شیوا خادمی

روایت

آدم‌هايي كه براي بهار دل خودشان يك كاري مي‌كنند، چي از سر گذرانده‌اند؟ مخاطبي كه حالا فقط از كتاب خواندن لذت مي‌برد قبلا سوداي نويسنده شدن داشته؟ هواداري كه به استاديوم مي‌رود قبلا آرزوي بازي داشته؟ روايت محسن‌حسام مظاهري روايت همين لذت‌ها و بعد حسرت‌ها است. حسرت‌هايي از سال‌هاي نوجواني كه با صداهايي از آسمان پر مي‌شده. صداهايي نغمه‌ساز از جنس قرآن؛ قرآني كه بهارش همين ماه رمضان است.

می‌شد و لب ایوانش چند گلدان شمعدانی قرمز و صورتی قطار شده‌ بود. جلسه‌ بعد از نماز مغرب شروع می‌شد و من نیم‌ساعتی قبل از اذان خودم را می‌رساندم آنجا و رحل‌ها را دور اتاق مرتب می‌چیدم و قرآن‌ها را رویشان می‌گذاشتم.

آن ‌سال‌ها جلسات خانگی آموزش و تلاوت قرآن رونق داشت. هنوز تب مداحی فراگیر نشده بود و محور بیشتر محافل مذهبی قرآن بود. در اصفهان، جلسه‌ی قرآن استاد رضوی از جلسات مشهور بود که من هم مدتی پای ثابتش بودم. در همان جلسه بود که با قرآنِ عثمان‌طه ـ که تازه به ایران آمده بود ـ آشنا شدم و با پول‌توجیبی‌هایم یکی‌ خریدم و آن‌قدر به آن خط عادت کردم که دیگر خواندن قرآن‌های با خط نیریزی و طاهر خوشنویس و دیگران برایم دشوار شد. در همان جلسه بود که اولین هدیه‌ام برای قرائت، یک پنجاه‌تومنی نو و تانخورده، را از دست استاد شاه‌میوه گرفتم و پدر هم برایم یک رحل چوبی قهوه‌ای‌رنگ خرید. در همان جلسه بود که با قاریان مصری آشنا و بهشان علاقه‌مند شدم. آن‌قدر که آلبومي از عکس‌هایشان درست کردم؛ عکس‌هایی که به‌سختی گیر‌ می‌آمد. عکس‌های قهوه‌ای و سفیدِ عبدالباسط و منشاوی و شعیشع و دیگران. آن زمان، شنیدن صدای این قاریان هزینه داشت. اینترنت نبود که با یک کلیک، چندین تلاوت را بشود یک‌جا دانلود کرد. رسانه‌ی ما نوار کاست بود و روی هر نوار، معمولا فقط یک تلاوت مجلسی بیشتر جا نمی‌شد. آخر نوار اگر هنوز جا داشت، یا خالی می‌ماند یا با سرود و تواشیح عربی پر می‌شد. کاست‌های تلاوت را از نوارخانه‌ی مسجد می‌گرفتیم و بین خودمان دست به دست می‌گرداندیم. من برای خودم مجموعه‌ای از کاست‌های تلاوت‌های محبوب داشتم. با دوچرخه خیابان چهارباغ را رکاب می‌زدم، می‌رفتم دارالقرآن و بعدتر ثامن‌الائمه و نوار مورد نظرم را سفارش می‌دادم تا برایم «بزنند.» اگر پولم می‌رسید، می‌گفتم روی کاستِ سونیِ آبی‌رنگِ ارجینال بزنند که کمی گران‌تر بود؛ اما به کیفیتش می‌ارزید. اگر هم پولم نمی‌رسید، به همان کاست دِنا یا مَکسِل یا تي‌دي‌كي راضی می‌شدم. خیلی پیش می‌آمد که نوار توی ضبط جمع می‌شد یا پاره می‌شد یا هوا می‌گرفت یا بر اثر اشتباه تکه‌ای از آن پاک می‌شد و مجبور می‌شدم دوباره آن را سفارش دهم.

