هر طعم خاطرهای همراه خود دارد. این را خیلیها به تجربه دریافتهاند. از طعم تلخ بادامهایی که میانهی یک مهمانی زیر دندان میروند و کام را تلخ میکنند تا طعم خوش غذاهای کودکی که تکرارشان دری باز میکند برای بازگشت به همان روزها. مری گوردون، نویسندهی آمریکایی، در این متن از مواجههی خود با طعمهای مختلف میگوید و اینکه چطور ذائقهی هر کس همچون امضایی منحصر به او است و از دیگران جدایش میکند.
در دوبلین هستم و دارم با مردی ایرلندی که خیلی به او علاقهمندم شام میخورم.
میپرسم: «خانوادهت شيرينيفروشي داشتهن، درسته؟»
«خب راستش فقط شيريني نبود. همهجور آبنبات، چند جور کیک کوچیک و از اون چیزایی که شما بهش میگین کوکی و ما بهشون میگیم بیسکویت هم درست میکردن.»
برای دسر نانخامهای سفارش داده و من دغدغهی همیشگیام دربارهی مقدار کالری غذا را کنار میگذارم و همراهیاش میکنم.
نانخامهایها از آنچه فكر ميكردم خوشمزهترند چون خامهی داخلشان به جای وانیل مزهی بادام میدهد. بادام، طعم محبوب من! بادام، با شيرينياش كه تقريبا از حد ميگذرد، معطر و با یکجور احساس سالم بودن، یا مغذی بودن مثل پروتئین، با چاشنیای از خاک و همراه این شک که از کجا معلوم سمی نباشد؟ چه سمی است که بوی بادام از خود به جا میگذارد؟ همان که کارآگاه باهوش قصه بلافاصله متوجهش میشود؟ استریکنین؟ ارسنیک؟
میپرسد: «میشه قضيهي اولین اعترافم پیش کشیش رو بهت بگم؟»
میگویم البته و امیدوارم پای افشای ناگهانی اسرار شخصی به میان نیاید. فكر میکنم هردوی ما برای اینجور چیزها زیادی پیر شدهایم ولی خب، باید بتوانیم آزادانه حرف بزنیم. آخر امشب بینمان ضيافت گفتوگو برپا بوده. هرکدام از پُرچانگی خود عذرخواهی میکردیم و در عین حال به دیگری قوت قلب میدادیم که: «نه، نه، معلومه پرچونگی نکردی، کم هم حرف زدی. ادامه بده لطفا، ادامه بده.»
«چیزی که در اولین اعتراف به کشیش گفتم این بود که یک بسته خمیر بادام دزدیدهام. این اولین گناهی بود که مرتکب شدم. البته چند شیلینگ همونجا گذاشتم. حواسم بود که این رو حتما به کشیش بگم. فکر میکردم شاید از سنگینی بار گناهم کم كنه.»
دلم میخواهد ازش بپرسم: «از پدر خودت دزدیدی؟ واقعا مجبور بودی که بدزدیش؟ شاید فقط كافي بود كه از پدرت خواهش كني، اون هم بهت میدادش.» اما من چیزی دربارهی پدرش نمیدانم. شاید سختگیر بوده. شاید هم دستو دلباز.
پدر من آدم دستودلبازی است. یکی از بزرگترین دستودلبازیهای او در خاطر من نه با طعم بادام که با مزهی پسته گره خورده.
سهسالهام و تازه لوزههایم را برداشتهاند. گلویم خیلی درد میکند. خيليها معتقدند باید به بچههایی که لوزههایشان را عمل کردهاند بستنی داد. بستنی هم دردشان را تسکین میدهد و هم خوشحالشان میکند.
خانهی ما نزدیک یکی از شعبههای رستوران هاوارد جانسون است که بهخاطر سیوهفت طعم مختلف بستنیاش محبوب است. ما در طبقهی دوم یک مجتمع و درست بالاسر صاحبخانههایمان زندگی میکنیم، خانوادهای ایتالیاییتبار یا دقیقتر بگویم سیسیلی.
