم نگاهم کرد و گفت: «میشه ازت یه خواهشی بکنم؟» گفتم: «چی؟» گفت: «بالاغیرتا دیگه این چیزهایی رو که میکشی بذار کنار. الان که دیگه مردهای با مردنت حال کن.» گفتم: «مگه میشه با مردن هم حال کرد؟» کریم گفت: «چرا نمیشه؟ تا الان اونور بودیم، حالا اینوریم.» گفتم: «کریم میشه بریم بیرون؟ میخوام یه ذره هوا بخورم.» کریم گفت: «باشه. بریم.» با کریم از ویلا بیرون آمدیم و رفتیم وسط دریا و سوار لیفان شدیم و چند دقیقه بعد افتادیم توی جاده. همان سيدي احسان خواجهامیری توی پخش بود. صدایش را بیشتر کردم و توی جیبم دنبال سیگار گشتم. پیدا کردم، سیگار را روشن کردم ولی هنوز دو کام نگرفته بودم که کریم سیگار را از لای لبم برداشت و گفت: «میگم اینا رو نکش. همینا دیوانهات کرده.» و سیگار را بیرون انداخت. دو طرف جاده پر از ماشین بود، خیلیها از ماشینهایشان پیاده شده بودند و در حاشیهي جاده خرید میکردند یا غذا میخوردند. گفتم: «چقدر شلوغه.» کریم گفت: «عیده دیگه.» دم میدان محمودآباد مردم جمع شده بودند. به کریم گفتم: «نگه دار ببینم چه خبره.» از ماشین پیاده شدیم و بهطرف جمعیت رفتیم. فیلمبرداری بود و مردم دور گروه فیلمبرداری جمع شده بودند. شهاب حسینی توی ماشین نشسته بود و داشت میگفت: «ای وای… ای وای…» به کریم گفتم: «مگه این فیلم دربارهي الی نیست؟» کریم گفت: «چرا.» گفتم: «مگه این فیلم رو چند سال پیش نساختن؟» کریم گفت: «بهت که گفتم، زندگی رو از روي فیلمها نمیسازن، فیلمها رو از روي زندگی میسازن.»
والا خودمان راضي نبوديم. هي گفتيم يك تخممرغ زير چرخش بشكاند كافي است. شيريني هم نميخواهيم. ماشين چيني كه ديگر شكرانه ندارد اما كريمآقا ولكن نبود. اصرار كه براي پاقدم مبارك شاسيبلندش بايد يك رفت و برگشت جادهي هراز مهمانمان كند. بالاخره گفتيم خب و پنجشنبه صبح، سه روز مانده به عيد، همهمان را ريخت بالا. كتابي كيپ هم و روي هم نشستيم تا خود محمودآباد. ورودي شهر كريمآقا پيش پاي پسرك لاغر و موبور دكه ويلايي زد روي ترمز و تا آمديم دودوتا چهارتا كنيم كه چند نفريم و چند اتاقه بگيريم و يك جايي باشد بشود شب ليلا و نجلا ديد، پسرك در جلو را باز كرد و پريد تو، نشست كنار من و رو به كريمآقا گفت:
رامبد خانلري
«قربون قد و هيكل كافهاي جفتتون، ويلا دارم توپ.» كريمآقا دولا شد و به سرتاپاي پسرك نگاهي كرد. پسرك به جلو خم شد و برگشت شانه به شانهي من چسبيد به صندلي. كريمآقا گفت: «جستي بالا چرا؟ پياده شو بچه.» پسرك نگاهي به كريمآقا كرد، بعد چرخيد و پشتسريها را نگاه كرد و گفت: «صفر تا صدت جيك ثانيه استها مشتي. يه مورد برات سراغ دارم مسقطي، مفت، هم بزرگه، هم جادار.» كريمآقا دنده را خلاص كرد، پرسيد: «اينكه ميگي كجاس؟» پسرك آينه را پايين داد و دستي لاي موهايش كشيد و همانطور كه گراي چشمهاي من را از توي آينه داشت، گفت: «راه بيفت.» بعد نگاهي به كريمآقا كرد و پرسيد: «چينيه؟» كريمآقا راه افتاد و جواب پسرك را نداد. پسرك با انگشت مسير سمت راست را نشان داد و گفت: «اينطرفي.»
