مثل خیلی چیزها، تعریف تعلیم هم عوض شده. آموزش دیگر مدرسه و مکتبخانه نیست. حالا گاهی فقط معرفی یک منبع یا رواج یک سلیقه، در بزنگاهی خاص، میتواند سالها درس و مشق و تختهسیاه را پشت سر بگذارد. برای محمد نادری، بازیگر کشورمان، این بزنگاه وقتی بوده در نوجوانی، جاییکه معلم سلیقهمند کلاس به راهي جز راههاي رفته تعليم ميداده.
«ژول ورن… ژول ورن… ژول ورن… ببینم بهجز ژول ورن نویسندهی دیگهای نمیشناسین؟ اینهمه نویسنده تو دنیا هست.»
برگههای معرفی کتاب من دستش بود ولی این جملات را رو به کلاس گفت. انگار فقط من نبودم که کتابهایی از ژول ورن معرفی کرده بود.
سال اول دبیرستان بودم و کلاسها تازه شروع شده بود. همیشه روزهای اول یکجور حس کنجکاوی توام با ترس همراهم بود. میخواستم زودتر بفهمم معلمهایم کیاند. این حس را بقیهی بچههای کلاس هم داشتند. انگار میخواستیم زودتر تکلیفمان مشخص شود و بفهمیم سر کدام کلاس میتوانیم شوخی کنیم و مسخرهبازی در بیاوریم و کدام معلم اجازهی نطق کشیدن نمیدهد و هر هفته بساط سوال و جواب پای تختهاش برپا است. گهگاه هم این حس کنجکاوی جوری تحریکمان میکرد که همان اول كار سراغ بچههای سالبالایی میرفتیم و آمار معلمها را ازشان میگرفتیم. یکی دو روزی از شروع کلاسها گذشته بود. تقریبا زیر و بم تمام کلاسها را درآورده بودیم. تنها کلاس ادبیات مانده بود که کسی چیزی دربارهاش نمیدانست. فقط میدانستیم معلممان آقایی است به اسم درودیان. سال اولی بود که به دبیرستانمان آمده بود. برای همین بچههای سالبالایی هم چیزی ازش نمیدانستند. کاری نمیشد کرد. باید میماندیم تا کلاسمان با او شروع شود. تازه او معلم ادبیات بود؛ فیزیک و شیمی که درس نمیداد. ته تهش میخواست چند تا کلمه و ترکیب بپرسد و ازمان بخواهد چند تایی شعر حفظ کنیم.
بالاخره روزی که کلاس ادبیات داشتیم رسید. در کلاس باز شد. مردی میانسال که کیف قهوهایرنگش را زده بود زیر بغل، آمد تو. جلوی موهایش ریخته بود. ریشش دو روزه میزد و سبیل پهنی لب بالاییاش را پوشانده بود. عینک کائوچویی به چشم داشت که در همان نگاه اول جلب توجه میکرد. برجا داد و رفت پشت میز نشست. هنوز کیفش را باز نکرده بود که یکی از بچهها گفت: «آقا خسته نباشید.» این را برای سنجش عیار معلم جدید گفت وگرنه این جمله مال الان نبود؛ مال یک ربع بیست دقیقهی آخر کلاس بود که معلمها از تک و تای بیوقفه درس دادن بيفتند و باقی کلاس بشود هر چیزی جز درس. صدای خنده در کلاس پیچید اما آقای درودیان حتی سرش را بالا نیاورد. دفتری از کیفش درآورد و مشغول نوشتن چیزی در آن شد. با خودم گفتم حتما از آن گنددماغهایی است که بیتوجه به مزهپرانیهای گاه و بیگاه شاگردانش فقط و فقط درس میدهد. از نوشتن دست كشيد و رفت برگهی حضور و غیاب را برداشت. اسم هر کسی را که میخواند لحظهای نگاهش روی او میماند و بعد میرفت سراغ بعدی. تا اینکه رسید به اسم همانی که گفته بود: «خسته نباشید.» درنگش بیشتر شد. چند لحظهای خیره نگاه کرد و بعد گفت: «خسته نباشی. میتونی بری.» پسر کاملا جا خورده بود. خواست چیزی بگوید که آقای درودیان ادامه داد: «نترس، غیبت نمیزنم. به دفتر هم چیزی نمیگم.» بعد رو به کلاس کرد: «اینو به همهتون میگم. هرکی دوست نداره میتونه سر کلاس نیاد. نگران نمره و اینها هم نباشین. دهِ قبولی رو به همهتون میدم. هر چی نباشه فارسی که میتونین حرف بزنین و بنویسین. حالا گیریم فرق مسند و مسندالیه رو ندونین که اونم طوری نیس، خیلیها نمیدونن.»
عجیب بود. در تمام این چند سال درس خواندنم این اولین معلمی بود که اینطور بیپروا پنبهی کلاسش را جلوی شاگردهایش میزد. باقی معلمها طوری رفتار میکردند که انگار کلاسشان تافتهی جدا بافته است و درسشان مهمترین درس دنیا. آقای درودیان هیچچیزش به معلمهای دیگر نرفته بود. به جای مسخره کردن شاگردهایش به طرز غریبی داشت خودش را دست میانداخت. بهراحتی با کچلی سر و دماغ نسبتا بزرگش شوخی میکرد. تیکهای رفتاریاش را که احتمالا باید چند جلسهای میگذشت تا کشفشان کنیم به شکل گلدرشتی جلوی ما انجام میداد. میگفت هر وقت دیدید دارم با لب پایینم سبیلهایم را میجوم بدانید دارم از یک چیزی حرص میخورم. بعدها فهمیدم با این کار داشت ما را خلع سلاح میکرد. دیگر چیزی نبود که خودش قبلا دستش نینداخته باشد. شوخیای نبود که با خودش نکرده باشد. او خودش را در برابر ما عریان کرده بود تا لذت کشف تدریجی نواقصش را از ما دریغ کند و البته این را خوب میدانست وقتی لذتی را از کسی میگیری باید لذت دیگری جایگزین آن کنی و پیشنهاد او لذت کشف ادبیات بود. همان جلسهی اول خواست سه رمان به او معرفی کنیم تا او از میان آنها یکی را انتخاب کند و ما آن را در طول ثلث خلاصه کنیم و سر کلاس دربارهی کتابی که خواندهایم با دیگران حرف بزنیم.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصت و پنجم، ارديبهشت ۹۵ ببینید.