L. Verkler

روایت

افسردگی آرام و بی‌صدا ذهن را می‌برد در اتاقی که خوشحالی‌ها و خنده‌ها به آن راهی ندارند و آنجا تنهایش می‌گذارد. این اتاق درش بسته نیست ولی بیرون آمدن از آن کمک می‌خواهد و همراهی. پاتریشیا فاستر، نویسنده‌ی آمریکایی، در این متن از تجربه‌ی افسردگی همسرش و اقامت پرماجرای او در یک بیمارستان روانی می‌گوید.

خیره‌ام به هجوم بازیکنان روی صفحه، به زانو و شانه‌ها و برخورد کلاه‌ها. ناگهان دو بهیار جلویم به هوا می‌پرند و فریاد می‌زنند: «برو، برو، برو!» گویی واقعا زیر گنبد آبی آسمان و کنار دیگر هواداران‌اند و نه کنار بیمارانی پیژامه‌پوش و رب‌دوشامبربه‌تن در اتاق تلویزیون، اتاقی که بوی تند عرق و مایع ضدعفونی هوایش را سنگین کرده. عصر شنبه است. سمت راستم فلوید خم شده به جلو و با دهان باز رو به تلویزیون سر تکان می‌دهد، مردي ميانسال كه سندروم داون دارد و افسرده است، کنارش سوزی روی صندلی راحتی‌اش دراز کشیده و با حالتی عصبی دست‌هایش را هي در هم گره مي‌كند و دوباره از هم بازشان می‌کند؛ انگار دارد یاد می‌گیرد کف بزند. با صدایی که سخت شنیده می‌شود و با ریتمی یکنواخت مدام تکرار می‌کند: «کمکم کنید! کمکم کنید! کمکم کنید!»
همان وقتی که پرستارها و بهیارها محو تماشای بازی‌اند، من در انتهای اتاق روی یک صندلی لق پلاستیکی نشسته‌ام کنار شوهرم. نگاهش می‌کنم. بدون آنکه نگاهش را از تلویزیون بردارد دستم را در دست می‌گیرد. با خودم فکر می‌کنم تا كي؟ تا كي این داخل خواهیم بود؟

در ابتدا همه‌چيز خیلی ساده به نظر می‌رسید: داخل و بعد خارج می‌شویم. پذیرش داوطلبانه. با این حال وقتی جی تصمیم گرفت خودش را بستری کند، تعجب کردم. البته افسردگی ممكن است به چیزی غیرقابل تحمل و حتی غیرقابل كنترل تبديل شود؛ مهی غلیظ و گیج‌کننده، سنگین از بار شکست. دکتر ال، روان‌پزشک بیمارستان دانشگاه، دیروز پای تلفن در مورد دوران بستری احتمالی جی گفته بود: ‌‌«دو یا در نهایت سه روز.» او هم از تصمیم جی برای بستری شدن حمایت می‌کرد. وقتی جی با بستری شدن موافقت کرد، امیدوار بودم. در دو ماه گذشته سنگینی بار افسردگی او بر من هم فشار آورده بود. باری آن‌قدر سنگین که کمر زندگی‌مان را خم كرده بود. خلق ‌و خویش آميزه‌اي مبهم از اضطراب‌های خروشان و خواست‌های نامشخص شده بود، در غم و تردید غرق بود و به هر مانعی که می‌رسید می‌آمد سراغ من: آیا بهتر نیست تغذیه‌اش را عوض کند، مثلا گوشت کمتر بخورد یا لبنیات را بگذارد کنار یا امگا ‌سه بیشتر بخورد، یا اصلا بهتر است نگرانی درباره‌ی این چیزها را کلا بگذارد کنار؟ بهتر نیست تلویزیون کابلی را خاموش کند و پولش را پس‌انداز کند یا روشن نگهش دارد تا کمی سرگرم شود؟ می‌شود لطفا این‌قدر ازش نپرسم که حالش چطور است؟ خسته بودم و پر از اضطراب. می‌خواستم این مشکل را حل کند.

آن بعدازظهر که داشتیم کیف جی را می‌بستیم، کاغذهایی مچاله از یکی از جیب‌هایش درآوردم و توی دستم صاف‌شان کردم. با خودم گفتم این استعاره‌ای است از کاری که بیمارستان می‌کند: یک کاغذ مچاله را می‌گیرند و به‌دقت صافش می‌کنند. حالا که فکرش را می‌کنم مي‌بينم استعاره‌ی مسخره‌ای بود ولی آن موقع فکر می‌کردم حرکت از افسردگی مزمن به «ناراحتی عادی» راه‌حلی سریع خواهد داشت.

در آن عصر سرد و خاکستری ماه نوامبر که برف هنوز شاخه‌های لاغر درختان را نپوشانده بود، هنوز ساده بودم. من و جی سوار آسانسور شدیم و به طبقه‌ی دوم بیمارستان دانشگاه رفتیم. از راهروی بلند و کرم‌رنگی گذشتیم، به سمت راست پیچیدیم و وارد یک راهروی کرم‌رنگ دیگر شدیم، بعد دیدیمش: درهای قفل‌شده‌ی بخش روانی.

