مسافر معمولا هرجا میرود آنجا را به چشم مسافر میبیند؛ دلش میخواهد اسم و رسم هر بنا و مکان را بداند و از داستان و تاریخ آن سر دربیاورد. اما بناها و مکانها در نظر کسی که در آنها زیسته، هویت دیگری دارند. پل ترو، سفرنگار و رماننویس آمریکایی، در این متن کوتاه که بخشی از سفرنامهی هند او است از همراهی با کسی میگوید که مکان در نظرش همان است که هست، و دیگر هیچ.
پرسیدم: «این چیه؟»
خطابم آقای گوپال، رابطِ سفارت، بود. داشتم به بنایی شبیه یکجور قلعه اشاره میکردم.
گفت: «یهجور قلعهس.»
کتاب راهنمایی را که با خودم اینطرف و آنطرف میبردم مسخره کرده بود: «این کتابِ گنده رو گرفتهاي دستت، ولی من بت میگم ببندیش و بذاریش تو هتل چون من خودم کتاب راهنمای جیپورم.» متاسفانه به نصیحتش گوش کرده بودم. حالا شش مایل بیرونِ جیپور، داشتیم از وسط تودههای شنی که تا بالای قوزک میآمد به طرف ویرانههای گالتا میرفتیم. قبلتر، از لای دویستتایی بابون گذشته بودیم و همینطور که آنها با هیجانی که شانه به تهدید میزد، دوروبرمان بالا و پایین میپریدند و جیغ میکشیدند و دندانهایشان را نشان میدادند، آقای گوپال گفته بود: «عادی رفتار کن.» چشمانداز اطراف صخرهای و خشک بود و نوک هر تپهی سنگلاخ، قلعهي خرابهای خودنمایی میکرد.
«مال کیه؟»
«مهاراجه.»
«نه، یعنی کی ساخته؟»
«نمیشناسی.»
«خودت میشناسی؟»
آقای گوپال به راهش ادامه داد. گرگ و میش غروب بود و بناهای پرتعدادِ درهی گالاتا کمکم در تاریکی فرو میرفت. میمونی جیغ کشید و پرید روی شاخهی درخت انجیر بالاسرِ آقای گوپال؛ شاخه را که پایین میکشید، مثل بادزنهای سقفیِ هندی، ووش ووش صدا میداد.
از دروازه گذشتیم، حیاطی را رد کردیم و به یک سری ساختمان خرابه رسیدیم که نماهایشان نقاشیهای دیواریِ رنگی از درخت و آدم داشت. یک جاهایی با گرافیتیهای ناخوانا پوشیده شده بود و یک جاهایی را با تیشه و اسکنه غلفتی درآورده بودند. پرسیدم: «این چیه؟» از اینکه مجبورم کرده بود کتاب راهنمایم را نیاورم، چشم دیدنش را نداشتم.
آقای گوپال گفت: «آآآ…» حصار دور یک معبد بود. چند تا مرد زیر طاقهایش چرت میزدند، بقیه چمباتمه زده بودند. درست بیرونِ حصار، بساط چای و سبزیجات بهراه بود؛ فروشندهها تکیه داده بودند به نقوش دیواری و با پشتشان آنها را خردخرد میساییدند. فضا غربت و خلوتِ غریبی داشت؛ اندک جمعیتی در شامگاه، همه خاموش، آنقدر ساکت که تلقتلق سم بزها روی قلوهسنگها شنیده میشد، و نجوای میمونها در دوردست.
«معبده؟»
آقای گوپال لحظهای فکر کرد. بالاخره گفت: «آره. یهجور معبده.»
روی دیوارهای پرنقشونگار معبد ـ پوشیده از پوستر، خراشیده با تیشه و مغار، مزین به ردِ ادرار و دستنوشتههای عظیمی به خط دیواناگری که در واقع آگهي کسبوکارهای محلیِ جیپور بودندـ تابلوی کاشی آبیرنگی بود که به هندی و انگلیسی به بازدیدکنندهها هشدار میداد: «خدشهدار کردن، تخریب، حکاکی یا هرجور سوءاستفادهی دیگری از دیوارها ممنوع است.» خود تابلو لبپر بود و گوشه نداشت.
جلوتر، مسیرِ سنگلاخ به راهی باریک تبدیل شد و بعد به پلکان تیزی که در صخرههای دیوارهی دره کنده بودند. بالای پلکان معبدی بود مشرف به استخري راکد و سیاه. حشرههای آبزی روی سطحش موجهای ریز درست میکردند و ابرهای کوچکی از پشههای چالاک بر فراز آب معلق میماندند. معبد تورفتگی میانمایهای بود در چهرهی کوه، غاري کمعمق که با شمع و چراغهای پیهسوز روشن میشد. دو طرف درگاهش، دو لوح مرمری دومتری قرار داشت شبیه همانها که از کوه طور پایین آمد اما خیلی سنگینتر و رویشان به دو زبان دستورالعملهایی حکاکی شده بود. در نوری که رو به کاهیدن میرفت، نسخهی انگلیسی را یادداشت کردم.
۱- استفاده از صابون در معبد و شستن لباسها اکیدا ممنوع است./ ۲- لطفا با کفش نزدیک منبع نیايید./ ۳- حمام کردن زنها درحضور مردان صحيح نیست./ ۴- تف کردن موقع شنا عادت بسیار بدی است./ ۵- لباسهای دیگران را با آب پلاشیدن خراب نکنید./ ۶- با لباس خیس وارد معبد نشوید./ ۷- از تف کردن نامناسب که موجب کثیف شدن مکانها میشود خودداری کنید.
به آقای گوپال گفتم: «پلاشیدن؟ پلاشیدن چیه؟»
«ننوشته پلاشیدن.»
«شمارهي ۵.»
«نوشته پاشیدن.»
«نوشته پلاشیدن.»
«نوشته …»
رفتیم نزدیک لوحها. حروف پنج سانتی ارتفاع داشت و خیلی عمیق توی مرمر حک شده بود.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصت و ششم، خرداد ۹۵ ببینید.
* این روايت در سال ۱۹۹۴ در کتاب To the Ends of the Earth منتشر شده است.