جلوي در ويلا بوديم. پسرك رفت تو كليد بياورد قفل در پاركينگ را باز كند كه سرايدار ويلاي بغلي كريمآقا را كشيد كنار. گفت: «پشيمون ميشينا.» كريمآقا ابرو گره زد. سرايدار تعجب من را كه ديد سرش را آورد نزديك، تندتند حرف زد، اينكه چهار يا پنج عيد پيش يكي از بنگاهدارها ويلا را اجاره داده به كاميار نامي. طرف اهل بخيه بوده و كرايه نداده. قيد مداركش را زده و حب جيم را قورت داده. گفت بعد از كاميار ويلا را به خانوادهاي اجاره دادهاند. خانواده بساط هفتسين را به راه كرده بودند كه يك روز صبح ميبينند پسر هفت سالهشان نشسته به خوردن ماهي گليها. مادرش تا ميرود تنگ ماهي را از دستش بقاپد، پسر دست مادر را پس ميزند و با چشمهاي سفيدشده ميگويد ميداند قاتل كاميار كي است. يك سال بعدترش هم خانوادهي ديگري آمدهاند براي تعطيلات و همان شب اول ديدهاند پسر شش سالهشان ايستاده كنج هال به قضاي حاجت و موهايش هي دارد بلند ميشود. كار پسره كه تمام شده، برگشته رو به مادرش گفته ميداند قاتل كاميار كي است. موهاي بچه تا كنار زانو رشد كرده بوده. بعد از آن، باز چند باري ويلا را اجاره دادهاند اما هر بار افتضاحي بار آمده. اصلا براي همين است كه همان اول كمر قيمت ويلا را ميشكنند. اينها را كه گفت كريمآقا رو كرد به من: «تو اين مزخرفات رو باور ميكني؟» چرخيدم و به حامد كه روي صندلي عقب توي يك كف دست جا نشسته بود و با موبايل كريمآقا بازي ميكرد نگاه كردم. گفتم: «وقتي خلوته شايد از اين داستانا بگن كه مشتري همديگه رو غر بزنن ولي شب عيد بعيده.»
پسرك داشت توالت طبقهي بالا را به كريمآقا نشان ميداد كه زير پلهها حس كردم سايهام از زير پايم در رفت. دور و اطراف را نگاه كردم، سايهام سر جايش بود. انگار حرفهاي پسرك فكريام كرده باشد، آسوده و به قول كريمآقا رلاكس پلهها را رفتم بالا. بالاي پلهها ديدم جز سايهي خودم، يك سايهي بيصاحب هم ايستاده كنارش. نفسم سنگين شد. سايهي بيصاحب دست دراز كرد و همان حمامي را نشان داد كه كريمآقا به اصرار پسرك داشت شيرهايش را باز و بسته ميكرد. سر بلند كردم ديدم كريمآقا ايستاده جلوي حمام و مات و مبهوت نگاه ميكند. گفت: «هان؟ از ما بهترون ديدي؟» خودم را سفت كردم و گفتم: «سرم گيج رفت.» كريمآقا نفسي را كه در سينه حبس كرده بود بيرون داد و گفت: «شيكمت خاليه، الان بساط جوجه رو به راه ميكنيم.» پسرك گفت: «شما تهرونيا صبح و ظهر و شب جوجه ميخورين، نه؟ مثل روباه.» مثل روباه را با خنده گفت. كريمآقا ابرو بالا انداخت. پسرك خنديد. قبل رفتن شمارهاش را به كريمآقا داد و گفت كه اگر كاري بود زنگ بزند، گفت اسمش شاهرخ است.
طبقهي پايين ويلا اتاقهايش كمتر بود. به گمانم تكاتاق بود اما طبقهي بالا سه اتاق دنگال داشت و يك توالت. جاي دو اتاق اضافهي بالا را يك آشپزخانهي چرك گرفته بود و يك مستراح ايراني، يك روشويي هم به جاي توالت طبقهي بالا زير پلهها داشت. نشسته بوديم توي ايوان به تماشاي كريمآقا كه آب جوجهها را لاي نان لواش ميچلاند و بهبه و چهچه ميكرد كه چه جوجهاي ميخواهد به خوردمان بدهد. ميگفت روي همين منقل ماهي سفيد كباب ميكند بگذاريم پاي سبزي پلوي عيد. قبل از اينكه بنشيند كنار ما و خودش را دور سفره جاگير كند، رو به حياط داد زد: «حامد بابا بيا شام.»
يك كتف كبابي برداشتم و به نيش كشيدم. يا زيادي داغ بود، يا زيادي بيمزه. حامد هم ايستاده بود پشت به من جوجه ميخورد. توي تاريكي ايوان، خواستم رسم ادب را به جا آورده باشم، نيمخيز شدم سمت حامد و گفتم: «حامد عمو، چيزي نميخواي؟» كه ديدم يك لِنگ كوچك سبز از دهانش زده بيرون. مشتش را گرفت سمتم و باز كرد. قورباغهاي كف دستش جان داده بود، قورباغهاي كه يك پا نداشت. حامد آرام در گوشم گفت: «من ميدونم كاميار رو كي كشته، كاميار رو شاهرخ كشته.» اين را گفت و خودش را خيس كرد.
محمدرضا زماني
برگشتم به بقیه نگاه کردم. هر سه تا مرد گنده حواسشان یک جای دیگر بود. انگار در یک صحنهی آهسته مانده بودند. برگشتم سمت حامد. دست کردم توی دهانش. گفتم:«چی خوردی؟ تف كن بچه، تف كن.»
حامد ترسیده بود. همانطور كه نشسته بود سر جايش، سعی میکرد برود عقب. دهان قفلشدهاش را به زور و با انگشتهایم باز کردم. باقیماندهی یک کتف بود؛ کتف مرغ، دیگر هم سبز نبود. کریمآقا هلم داد عقب.
«چیکار میکنی؟»
هنوز نگاهم به حامد بود. تکیه داد به دیوار چوبی ویلا. كريمآقا به خيسي شلوار حامد نگاه كرد.
«عه عه… ببين طفلي چه ترسيده.»
«ببخشید.»