در انتظار پرستاری که در را برایمان باز کند همه‌چیز مثل کلیشه‌ها شده بود؛ مثل صحنه‌ای که در صدها فیلم و کتاب شاهدش بودم. به شکل احمقانه‌ای یاد جک نیکلسون در دیوانه از قفس پرید افتادم که بعد از شوک‌های الکتریکی ناتوان و درمانده به تخت بسته شده،‌ یا استر گرین‌وود رنگ‌پریده و چاق در رمان حباب شیشه‌ای سیلویا پلات که بعد از تزریق انسولین سست و بادکرده روی تخت افتاده. این تصاویر را کنار زدم. جی قرار بود دو، شاید هم سه روز اینجا باشد با داروها اخت شود؛ تا به قول انترن بخش تحت «درمان فشرده» قرار گیرد و هر روز روان‌پزشک ببیندش. بی‌خطر به‌نظر می‌رسید.
پرستار در را باز کرد و تنها صدایی که شنیدم ناله‌ای بلند و مداوم بود: ههههههه، ههههههه، ههههههه، ههههههه؛ یکنواخت، مستمر و بي‌وقفه؛ آوایی یکنواخت، بی‌وقفه و حریص، که دل را به هم می‌زد و بر اعصاب خط می‌کشید. دنبالش صدای زیری در هوای خنک راهرو پیچید: «کمکم کنید! کمکم کنید! کمکم کنید!» دلم می‌خواست بخندم. خدای من! دارالمجانین! با این حال انگار هیچ‌کس جز من نه به این صداها توجهی داشت و نه به زنی که داشت با واکرش در راهرو جلو می‌خزید و کیف آبی‌رنگي پر از لباس بر یک شانه انداخته بود. چهره‌اش زیر طره‌های بلند و خاکستری موهایش پنهان شده بود. تظاهر کردم که نگاهش نمی‌کنم.

ولی در اتاق پرستاران چاره‌ای جز نگاه کردن نداشتم: سه آدم مسن جلوی من روی صندلی‌های راحتی لمیده بودند، چهره‌هایشان از خوابی داروزده وارفته بود، موهای گوریده‌شان به کف سرهايشان چسبیده و روپوش‌ها و لباس‌هایشان نامرتب شده بود. مرد دیگری، با کلاه لبه‌دار سرمه‌ای، پشت میز کامپیوتر نشسته بود و به هیچ لبخند می‌زد. وقتی همان لبخند تهی را به سمت من گرداند، در پاسخش لبخند زدم ولی او نگاهش را به جایی بالای سرم برد. متوجه شدم که جی را به واحد سالمندان برده‌اند، توجه چندانی نکردم.

پرستار به جی گفت: «خب، بايد لباس‌هایتان را دربیاورید. باید بگردیم‌شان.» لبخند زد. «بعد دوباره به‌تان برشان می‌گردانیم.»

کمی بیشتر از یک سال پیش بود که اختلال دوقطبی نوع دوم را در جی تشخیص دادند: یکی از انواع بیماری شیدایی‌ـ ‌افسردگی. بیماری‌ای که مشخصه‌ی آن شادمانی‌های دوره‌ای و دوره‌های افسردگی است. وقتي بيماري‌اش را تشخيص دادند انگار نوري روشنگر بر او تابيده بود، جرقه‌ای که باعث آگاهی از دلیل انرژی‌های فراوان، حرف‌های بی‌پایان، رفتارهای غریزی و خشنش شد، چیزهایی که به‌دنبال‌شان شعله‌های کج‌خلقی می‌آمد. اگر هنگام نوشتن یک ایمیل چیزی می‌گفتم ناگهان به من می‌پرید که: «مزاحمم نشو!» و بعد خمودگی و سقوط به خستگی و روزهای متوالی تماشای تلویزیون. اتاق کارش همچون جهانی کوچک تغییرات خلقی‌اش را بازتاب می‌داد: در حين یک پروژه، انگار در اتاقش فاجعه‌اي رخ داده بود كه کاغذها و مجله‌ها آن‌طور کپه‌کپه روي زمین و لای لباس‌های کثیف پخش شده بودند. وقتی پروژه‌اش تمام می‌شد، در طوفانی از نظافت، زباله‌ها را از نگه‌داشتنی‌ها جدا می‌کرد، زمین را جارو می‌کشید و در نهایت دو کیسه پر از زباله را می‌برد بیرون.
تا دو سال پیش هیچ‌وقت پيش نيامده بود كه دچار افسردگی فلج‌کننده شود. آن‌قدر به‌ندرت روحیه‌اش «افت» می‌کرد که فکر می‌کردم نیمه‌ی پراضطراب‌تر رابطه و کسی که در معرض فرو پاشیدن است، خودمم. او بیست سال هر روز پر از کافئین و کنجکاوی می‌رفت سر کار (هرچند شاید دیگر عاشق شغلش نبود)، جمعه‌شب‌ها را به آشپزی کردن و فیلم دیدن با من سپری می‌کرد، در اوایل نوامبر لاله می‌کاشت و زمستان‌ها برف پیاده‌روی جلوی خانه را می‌روبید؛ با اينكه از اين كار متنفر بود. در اواخر سال ۲۰۰۸ـ تا قبل از آن انگار در دنیایی فانتزی زندگی می‌کردیم، دنيايي كه در آن هر دویمان تویش شاغل بوديم ‌ـ اقتصاد کشور سقوط کرد و شرکت جِی او را تعدیل کرد. به چشم بر هم زدنی، او تبدیل شد به مردی پنجاه‌ساله و بیکار.

در عرض چند ماه به‌سرعت و به طور حادي به چاه افسردگی افتاد.

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی شصت و ششم، خرداد ۹۵ ببینید.

*‌‌ این روایت با عنوان Inside در شماره‌ی پاییز سال ۲۰۱۲ نشریه‌ی Ploughshares منتشر شده است. این متن با اجازه‌ی رسمی نویسنده در مجله‌ی داستان ترجمه و منتشر شده است.