آن اوایل، هم به ‌اقتضای سن و هم متاثر از فضای عمومی، عشق‌مان عبدالباسط بود و قهرمان نسلی‌مان جواد فروغی که چند سالی از ما بزرگ‌تر بود و همیشه احساس تحسینی آمیخته به حسادت به او داشتیم؛ از بس قصار السورش را عین عبدالباسط می‌خواند. صدای عبدالباسط در نظر بسیاری از مردم معمولا یادآور مرگ است. چون آن را فقط در مجالس ختم و ترحیم شنیده‌اند و با حزن صدایش بر اموات خود گریسته‌اند. برای ما اما صدای عبدالباسط آهنگ زندگی بود. دلچسب بود. شیرین بود. رنگ داشت. مزه داشت.
من وقتی تلاوت را شروع کردم که یکی دو سالی از فوت عبدالباسط بر اثر سرطان می‌گذشت. عبدالباسط اسطوره‌ی بلامنازع تلاوت بود. چقدر آن چهره‌ی معصومش و آن چشم‌ها و نگاه نافذش را دوست داشتم. در عالم نوجوانی، یکی از فانتزی‌هایم حضور در مجالس تلاوت او بود. چشم می‌بستم و در خیال همسفرش می‌شدم. با هم می‌رفتیم به همه‌ی مساجد بزرگ دنیا تا او قرآن بخواند و طنین صدایش بپیچد زیر گنبد مسجد و برود بنشیند در عمق جان مرد و زن و پیر و جوان مشتاقی که آمده بودند کلام خدا را بشنوند. می‌رفتیم به مسجد‌الحرام یا مسجد‌الهدای شیکاگو و او «ابراهیم» می‌خواند. می‌رفتیم به ژوهانسبورگ و او «قیامت» و «فلق» و «ناس» می‌خواند. می‌رفتیم به مسجد امام ‌حسین قاهره و او «یوسف»‌ زیبایش را می‌خواند. می‌رفتیم به مسجد سوق کویت و او «مائده» و «شمس» می‌خواند. می‌رفتیم به مسجد جامع اموی دمشق، کنار آن عرب‌هایی که با خواندن او آن‌قدر هیجانی می‌شدند که شروع می‌کردند به داد و فریاد با صدای بلند. (جوری ‌که آن اوایل وقتی صدایشان را در نوار می‌شنیدم، فکر می‌کردم دارند دعوا می‌کنند!) و بالاخره می‌رفتیم به فلسطین؛ وقتی هنوز پای اسرائیلی‌ها به آن باز نشده بود، و او در مسجد‌الاقصی، آن «اسرا»ی خاطره‌آفرینش را می‌خواند: سُبحانَ الذی اَسری بِعبدِه لَیلاً مِنَ المسجدِ الحرام اِلی المسجدِ الاَقصی. و من با‌شوق می‌پریدم بالا و می‌گفتم: «الله! احسنت!»
از شما چه پنهان، من از تلاوت‌های طوخی هم خوشم می‌آمد. از آن تکرارهای خاص خودش که يك كلمه را به قرائت‌های مختلف می‌خواند؛ خصوصا آیات اول سوره‌ی «تکویر» و آن تکرارهای کلمات آخرِ هر آیه که غوغا بود: اِذَا الشَّمسُ کُوّرَت، کُوّرَت، و اِذا النُّجومُ انکَدَرَت، کَدَرَت، و اِذا الجِبالُ سُیّرَت، سُیّرَت، و اِذا العِشارُ عُطّلَت، عُطّلَت، و اِذَا الوُحوشُ حُشِرَت، حُشِرَت، حُشِّرَت، وَ اِذا البِحارُ سُجّرَت، سُجرَت و اِذا النُفوسُ زُوّجَت. تلاوت‌های طوخی البته حکم موسیقی پاپ داشت در کلاس آموزش موسیقی کلاسیک. نهی می‌شدیم از شنیدنش و اجازه هم نداشتیم از او تقلید کنیم. اما من مخفیانه گوش می‌کردم و لذت می‌بردم؛ لذتی از جنس لذت‌های ممنوعه!

چند سالی که بزرگ‌تر شدم دیگر صدای عبدالباسط و طوخی قانعم نمی‌کرد. سن بلوغ بود و عوارضش. صداهايمان داشت مردانه می‌شد. دیگر اگر می‌خواستیم هم نمی‌توانستیم آن‌طور ظریف و ریز بخوانیم. باید می‌رفتیم سراغ قاریان دیگر. اول مدتی منشاوی کار کردم؛ انفال و الرحمن و یوسف. تب مصطفی اسماعیل هم بالا بود و خیلی طرفدار داشت. اما من جذبش نشدم؛ با آنکه اساتید می‌گفتند سبک مصطفی از همه فنی‌تر است.

سال اول دبیرستان بود که جعفرآقای عمادی، طلبه‌ی جوان و معلم گروه تواشیح‌ مدرسه‌مان، نوارِ قاری جدیدی را در جلسات تمرین برایمان گذاشت. قاری‌ای که از آن به بعد شد شخصیت محبوب‌مان: شحات محمد انور.

اولین مشق‌مان «کهف» شحات بود: وَ اتلُ ما اوحِیَ اِلیکَ مِن کِتابِ رَبّکَ لامُبدّلَ لِکَلِماتِه. قرار بود آن تلاوت را در مسابقات ناحیه همخوانی کنیم. دوره‌ای بود که تواشیح‌ سکه‌ی رایج بود؛ اما راستش ما زیاد اهلش نبودیم. هرازگاهی فقط در حد یکی دو سرود معروف عربی مثل «بِنَبیٍ عربیٍ و رسولٍ مدنی» و «اسماء‌الحسنی» می‌خواندیم و همین. بیشتر کار گروهی‌مان همخوانی قرآن بود. پنج نفر بودیم که موقع همخوانی، دوزانو کنار هم به شکل هلال می‌نشستیم. من و امید که قدمان بلندتر بود، دو سر هلال بودیم. امید تک‌خوان‌ گروه بود. اعوذ باللهِ اول را او می‌گفت و از بسم‌الله به بعد را جمعی می‌خواندیم. زیرچشمی حواس‌مان به‌ هم بود که هم‌زمان نفس بگیریم و دقیقا با هم شروع کنیم. کافی بود یک نفر، ثانیه‌ای فقط، عقب جلو بخواند تا کار خراب شود. در چنین مواقعی، با فشار دادن دست از پشت سر به ‌هم علامت یا تذکر می‌دادیم.
 

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی شصت و ششم، خرداد ۹۵ ببینید.