«چیو ببخشم؟ ارث پدرت رو خورده مگه؟»
كريمآقا حامد را راه انداخت تا حمام. گيج بودم و حوصلهي نچنچهايش را نداشتم. يك سيخ بال كشيدم لاي نان و رفتم نشستم روي صندليهاي ايوان. حياط ويلا بزرگ بود و پر درخت. آفتاب نرم آخر اسفند داشت صورتم را گرم ميكرد. استخوانهاي مرغ را انداختم براي گربههاي زير ماشين، ملافه را كشيدم تا بالاي چانهام و گرفتم خوابيدم.
بيدار كه شدم شب شده بود. ماشين هم نبود. ملافهپيچ رفتم تو. محسن و ميلاد تخته ميزدند و لپتاپ نيناشناشي پخش ميكرد. گفتم: «كريم كو؟» محسن تاس ريخت: «جوجه به اندازهی کافی بود. لازم نبود دست کنی تو حلق بچه.»
ميلاد خنديد. گفت: «نگران نباش. حامد تهوع داشت. کریمآقا بردش درمونگاه، برمیگرده. چهت شد یهدفعه؟»
محسن گفت: «فقط برگرده دستش رو تا آرنج میکنه تو حلقت.»
كريم از وقتي زنش مرد بيشتر حواسش به حامد بود. من از طريق ميلاد باهاش آشنا شدم. ته پاساژ كفاشها دكان داشت و با پولي كه از ما و يكي دونفر ديگر گرفته بود كسبوكارش رونق پيدا كرده بود. كريمآقا خوشقول هم بود و سر ماه، صدي چهار اسكونت پولمان را ميداد.
برق رفت. تو نور لامپ صفحهي لپتاپ به هم نگاهی کردیم.
«شاید فیوز پریده.»
میلاد چراغ نفتی روی طاقچه را روشن کرد. صورتش در نور چراغ رنگ عوض میکرد. رفت كنتور را پيدا كند. وسط هال ایستادم. به اتاقها نگاه کردم، به راهپله که تا طبقهی بالا میرفت و به در نیمهباز حمام. گوشهی پردهی توری را کنار زدم. میلاد و چراغ پیچیدند به چپ. احساس کردم محسن پشتم است. گفت: «چی شد؟»
«من میرم بیرون، کمک میلاد.»
«میدونستی خیلی از فیلم ترسناکا همینطوری شروع میشه؟»
«چهجوری؟»
«یکی میره دنبال یه چیزی و برنميگرده. بعد یکی میره دنبال قبلی و اینجوری همهشون تنها میشن و معلوم نیست چه بلایی سرشون میآد.»
هوا سردتر و تاریکتر از چیزی بود که فکر میکردم. نور چراغ گوشی را انداختم جلوی پاهایم. ميلاد را صدا کردم. تقریبا آرام. تاریکی عصبیام میکرد. دوباره صدايش زدم. چند بار پشت سر هم. نور چراغ از پشت یک دیوار بیرون آمد. زیادی پایین بود، یک جاهایی در نیم متری زمین. انگار كسي خم شده یا نشسته باشد. نزديك شدم. صورتش را آورد جلو. نه، ميلاد نبود، شاهرخ بود. موهایش هنوز بور بود ولی لاغرتر از ظهر بهنظر میرسید. چراغ را بالاتر گرفت و لبخند زد، چشمهایش برق میزد. انگار که نو باشند.
گوشیام دینگ صدا کرد. صدا پيچيد و شاهرخ دور شد. با راه رفتنش، صدای تقتقی از زمین بلند شد. انگار پایش را زیادی میآورد بالا و میکوبيد زمین. انگار اسب کوچکی يورتمه ميرفت و کمکم دور ميشد. صدايي مثل خوردن سُم روي زمين. نور انداختم زیر پاهایش. دقت کردم. کفشهای سياهش کمی پاشنه داشتند. انگار حداقل دو سه شماره برایش بزرگ باشند.
باد ميپیچید توی برگها. تا خواستم ببينم كي است صدايي از پشت آمد. ميلاد بود با چراغ نفتي توي دستش. گفت: «چته؟»
سریع رو برگرداندم. خبري از شاهرخ نبود.
«با توام. میگم چته؟»
«اینجا بود.»
میلاد سرش را چرخاند سمت دیگر تاریکی.
«بالاخره میدونی فیوز کجاست یا نه؟»
ميلاد راه افتاد آنطرف. حوض کوچکي وسط باغ بود. با ماهیهای گلی نصفه. بعضی از ماهيها نصفهی بالاییشان نبود و بعضیها نصفهی پایینی. چشمهایم را که مالیدم همهچیز درست شد و ماهیها کامل شدند. خندهام گرفت. با خودم گفتم الکی ترسیدهام. بدون اینکه متوجه باشم عضلاتم منقبض شده بود. به این نتیجه رسیدم كه تاريكي متوهمم ميكند و همهچیز را شکل دیگري ميبینم. راه افتادم دنبال ميلاد و صدايش زدم. یک بار. دو بار… چند تا چراغ با هم روشن شد. دو تا از چراغهای باغ و چراغ ویلا در طبقهی اول. سایهی محسن پشت پنجره بود. میلاد نزديك ميشد و دست گلياش را به شلوارش ميماليد.
«اتصالي داشت.»
