اسم اولین مالی است که به فرزند عطا میشود. این مال که حقی بر پدر و مادر است تنها تملک دنیا است که خوب و بدش قابل دادخواهی نیست، حکم تجدید نظر نمیخورد، نمیشود وکیل گرفت و ردش کرد یا به مبادلهي یکی دیگر متصرف شد. در متنی که میخوانید بلقیس سلیمانی از سالها مواجههاش با این ثروت آدمی میگوید. سرگذشتی که وقتهایی خسران داشته، وقتهایی هم نعمت و مکنت بوده.
سال ۱۳۴۶ نام من را گذاشتند بلقيس. چهار سال بعد از تولدم صاحب شناسنامه شدم. آنطور كه بزرگترها گفتهاند و ميگويند آن چهار سال بدون سجل و هويت، مرا «بلقيسو» صدا ميكردند و تا همين حالا هم كه در سراشيب عمر قرار دارم، هنوز هم برخي اهالي روستا و قوم و خويشهايم همان «بلقيسو» صدايم ميكنند. حكايت آن چهار سال بيهويتي را در يك داستانك در مجموعهي پسري كه مرا دوست داشت آوردهام. همهي آنهايي كه همسنوسال مناند و بزرگشدهي روستا ميدانند، در آن سالها مامورِ اغلب دود و دَمي ثبتاحوال هر چند سال يك بار به روستا ميآمد و بچههايي را كه از آبله، سرخك، سياهسرفه و ديگر امراض جان به در برده بودند وارد سياههي جمعيت ايران ميكرد. معلوم است كه تاريخ تولدها دقيق نبود و نامها گاه اللهبختكي يا به توصيهي كدخدا انتخاب ميشد.
آنطور كه از بزرگترها شنيدهام بلقيس نام عمهي پدرم بوده اما حاشا وكلا كه از پدرم در مورد اين عمه بلقيس كلامي شنيده باشم. شگفت اينكه در ادبيات داستاني ايران فراوان عمه بلقيسهايي ديدهام كه گاه عمود خيمهي خانواده بودهاند. در خانوادهي ما رسم ديرپاي منتقل كردن اسم بزرگان و پيران قوم به اطفال معمول بود، چنانكه نام مادربزرگم را كه زني تنومند و سالم بود بر خواهرم گذاشتند و موجب رنجش او شدند.
درتمام دوران دبستان و راهنمايي، من بلقيس سليماني بودم. معلمها عموما اسمم را درست تلفظ ميكردند و در ميان انبوه اسامي عجيب و غريب اسمم به چشم نميآمد، اسم من از نامهايي همچون كنيز، گلبس، حاجينسا، مدينه، گيلان، آفريده، گلنسا، عرب و … نامتعارفتر نبود. راستش بعدها كه اسم خودم و همكلاسيهايم به نظر نامتعارف آمدند، به جستجوي اسامي زيبا در روستا رفتم. دو نام زيباي نگار و گلشن اسم پيرزنهايي بودند كه در آن دوره هيچ حسي بهشان نداشتم. اين اسمها همدورهي اسامياي مثل خيرالنسا يا قدمخير بودند. زيباشناسي اسم قطعا به جغرافيا، اقليم، طبقه و دهها عامل ديگر بستگي دارد. اولين بار در دورهي دبيرستان بود كه فهميدم نام دخترها برآمده از طبقه و اقليم آنها است. دخترهاي خردهمالكهاي منطقه اكثرا نامهايي همچون ژاله، ژيلا، شعله، پروين، ناهيد، فروغ و … داشتند؛ نامهايي كمتر مذهبي، بيشتر ملي يا برگرفته از طبيعت. در همين دوره بود كه كمكم در مقابل اسمم گارد گرفتم. از اسمم خوشم نميآمد و بيشتر خودم را با نام فاميلم معرفي ميكردم. اين ماجرا تا سالها بعد و همين حالا هم ادامه دارد. پيش همسايهها خانم بشردوست هستم كه نام فاميل همسرم است و در جمعهاي غيرداستاني خودم را سليماني معرفي ميكنم. البته ديگر از اسمم بدم نميآيد به سياق گذشته بلكه حوصلهي توضيح و توجيه ندارم.
همكلاسياي داشتم در دوران دبيرستان كه خيلي روي شغل پدرش حساسيت داشت. به غريبهها ميگفت پدرش رئيس پاسگاه است و مادرش معلم، در واقع اينها تنها شغلهاي باكلاسي بودند كه سراغ داشتيم. همين همكلاس خودش را فرح معرفي ميكرد، اين همهي معرفت زيباشناسي ما در مورد اسمها بود. بعد از انقلاب خيلي از كنيزها و گلبسهاي روستاي من نامشان را به فرزانه و فاطمه تغيير دادند اما من تا سالها بعد هيچ نام جايگزيني براي خودم انتخاب نكردم، علتش هم مهاجرت زودهنگامم به تهران بود و اعتقاد به اينكه اسمها مهم نيستند، رسمها مهماند. حالا من دختري انقلابي بودم كه نميخواستم خودم را با اسم تعريف كنم. در همين روزگار سلطهي ايدئولوژي بود كه يك نام خودش را از ميان متون مقدس بركشيد و در ذهنم حك شد و آن نام زيبا و نغز «حنيف» بود. دختر جواني بودم كه به سياق همكلاسيهايم بيش از هر چيزي به ازدواج فكر ميكردم. چون دانشگاهها بسته بود و پدرم نان زيادي نداشت به من بدهد. با خودم عهد كردم اگر ازدواج كردم بهطور قطع و يقين نام حنيف را بر پسرم بگذارم. آن روزها ازدواج نكردم و نام حنيف سهم پسر خواهرم شد كه حالا خودش پدر است.
