قبل از موبايل
یادش به خیر که یک زمانی تلفن، تلفن بود. یک شیء سیاه و سنگین که توی فیلمها ازش به عنوان آلت قتاله استفاده میشد. (چیزی که با تلفنهای الان اصلا فکرش را هم نمیشود کرد!) بهتر از این، تلفن همیشه به دیوار خانه وصل بود و فقط متخصصهای خیلی خیلی کاردرست مخابراتی میتوانستند تلفن «نصب» کنند. کل فرایند نصب، وصل کردن چهار تا سیم به هم بود ولی خود مخابراتیها جوری ازش حرف میزدند انگار کارشان جراحی مغز باشد. همینچیزها باعث میشد اینقدر کارشان مرموز و جذاب بهنظر برسد. میرفتید درخواست نصب تلفن میدادید و بهتان میگفتند: «بین نه صبح شنبه، سوم اکتبر تا بهار سال بعد خانه باشید. یک نفر برای نصب میآید.» شما هم میماندید خانه، چون واقعا دلتان میخواست تلفن داشته باشید. با ذوق و استرس توی خانه مینشستید منتظر آقای تلفنی. ولی امروز دیگر از این خبرها نیست. دست هر آدمي حداقل يك موبايل است كه نه مرموز است، نه سيم ميخواهد، نه نصاب.
خريد موبايل
چند وقت پیش رفته بودم یک مغازهي الکتریکی که گوشی بخرم. دنبال یک گوشی بودم که فقط تلفن بزند. نمیخواستم بلندگو داشته باشد، نمیخواستم منشی تلفنی داشته باشد، نمیخواستم حافظه داشته باشد، نمیخواستم قهوه درست کند، نمیخواستم نقطهی دقیق حضور نمایندهی شورای شهر را نشانم بدهد. فقط میخواستم اجازه بدهد با کسی که آنور خط بود حرف بزنم. بعد از مدتها گشتن بالاخره یک گوشی پیدا کردم که تقریبا هیچکاری نمیکرد. (باور کنید این میتواند بهترین شعار تبلیغاتی دنیا باشد: «تقریبا هیچکاری نمیکند!») داشتم به این گوشی که احتمالا در دوران جنگهای صلیبی تولید شده بود نگاه عاشقانهای میانداختم که یک فروشنده از غیب کنارم ظاهر شد و پنج تا کلمه گفت که امیدوار بودم هرگز توی زندگیام نشنوم: «بیمهاش رو هم بگیرین!»
بگذارید برایتان بگویم بیمه چیست.
وقتی شما چیزی میخرید، یک پول اضافهای میدهید به مغازهدار و مغازهدار هم یک تکه کاغذ میدهد دست شما. این تکه کاغذ براي اين است كه شماي خریدار اگر خدای نکرده، زبانم لال، یک وقتی، یک جایی، اتفاقی برای چیزی که خریدهاید افتاد، نتوانید پیدایش کنید. اصلا یادتان هم نمیآید که بیمه گرفتهاید. اصلا آنقدر اطلاعات توی مغزتان تلنبار میشود که دیگر جا برای یادآوری بیمه نمیماند. اطلاعاتی مثل اینکه چطور از بلندگو استفاده کنید.
ولی خب مغازهها عاشق فروختن بیمهی اضافه هستند. شما هم بودید عاشق این میشدید که پول مفت همینجوری صاف بیفتد توی دامنتان. در نتیجه وقتی این روزها میروید یک گوشی بخرید ناگهان یک نفر مثل جن کنارتان ظاهر میشود که بگوید چه گوشی خوبی خریدهاید و چقدر خوب میشود که بیمهاش هم بکنید.
فروشنده: «خیلی تلفن خوبیه. مرگ نداره.»
شما: «میبرمش!»
فروشنده: «ولی خراب میشهها!»
شما: «چی؟»
فروشنده: «خب ببین یه قطعهای این تو هست به اسم کانفوبولاتور. شانس بیاری تا یه هفته دیگه دووم بیاره.»
شما: «یعنی میگین این گوشی خوبی نیست؟»
فروشنده: «چرا! بهترینه! چند سال برات گوشیه!»
شما: «خب، پس، اگه اینطوریه…»
فروشنده: «البته ماجول رفرینساتورش ممکنه بترکه. هزینهي تعمیرش میشه ۲۶۳ هزار دلار، البته به علاوهي قیمت قطعه و اجرت تعویض. یه مشتری داشتیم مجبور شد کلیهاش رو بفروشه.»
خلاصه که توی بعضی مغازهها اصلا فروش محصول بهانهاي است که بشود کنارش بیمه فروخت. چند ماه پیش من و زنم میخواستیم یک کامپیوتر بخریم. ناگهان دیدیم یک فروشندهای خودش را مثل زالو چسبانده به ما. تنها کارش هم این بود که به هر کامپیوتری نگاه میکردیم مدام بهمان ميگفت حتما آن کامپیوتر خاص را باید بیمه کنیم.
البته ما برای کامپیوترمان بیمه نگرفتیم. برای گوشی ارزانی که خریدم هم بیمه نگرفتم. هر بار مجبور شدم حداقل پنج شش بار به فروشنده بگویم نه و عقبعقب از او دور شوم. فروشنده با نگاهی سرشار از نفرت و در عین حال دلسوزی نگاهم میکرد. انگار چیزی که خریده بودیم بدون بیمه هر لحظه ممکن بود منفجر شود.
مطمئنم چند وقت دیگر مغازههایی باز میشوند که هیچ محصولی نمیفروشند. یک سری قفسهی خالی که فروشندهها بینشان راه میروند و به محض دیدن شما میچسبند بهتان و با سماجت سعی میکنند بیمه بفروشند. چه سودی!
در انتها اجازه بدهید بگویم که منظور این متن اصلا فروشندگان محترمی که در این نشریه تبلیغ میکنند نیست. اگر شما یکی از این فروشندهها هستید و به هر دلیلی از چیزی که نوشتهام ناراحت شدهاید کافی است یک پیام بدهید. به سرعت اصلاحش میکنم.
بیمهی این متن به پیوست تقدیم شما میشود.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی شصت و پنجم، ارديبهشت ۹۵ ببینید.
* این سه قسمت به ترتیب با عناوین Trouble On The Line، Quality! Craftsmanship! Service Contract! و Ban Cellphones در مجموعهآثار دیو بری منتشر شدهاند