برگشتيم سمت ویلا. میلاد سرش را کرد توی درختها كه گردوی نارس بچیند. سایهی محسن هنوز پشت پنجره بود. رفتم تو. دراز کشیدم روی فرش. همهجای ویلا نم داشت، انگار یک نفر تازه فرش را آب داده باشد. محسن آمد بالای سرم. شبیه چوبلباسی بود. گفت: «بالاخره اومدی؟»
یکجوری گفت انگار چند سال گذشته است. ساعت روی ده خوابیده بود. صدای کشدار در آهنی باغ بلند شد و نور ماشین افتاد روی پنجرهی قدی. از صداي پرگازش معلوم بود كريمآقا است. نگران حامد بوديم كه يكهو قطره آبي چکید روی پيشانيام. فكر كردم باران بهاري است و از درز شيروانياي جايي راه پيدا كرده تو، اما تا سر بالا كردم ابروهايم توي هم رفت. بخار از پنجرهي حمام طبقهي بالايي بيرون ميزد و روي سقف مينشست و بعد قطره ميشد. من و محسن با چشمهاي گشاد به هم نگاه كرديم. همزمان صداي دودانگي هم بلند شد. يكي بيخيال داشت چهچهه ميزد؛ يعني كي توي حمام بود؟ ميلاد كه توي حياط بود. با محسن رفتيم بالا. هر چه نزديكتر ميشديم تحرير خواننده اوج ميگرفت. جلوي در حمام رسيديم، نگاهي به هم كرديم و من دستگيره را چرخاندم. باورم نميشد. شاهرخ نشسته بود توي وان و كيسه ميكشيد و بيخيال مازندراني ميخواند. محسن گفت: «تو اينجا چيكار ميكني؟»
شاهرخ ابرو بالا انداخت و چپچپ نگاه كرد: «يعني چي؟ اومدهم حموم ديگه.»
«چهجوري اومدي تو؟»
«كليد دارم خب.»
توي همين بگومگوها بوديم كه كريمآقا هم آمد بالا. حامد تو بغلش بود. كريمآقا مانده بود چه بگويد كه حامد سر از شانههاي بابايش برداشت. با چشمهاي از نارفتهاي رو برگرداند سمت حمام. بچه تا شاهرخ را ديد جيغ كشيد و از هوش رفت.
شرمين نادري
صدای جیغ بچه انگار یک دقیقهای عین پتو پیچیده بود دورمان، عین بز ایستاده بودیم و نگاه میکردیم به هم، به شاهرخ، به در، به تاریکی. کریمآقا بچه را گذاشت زمین و دوید سمت شاهرخ. بیشتر عصبانی بود تا اینکه ترسیده باشد، دست بلند کرده بود بزندش که دوباره برق رفت.
خانه دوباره شد تاریک ظلمات. تا چشم کار میکرد هیچی نبود. صدای کریمآقا میآمد که داشت به زمین و زمان فحش میداد. اینطرفِ من میلاد افتاده بود به خنده. دلم میخواست میزدم توی سرش اما دستم بالا نمیآمد. چسبیده بودم به دیوار. نوری هم نبود جلوی پایم را ببينم. صداي پايي آمد. يكي بيخ گوشم نفس تندی کشید و یکهو گفت: «همهش زیر سر کریمآقاست.» نميدانم غريبه بود يا صدايش را غريبه كرده بود. دهنش بوی سیر مانده میداد، بوی ماهی مرده، بوی لجن. از ترس خشكم زده بود. دستش را گذاشته بود روی بازويم. یکجوری كه انگار بخواهد بگوید نترس. دستش خیس بود و سرد سرد. دستش را برداشت و زوزهای از خنده کشید و توی تاریکی گم شد.
هزار سال بعد انگار یکی نور گوشیاش را انداخت روی صورتم. چشمم را باز کردم. دیدم میلاد صورتش را جلو آورده و با چشم چپ میخندد به من. گفتم: «کوفت!» توی دلم آشوب بود. یک چیزهایی داشت اتفاق ميافتاد که من بیخبر بودم؛ چيزهايي جدا از این قضیهي شاهرخ دیوانه و خانهي جنزدهای که شب عیدی گرفتارش بودیم. بعد همهمان شنیدیم محسن گفت: «برق اومد.»
صدايش از پایین پلهها میآمد. چطور جرئت کرده بود برود و فیوز را بزند، خدا میداند. چراغ که روشن شد، چشمم را بستم و باز کردم، به خیال اینکه برگردم توی این دنیا، اما اینور هم خبری نبود. مهتابی نیمسوزی روشن شده بود و شب چنبره زده بود روی سرمان.
بلند شدم و راه افتادم سمت حیاط. گفتم چند دقیقه بیرون بخزم از این خانهي کوفتی. باز هم بخت یار من نبود. پایم که رسید به حیاط، دیدم چیزی آن دورتر دوباره برق زد. اول فکر کردم چشم گربهای، سگی، چه میدانم روباهی است که دارد چرخ می زند به هوای استخوانی چیزی. بعد دیدم نه، گندهتر از این حرفهاست و تا چشم من افتاده به چشمش، دارد میدود که توی تاریکی گم شود.
