گاهي يك پيشامد ساده ميتواند نقشهي راهي تودرتو براي آينده ترسيم كند. انبوهي از اتفاقات و فراز و نشيبهاي مسير را پشت هم بچيند و آدمي را به سرازيري يا سربالايي زندگي رهنمون كند. در متني كه ميخوانيد عباس عبدي ما را به يكي از همين خاطرات ماندگارش در كودكي مهمان كرده. شبي از شبهاي گرم جنوب كه تقلايي كرده و از تو بزرگ شده و پوست انداخته.
بالاخره وقتی رسید که بزرگ شدم. آن روز یا بهتر است بگویم شبی که بزرگ شدم آنقدر مهم شد که همهی جزئیاتش برای همیشه به یادم ماند.
ده سالم بود. یک ماهی مانده بود به شروع تابستان. مردادي بودم و بچهی تابستان اما از چیزی که فراری بودم همین گرما بود. روزی هم که ناگهان بزرگ شدم داشتیم میرفتیم سفر و قرار بود مثل سالهای قبل تا آخر تعطیلات مدارس، یک جای خوشآبوهوا باشیم؛ روستایی در دامنهی کوهی. ميخواستيم از شر گرمای خرمشهر و آبادان راحت شويم و هر صبح تا شب باد سرد به سر و صورتمان بخورد و خنکی کیفورمان کند.
آنوقتها بچهها خواهر و برادر زیاد داشتند. مثلا خود ما؛ شش تا بودیم، چهار برادر و دو خواهر. با پدر و مادرمان میشدیم هشت تا و این تعداد خیلی مهم بود. البته دو برادر کوچک دیگر هم داشتم که هنوز چهار سالشان نشده بود و به حساب نمیآمدند. پدرم موقع شمردن ساکت از آنها رد میشد. مادرم هم صدايشان میکرد «بچهها.» به اسمشان کاری نداشتیم. مهم اين هشت بود، اهميتش در همين سفرهاي تابستاني معلوم ميشد كه نه ماه از سال منتظر رسيدنش بوديم. چرا؟ کوپههای درجهسهی قطار هشتنفره بود و با همین هشت نفر پدرم یک کوپهی دربستی میگرفت.
پدر و مادر من تنها پدر و مادرهایی نبودند که شش تا و به حساب دقیقتر هشت تا بچه داشتند. داشتن بچهی زیاد (آن موقع به جای زیاد میگفتند کافی) یک موضوع کاملا عادی بود. یک قرار ناگفته بین پدرها و مادرها. احتمال مردن یکییکی بچهها بر اثر مریضی يا چیزهای دیگر وادارشان میکرد تعداد بچههایشان را زیاد یا کافی بکنند. مثلا آقای آهویی، همسایهی دزفولي دیواربهدیوارمان، شش دختر و چهار تا پسر داشت: وجیهه و نجیبه و منیژه و مجید و حمید و سعید و نوید و… آقای شاکری همسایهی روبهروییمان هم چندتایی بچهی سیاهسوختهي شبیه هم داشت. مینابی بودند. حساب اينكه چندتايشان دختر بودند و چندتايشان پسر از دست همه در رفته بود. فقط میدانستیم زیادند. عید به عید که میآمدند خانهمان یا ما میرفتیم خانهشان، سرگرمی بزرگترها این بود از بچههای همدیگر بپرسند بزرگ که شدی میخواهی چهکاره شوی؟ بیشتر از پسرها میپرسیدند. تکلیف دخترها روشن بود. همهشان میخواستند پرستار بشوند و به خودشان و بقیه آمپول بزنند.
«رانندهی تانکر!»، « فوتبالیست!»، « اسبسوار!»
آقای شاکری هروقت مرا میدید، با آن صورت سیاهسوختهی بندری و دندانهای سفید، صورتش را طرفم میچرخاند و با خندهی کمرنگي میگفت: «خب حالا نوبت این پسر شماست. گفتی اسمش چی بود ننه جمشید؟» همهی اهل لین و همکارهای پدرم که خانهمان میآمدند مادرم را ننه جمشید صدا میزدند؛ «دکتر عامو! دکتر رئیس بیمارستان!»
اولهايش میخواستم دکتر بشوم. با چوببستنی تو حلق بچهها را نگاه کنم. اما این آرزو بعد از مدتی رنگ عوض کرد. كي؟ وقتی که دلدرد شدید گرفته بودم و هرچه قرص و شربت و جوشانده و دوای محلی ضد کرم و انگل میخوردم خوب نمیشدم. با پدرم به درمانگاه شرکت نفت رفتیم. وقتی رسیدیم جلوی داروخانهی درمانگاه، آن آدم بلندقد سبیلوی عینکی با صدای گرفته و خشدارش اسمم را بلندبلند گفت و یک لیوان شیشهای بزرگ مایع سفیدرنگ مثل شیر غلیظ داد دستم و دستور داد تا ته لیوان، همانجا جلوی چشمش یکنفس سر بکشم. نزدیک بود از حلقم بیرون بزند. از هرچه دکتر و روپوش سفید و عینک و سبیل و صدای گرفته و خشدار بیزار شدم.
سال بعد، دید و بازدیدهای عید بود كه آقای آهویی جلوی زن و بچههایش گیرم انداخت و همان سوال قدیمی را پرسید. وقتی بود که دلم میخواست سرهنگ و فرمانده ارتش بشوم. از داییام که از ده آمده بود و در اهواز استخدام ارتش شده بود و گاهی آخر هفتهها به خانهمان میآمد شنیده بودم خلبانهای هلیکوپتر و هواپیما و فرماندههای تانک همه سرهنگاند. خودش هم آرزو داشت فرمانده تانک چیفتن شود. وقتی تصمیمم عوض شد که یک روز دایی با دو دست شکسته به خانهمان آمد. چند روز قبلش هنگام تمرین عملیات کماندویی و تکاوری و پریدن از روی مانع و غلت زدن توي خاک و سنگ، هر دو دستش از مچ شکسته بود. یکی از دوستانش هم که اهل خرمآباد بوده، داشته بلندبلند «دایه دایه وقت جنگه» میخوانده كه بر اثر تیری که بهاشتباه موقع تمیز کردن اسلحه از تفنگش شلیک شده مرده و جسدش را با قطار باری به دهاتشان فرستاده بودند.
فکر معلمی را هم گذاشتم کنار. کی؟ وقتی به خاطر یک تیلهشکسته که تو راه مدرسه پیدا کرده بودم و از بیحواسی تو جیب پیراهنم گذاشته بودم، جلوی همهی بچهها از معلم کلاس چهارمم، سه تا سیلی آبدار خوردم… با التماسی بیفایده گفتم: «آقا! بهخدا… بهخدا پیداش کردیم، تیلهبازی نمیکنیم!» پایش را گذاشت روی انگشتهای پایم که نتوانم عقبعقب بروم یا صورتم را عقبتر بکشم و شَرَق دوباره و سهباره سیلی زد.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصت و ششم، خرداد ۹۵ ببینید.