هر روز بوهای خوشی که از طبقهی پایین راهشان را به سمت بالا پیدا میکنند خوشحالم میکنند، بوهایی که مهمترینشان بوی قهوهی غلیظ است. گاهی هم آجیل بوداده. چون مادرم قربانی فلج اطفال است و تعداد پلهها زیاد، وظیفهی خرید بستنی برای تسکین درد و خوشحال کردن من به عهدهی پدرم گذاشته شده.
یادم نمیآید اولین بستنیای که پدرم برایم خريد چه طعمی داشت، احتمالا قابل پیشبینیترین طعمها، یعنی شکلاتی و وانیلی. اما طعم شکلاتی یا وانیلی سر شوقم نمیآورند. با سرسختی مخالفت میکنم. او بارها و بارها به فروشگاه هاوارد جانسون میرود. هر دفعه صدای پایش را ميشنوم که از پلهها پایین میرود، در پشتیِ سنگین خانه را میبندد و دوباره بالا میآید. از صدای سکههای توی جیبش رفت و برگشتش را دنبال ميکنم. با دور و نزدیک شدنش صدا کم و زیاد میشود.
پدرم همینطور طعم پشت طعم برایم بستنی میآورد. هلو، توتفرنگی، شاهتوت. هیچکدام وسوسهام نمیکند. چندین بار میرود و برمیگردد و مادرم که مثل او دستودلباز نیست کمکم صبرش تمام میشود. فریاد میزند: «یکی از همینها رو انتخاب کن، فریزرمون ديگه پر از بستني شده. پدرت رو مجبور نکن دوباره تا اونجا بره.»
اما پدرم میگوید نه. او فقط خوشحالی من را میخواهد. مطمئن است كه بالاخره موفق میشود خوشحالم کند، که بالاخره طعم مورد علاقهام را پیدا خواهد کرد. همان طعمی که هم تسکینم میدهد و هم خوشحالم میکند.
نميدانم پدرم بعد از چند بار رفتن و برگشتن با بستنی پستهای برمیگردد. چه چیزی باعث میشود بلافاصله بفهمم این همان طعمی است که میخواهم؟ بهخاطر رنگ سبز دوستداشتنیاش است؟ يا به خاطر نقطههاي تيرهرنگ پسته ميان رنگ سبز روشن بستني است؟ یادم نمیآید ولی یادم است که طعمش هیجانانگیز بود، هیجان خاص قرارگرفتن همه چيز سرجاي خود. یک جور حس درست جا افتادن. «این برای من ساخته شده. این مال منه.»
اما مادرم حرف نگرانکنندهای میزند: «آخه کدوم بچهای طعم پسته رو انتخاب میکنه؟»
و دوباره یاد این میافتم که من مثل بچههای دیگر نیستم و در تطبیق با الگوی بیدردسر بچههای معمولی مدام شکست میخورم. بچههایی که حتما با شکلات یا وانیل خوشحال میشوند. بچههایي که در انتخاب بعدی ميگويند توتفرنگی و همان طعم راضیشان میکند.
ولی از لحن مادرم ميفهمم که توی دلش به اصیل بودن انتخابم افتخار میکند. به غیرقابلپیشبینی بودنش. بعضی وقتها که از من تعریف میکند (که زیاد هم پیش نمیآید) میگوید «قوهی تخیل خوبی» دارم.
پدرم خيلي خوشحال است و احساس افتخار میکند. افتخار به اینکه خوشحالم کرده. افتخار به رفتن و آمدنش، به بالا و پایین رفتنش از پلهها. افتخار میکند که دردم را تسکین داده.
برای اولین بار هر سه نفرمان خوشحالیم. همزمان. به یک دلیل.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصت و ششم، خرداد ۹۵ ببینید.
* این متن با عنوان The Taste of Almonds در شمارهی پاییز ۲۰۱۲ نشریهی Ploughshares منتشر شده است.