دويدم سمت کبابپز. یک سیخ تیز و دراز برداشتم و دویدم پشت سرش سمت ساحل. توی تاریکی کنار دریا، روی سنگها و لابهلای سوراخهای پر از آب و گل چنان میدویدم انگار یک عمر گرگ بوده باشم و از گرسنگي بدوم دنبال خوراكم كه همان جانوري است كه جلويم ميدود.
رسیدم به گردَش. خوب میدوید اما من بهتر بودم. دست دراز کردم، پیرهنش را توی هوا گرفتم و کشیدمش. شاهرخ بود. چشمش توي تاريكي برق میزد. افتاد، پریدم روی سرش، پایم را گذاشتم روی شکمش و سیخ را گذاشتم بیخ گلويش. گفتم: «دیدمت نامرد.»
گفت: «نکن. اشتباه گرفتی.»
گفتم: «آره جون خودت. بيخ گوش من قصهي حسین کرد میخونی که سکتهم بدی، حالا میگی اشتباه گرفتی؟»
گفت: «به خدا اومده بودم ببینم چه غلطي ميكنه اين شاهرخ!»
گفتم: «شاهرخ كه خودتي، منو دست ميندازي پدرسگ؟» و سیخ را محکم فشار دادم بیخ گلويش. نوک سیخ رفت توی پوستش و پوستش زخم شد و یک قطره خون زد بیرون.
فریاد زد: «نکن، به خدا همهچی زیر سر کریمآقاست.»
گفتم: «مادرتو به عزات مینشونم شاهرخ.»
گفت: «بابا من اون يكي قُلم.»
این را گفت و زد به گریه و التماس. بلند شدم، زانويم را از روی سینهاش برداشتم و گفتم: «چی میگی تو؟»
گفت: «به والله قسم که میخواد سر یکیتون رو عین همون كاميار بختبرگشته بکنه زیر آب. شاهرخ نونخورشه، دستشون خونیه.»
يكهو فكرهاي نامربوط آمد توي سرم. فكر كردم اسم كاميار انگار زياد هم ناآشنا نيست. نكند از آنهايي بود كه دست كريم پول داشت. قل دوم زد زير گریه. سرفه میکرد و میغلتید روی شنهای ساحل و گلويش را طوری گرفته بود كه انگار جای دندان گرگ رویش مانده.
گفتم: «بنال بدبخت.»
سرپايين گفت: «کریمآقا اجیرش کرده. میدونم، داداشمه. نمیدونستم شما اینجایین، خواستم خبرتون کنم، وحشی شدین.»
بعد دو دستش را بلند کرد و دوبامبی کوبید توی سرش. صدای دویدن کسی روی شنهای ساحل میآمد. كريمآقا داشت نزديك ميشد.
عقلم رسید. گفتم: «پاشو گمشو.»
دو زانو شد، دست برد و از روی زمین سیخ را برداشت و دوید. سمت دریا دوید، توی تاریکی گم شد. پشت سرم صدای کریمآقا و میلاد میآمد. داشتند صدايم میکردند. جرئت نداشتم برگردم و نگاهشان کنم.
مهدي رجبي
صداي قل دوم شاهرخ گوله شده بود و دنگدنگ كمانه ميكرد به در و ديوار مغزم. تِلو خوردم و برگشتم عقب. زل زدم به قد و قوارهي ريزهي كريم. يعني اين بيهمهچيز كوتوله همهمان را كشيده اينجا كه سرمان را بكند زير آب؟ پس تولهاش را با خودش آورده اينجا كه چي؟ ميخواهد ترم فشردهي سلاخي برگزار كند برايش؟ چرا پسره اين حرفها را به من زد. چرا گوشي را داد دستم؟ چرا من؟ نكند دست همهشان تو يك كاسه باشد؟
كريمآقا گفت: «سگ دنبالت كرده بود؟ ميدويدي چرا؟»
زير لب گفتم: «الدنگ!» بعد گفتم: «عادت دارم شبها… ميدوم گاهگداري…»
ميلاد هم يكجور عجيبي زل زده بود به من. انگار دزد گرفته باشند. نيشخند ميزدند و برق ماه كامل افتاده بود تو چشمهايشان. گفتم: «بچهپررو نصفهشبي اومده چپيده تو حموم ليف كيسه ميكشه؟ داريم اينجوري؟»
انگار وهم برم داشته بود. هر كلمهاي از دهنشان در ميرفت شكَم بيشتر ميشد كه عنقريب است يك غلطي بكنند. زيادي داشتم قضيه را گنده ميكردم؟
ميلاد گفت: «بريم ديگه! تخته… جا زدي نكنه؟»
خواستم بگويم بروند و خودم نيم ساعت ديگر ميآيم. اما سمج مانده بودند. دست كردم بيخ جيب پاكتي شلوار. دلم را قرص كردم به سفتي چاقوي سوئيسي. گفتم دست از پا خطا كنند دو شقهشان ميكنم. ولي كريم بيهوا خنديد: «بابا رلاكس! چه منقبض شدي امشب!»
انگار نه انگار دل پري داشته باشد از من سرِ قضيهي حامد. خدايا من چه مرگم شده؟ چه كوفتي بود ديدم تو حلقش؟ يك وقت چيزخورم نكرده باشند فلان فلان شدهها! بنگي، علفي، موادي چيزي، قاطي كوفت و زهرمار به خوردم نداده باشند.