مشكل عمدهي من از وقتي شروع شد كه به تهران آمدم. در كلاسهاي دانشگاه اكثر استادها نميتوانستند اسمم را بخوانند يا غلط تلفظ ميكردند و هر بار من با آن لهجهي غليظ روستاهاي كرمان ناچار ميشدم اشتباهشان را تصحيح كنم و اين خود خنده و تمسخر همكلاسيها را در پي داشت. در خوابگاه بچهها به تبعيت از يك دوست خراساني «بلي» صدايم ميكردند كه خودش ماجراهايي در پي داشت. مثلا بچههاي گيلان ميگفتند بلي يعني اردك و گاه به جاي بلي ميگفتند «اردك» و از همه بامزهتر نامي بود كه يك دوست آذريتبار با اسمم درست كرده بود كه تا همين حالا هم با همان اسم صدايم ميكند: بليسيوس. خودش ميگفت اين يونانيِ بلقيس است و برخي ديگر بهكنايه ملكهي سبا صدايم ميكردند كه با آن سر و وضع روستايي و آن پايگاه طبقاتي خود يك موقعيت آيرونيك به وجود ميآورد. من به هرچيزي شبيه بودم الا ملكهي سبا اما اين موقعيت من را به تبارشناسي نامم هدايت كرد. اولين بار دههي شصت بود كه به فرهنگ معين مراجعه كردم. «بلقيس، ملكهي سبا، معاصر سليمان بنداود كه به ملاقات او رفت. در روايات وي همسر سليمان معرفي شده. اين كلمه را بعضي به كسر با و فتح قاف و عدهاي به ضم با و فتح قاف تلفظ كنند…»
اين تعريف از يك سو سابقهي تاريخي عظيمي براي نامم دست و پا كرد و از سوي ديگر مرا بهكل گيج كرد. نميدانستم طريق تلفظ درست اسمم چيست و هنوز هم نميدانم. اگرچه معيار براي خودم همان تلفظ خانوادگي است كه به كسر با و فتح قاف است.
عموم آدمهايي كه در تهران با آنها برخورد كردهام و ميكنم، اسمم را نامي قديمي و روستايي ميدانند. اين ماجرا هيچوقت به اندازهي وقتي كه داشتم ازدواج ميكردم مشكل ايجاد نكرد. آنطور كه بعدها شنيدم فاميل همسرم از همان دقيقهاي كه اسمم را ميشنوند آن را دِمُده و روستايي مييابند و پيشنهاد ميكنند در كارتهاي دعوت نام ديگري، مثلا مريم، بنويسند. همسرم هم كه مثل خودم به رسمها بيشتر از اسمها اهميت ميداد، نهتنها اين پيشنهاد را نميپذيرد كه سخت از اسم مشكلدار من دفاع ميكند.
اما اين انگار رسم روزگار است كه هر سربالايي يك سرپاييني هم دارد. اسم بلقيس از تقريبا دههي هفتاد به بعد كه شروع به نوشتن كردم برايم خوشنامي و شانس آورد. البته اين به اين معنا نبود و نيست كه به اسم مستعار چيزهايي ننويسم و منتشر نكنم. در دوراني كه با مطبوعات همكاري ميكردم از چند نام مستعار استفاده كردم كه ربطي به خوب و بد بودن اسم واقعيام نداشت و هنوز هم ندارد. اولين بار مطلب كوتاهي دربارهي كتاب يك دوست نوشتم و آن را در روزنامهاي چاپ كردم كه دوستش نداشتم، آن مطلب را به نام سيمين سليماني منتشر كردم. دو بار هم از نام مستعار سبا سليماني استفاده كردم، و چند باري از نام كيميا سپهري كه تركيب اسم دختر و پسرم بود و جالب اينكه همزمان همسرم از نام مستعار سپهر كيميايي استفاده ميكرد. اين نامهاي مستعار در واقع براي اين وضع شدند كه نام واقعيام يعني بلقيس سليماني را راحت خرج نكنم. تا حالا هم اين اسم را فقط در دو رمان خود وارد كردهام و به بلقيس سليماني شخصيتي داستاني بخشيدهام، اولين بار در رمان بازي آخر بانو بلقيس در رداي يك هنرجوي داستاننويسي وارد ميشود و رماني مينويسد كه نامش بازي آخر بانو است. دومين بار هم در رمان روز خرگوش او را با توصيف ظاهرش و عقبهي روستايش به خوانندگان معرفي كردم.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصت و ششم، خرداد ۹۵ ببینید.