ميلاد راهش را كشيد و رفت دنبال كريم. دم گوش هم يك چيزهايي پچپچ كردند. تيغهي چاقو را جَلد باز كردم. دستبهجيب، قدم تند كردم و شانهبهشانهشان شدم. فوري ساكت شدند. محكم و ناغافل گفتم: «اين گندكاريها همهاش زير سر شاهرخه. معلومه يه خوابهايي برامون ديده.»
كريم سيخ ماند سر جايش و گفت: «مثلا چه خوابي؟»
گفتم: «شايد يه بيهمهچيزي داره بهش خط و خيط ميده. يهو ديدي نصفهشب سرمونو بيخ تا بيخ بريدن گذاشتن رو سينهمون.»
كريم فوري جا خورد. ترس را ته چشمهاي ريزش ديدم. فوري گفت: «حامد!» زه زده بود به خودش. نه! اين آدم مال آدم كشتن و اين غلط كردنها نبود. ميلاد هم پشتبندش شفته شد و وارفت.
كريم گفت: «بايد بريم يقهاش كنيم عوضي رو.»
اول يورتمه رفت و بعد چهارنعل. صدايش را ميشنيدم كه ضجه ميزد: «حامد… حامد…»
رسيديم ويلا. محسن نبود. ماشين را برداشته بود برود خريد. حامد كپ شده بود رو موبايل كريم. شاهرخ نشسته بود تنگ بچه، سيگار دود ميكرد و انگشتش را ميساباند روي گوشي و هرتهرت ميخنديد. حولهي خيس دور گردنش بود. ما را كه ديد حتي سرش را هم بالا نياورد. حامد گفت: «بازي ميكنيم.»
خون دويد تو صورت كريم. شيرجه رفت روي شاهرخ و چنگ انداخت به كتفش. داد زد: «بلند شو ببينم! تو اينجا چهكار ميكني ولد چموش؟!»
نطق نكشيده بود كه كريم تيز و بز يك جفت كشيدهي نر و ماده خواباند اين لا و آن لاي صورتش. سيگار از دستش پريد رو فرش ماشيني پوسيده. شاهرخ گفت: «چرا ميزني عوضي؟ اومدم بپرسم كم و كسر نداشته باشيد! حرمت سن و سالتو دارم، وگرنه!»
ميلاد داد زد: «زر نزن! تو به هر كي ويلا ميدي اينقدر زود پسرخاله ميشي؟»
شاهرخ گفت: «يه حموم رفتم! آدم كه نكشتم! اووووي! فرش سوخت!»
ميلاد ته سيگار را گرفت و پرت كرد رو ميز. كريم يقهاش را چهارلا گرفت لاي پنجه. داد زد: «ميگي اينجا چه خبره يا نه؟»
گفتم شايد اين هم فيلمشان است. خيز برداشتم جلو. كريم را پس زدم و دست شاهرخ را گرفتم. داد زد: «تو ديگه چي ميگي؟ سوت بزنم ميريزن قيمه قورمهتون ميكننها! دور برنداريد، هي هيچي نميگم!»
زانويم را تيز بالا دادم و خواباندم تو آبگاه پسرك. فحش نصفهنيمهاي داد و دست گذاشت لاي پايش و خم شد رو زانوهايش. بيحال افتاد روي زمين. داد زدم: «اينجا يه خبرهايي هست كه انگار من يكي نميدونم فقط!»
رگهاي گردنم سيخ شده بود. صدايم ميلرزيد. گفتم: «كاميار كجاست؟»
چاقو را گذاشتم بيخ خر شاهرخ. حامد ميلرزيد. عين تولهسگ خزيد زير پر و بال كريم. ميلاد گفت: «نكن پسر! خون ميافته گردنت.»
گفتم: «همين الان اون داداش چموشت رو زدم خطخطي كردم تو ساحل!»
تيزي يخ چاقو زير گلوي هر كي ديگر بود ميشاشيد به خودش و سير تا پياز را ميريخت رو دايره. اما پسرك بغض كرد. بهش نميآمد اينجور سريع وا بدهد. گفت: «به قرآن من داداش ندارم. چي ميگيد شماها؟»
ميلاد آمد جلو و دستم را با احتياط گرفت. زرد كرده بود. اين روي من را نديده بودند هيچكدامشان. داد زدم: «ميدونيد تو ساحل دنبال كي دويدم؟»
كريم مات مانده بود. دست ميلاد را با غيظ پس زدم. گفتم: «اين بچه يه قل دوم داره. كُپ خودش. با همين سر و شكل. همين لباس! اين شازده همدست داره. غريبهها رو ميكشونن اينجا و سربهنيستشون ميكنن. بيسروصدا. پخ!»
شاهرخ گريهاش گرفت: «آقا به خدا من برادر ندارم.»
طوري گريه ميكرد كه يكآن دلم برايش سوخت. چاقو را پس كشيدم. شاهرخ پناه برد به ميلاد. كريم پريد و در را بست و حامد را فرستاد سوك ديوار بنشيند. بچه زبانش بِالكل بند آمده بود. شانههاي شاهرخ را گرفتم و محكم نشاندمش روي كاناپهي خردلي فنر در رفته. گفتم: «ببين بچه! هر گهي با هر خري قرار بوده بخوريد من نميدونم! بازي تموم شد! حرف بزن! بگو كي آنتريكت كرده. چي به تو ميرسه؟»
شاهرخ افتاد به زوزه كشيدن. بريدهبريده گفت: «به جون مادرم من برادر ندارم. ولي… ولي….»
كريم آمد جلو. چشمهاي ميخي و سرخش را دوخت به پسرك.
شاهرخ آب دهانش را قورت داد و گفت: «ايني كه اين ميگه من ديدم…»
چشمهايش مات ديوار شده بود. انگار داشت دنياي ديگري را پس ديوار ميديد كه ما از ديدنش عاجز بوديم. آهسته گفت: «شبها ميآد بالاي سرم. شبها ميآد ميشينه رو سينهم. عين بختك. اينقدر زور ميآره كه دندههام بشكنن. هي ميگه پاشو شاهرخ كارد رو بردار… پاشو آقات اينا خوابن… موقعشه… من هي ناله ميكنم. بلند نميشه سگمصب. فقط ميگه پاشو شاهرخ، موقعشه… اينقدر ناله ميكنم كه مادرم ميآد با مصيبت بيدارم ميكنه…»
كريم با شنيدن اين حرفها رنگش پريد. پاهايش ميلرزيد. عين ميت شده بود. چند بار دندانقروچه كرد و گفت: «بايد از اينجا بريم… ايني كه ميگه همزادشه…»
ميلاد گفت: «چاخانه كريمآقا! تو ديگه چرا؟»
كريم گفت: «من ديدهم… من اين جماعت رو به چشم خودم ديدهم… شيش ماه نمره كار ميكردم… پشت صابونپزخونه. از ما بهترون شوخي با كسي ندارن… محسن رو پيداش كنين… زين كنين گورمونو گم كنيم از اينجا…»
شاهرخ گفت: «به خدا من برادر ندارم… داره ميره تو جلدتون… داره مياندازدتون به جون هم. من بعضي شبها دستمو با بند كتوني ميبندم ميخوابم. نيگا…»
بعد آستينهايش را بالا زد. مچ دستهايش خونمرده بود به قاعدهي كلفتي بند كتاني.
حالا هر چهار تاييمان خوف كرده بوديم. محسن هنوز نيامده بود و ترسيدم بلايي سرش آورده باشد. يكهو چند تا سنگ پشت هم خورد تو شيشه. زهلهام ريخت. كريم چسبيد به ديوار و زير لب ورد خواند. بعد در زدند. شاهرخ به رعشه افتاد: «خودشه… هميشه قبلش ريگ ميزنه تو شيشه… خودشه! به قرآن خودشه…»
گفتم: «همه ميريم تو حياط… همه با هم…»
كريم دويد و حامد را بغل كرد. كيپ هم از هال زديم بيرون. رفتيم تو ايوان. مانده بوديم كداممان در را باز كند. شاهرخ از همه بيشتر ترسيده بود. پناه گرفته بود پشت ميلاد. چند بار ديگر كوبيد به در.
تيرهي پشتم مورمور ميشد. يخ كرده بودم و چاقو تو دستم تيليكتيليك صدا ميداد. كليد آرام توي قفل چرخيد. قل دوم آمد توي حياط. آرام و بيصدا روي راهباريكهي شنريزيشده جلو آمد. تكيه داد به درخت. با صدايي رگهدار گفت: «خامِش شديد؟ از همين ميترسيدم.»
كريم زير لب ورد خواند. كُنده زد روي زانوهايش و حامد را چسباند توي سينهاش تا چيزي نبيند. زير زانوهايم سست شده بود. شاهرخ فرز خودش را از پشت ميلاد كشيد كنار. عين گربه جست زد و خودش را رساند گوشهي ايوان. پريد رو بشكهي گازوئيل.
قل دوم گفت: «داره در ميره. بهتون گفته كجا چالش كرده؟»
شاهرخ از روي بشكه داد زد: «فرار كنيد… داره دروغ ميگه… زبون شيطون تو دهنشه…»
اما قل دوم خيلي عادي و با دلسوزي رفت كف حياط نشست. رو كرد به ميلاد و بعد كپهاي از آجرهاي سفالي شيرواني را گوشهي حياط نشان داد: «بيل و كلنگ پشت اون آجرهاست… برو ببين…»
شاهرخ داد زد: «دروغ ميگه…»
قل دوم گفت: «با اين همدسته…»
كريم را نشان داد و انگشتش را سيخ نگه داشت طرفش. آهسته گفت: «دو نفري دارن بازيتون ميدن…»
فك ميلاد ميلرزيد. صداي دندانهايش را كنار گوشم ميشنيدم. گفتم برود سروقت كلنگ. تكان نخورد. خودم رفتم. بيل و كلنگ را كشيدم بيرون و پرت كردم طرف قل دوم. داد زدم: «بكن!»
شاهرخ داد زد: «نذار دستش بهت بخوره… اين اجنهاس…»
قل دوم نيشخند زد و گفت: «گفته كه شيش ماه خوابونديمش؟ يه شب كارد برداشته بود سر آقامو ببره… نرسيده بودم كار تموم بود…»
شاهرخ اين را كه شنيد ساكت ماند. خدايا! ما توي اين قبرستان چه غلطي ميكرديم؟
شاهرخ داد زد: «اجنهاس… نسناسه…»
بعد از روي ديوار جست زد و پريد تو زمين وا افتادهي پشت ويلا. صداي گروپگروپ پاهايش را شنيديم كه دور ميشد. قل دوم گفت: «مفتيمفتي از چنگتون در رفت!» بعد به كريم نگاه كرد: «از اين حرف بكشيد. داره موشمرده بازي درميآره…»
ميلاد موهاي خودش را چنگ زد و بعد يكهو جوش آورد و هجوم برد طرف كريم. كريم حامد را چسبانده بود به سينهاش و ورد ميخواند. ميلاد داد زد: «كريم! تو ميخواستي چيكار كني با ما؟ حرف بزن…»
كريم لال شده بود. حامد زوزه ميكشيد و هقهق ميكرد. داد زدم: «بكَن! زود باش.»
قل دوم تف انداخت كف دستش. با چنان ضربي كلنگ را زد به زمين حياط كه ساختمان لرزيد. كلنگ ششم هفتم نيم متر خاك را شكافته بود. جم نخوردم. ماندم همانجا توي ايوان. قل دوم بيل را برداشت و خاكها را پس زد. سفيدي استخواني پوسيده از خاك بيرون زد. قل دوم عقب رفت و گفت: «ميخواين جمجمهشو ببينيد؟ با همين كلنگ شكستش… همين مرد! من ديدمشون. به خاطر برادرم ساكت موندم تا الان…»
قل دوم زل زد تو چشمهاي من و ريزريز خنديد: «خيلي شانس آورديد كه تا الان زندهايد…»
يكهو كريم از جايش بلند شد. پريد و چاقو را فرز از دستم درآورد. جست زدم عقب. فكر كردم ميخواهد سينهام را سوراخ كند بيشرف. اما با چشمهاي پر از اشك اشاره كرد بروم طرف ميلاد و حامد. بدخواهي تو نگاهش نبود. بگو يك سر سوزن! خودش هم ماند وسط ايوان. دور هر چهار تايمان با چاقو روي زمين خط كشيد و دوباره نشست و حامد را بغل زد. زمزمه كرد: «از اين خط بيرون نريد… بذاريد برگرده به جهنم…»
قل دوم پوزخند زد: «خيلي سادهايد شماها…»
تو همين حيص و بيص بازوي اتوماتيك حياط تيكي كرد و در باز شد. محسن بود. نور چراغ عقب ماشين حياط را سرخ و زرد كرد. داد زدم: «محسن نيا… نيا.» اينقدر صداي موزيك بلند بود كه هيچي نميشنيد. گازش را گرفت و با دوپس دوپس باندهاي ماشين بيمحابا گازاند عقب. هر چي «فرار كن فراركن» كرديم نشنيد. آمد و آمد و وقتي خورد به تل خاكها و صداي كوبشي آمد تازه پايش را گذاشت روي ترمز. چشمهايمان را وحشتزده بستيم. كريم هنوز داشت ورد ميخواند. گفتيم حالا است قل دوم به رعشه بيفتد يا رنگ چشمهاش برگردد يا زير پاهايش شعلههاي بنفش و سرخ زبانه بكشد يا مثل دود به خودش بپيچد و هزارهزار ريگ بزرگ و كوچك بخورد تو شيشهي پنجرهي ايوان. اما هيچكدام اين اتفاقها نيفتاد. محسن كه گيجوويج از ماشين پياده شد يكهو زد توي سر خودش. تازه ديد انگار به يكي زده. هيچكدام جرئت نداشتيم از خطي كه چاقوي سوئيسي دورمان كشيده بود بيرون برويم. حالا تل خاك پيدا بود، چشم دوانديم به صحنهي تصادف، لاي خاكهاي شكافته شده. قل دوم افتاده بود روي كپهي خاك. از دماغش خون ميآمد و از دهانش كف بيرون ميزد. همه با چشمهاي بهتزده به هم نگاه كرديم. كريم با احتياط پايش را گذاشت آنور خط، گفت: «اينجا ديگه جاي موندن نيست.» و با حامد توي بغل نشست پشت فرمان. همانجور اسباب جمع كردهنكرده زديم بيرون.
توي راه فقط سكوت بود. كريم يكبار هم سر نچرخاند، نگاهش به جلو بود و فقط گاز ميداد. نميدانستيم داريم كجا ميرويم. من و ميلاد و محسن هم رويمان به پنجرههاي خودمان بود و يكبار رو برنگردانديم. نميدانم چقدر توي راه بوديم تا وقتيكه يواشيواش به خودمان آمديم و ديديم تا نوشهر بيهوا آمدهايم. جلوي قهوهخانهاي كريم زد كنار آب و داني بخرد، داشت دنبال كيفش ميگشت كه پسرك لاغر و موبوري يكهو در جلو را باز كرد و پريد بالا، گفت: «قربون قد و هيكل كافهاي جفتتون، ويلا دارم توپ.» شاهرخ بود.
«زندگی دو گانه کریم» را خیلی دوست داشتم. هم ایده جالبی بود ، و هم خیلی خوب از اب درامده بود. لطفا در شماره های بعد هم داستان امدادی چاپ کنید.