چطور خاك يك كشور دامنگير ميشود. وطن جايي است كه چشم باز ميكنيم يا جايي كه دلمان آرام ميگيرد. روايت عليرضا شجاعنوري روايت همين چشم و دل است؛ چشم و دل آشناي دوري كه جاي خاك وطن، ميخواست غبار تنش را مثل بنفشهها در جعبه، هر كجا كه خواست ببرد.
چند سال پیش خانم شهره گلپریان (دوست و همکار سینمای ایران در ژاپن و میانجی دو سینما) براي كاري ميرود سفارت ايران كه تصادفا از ماجرايي مطلع ميشود. اينكه مثلا بيست سال پيشترش يك آقاي ژاپني آمده و تقاضاي ويزا كرده. دليل سفر هم وصيت پدر بوده. پدر وصيت كرده بوده نيم خاكسترش به ايران آورده شود.
ماجرا براي خانم گلپریان جذاب ميشود. پياش را ميگيرد و از یکي از دوستانش كه استاد ایرانی دانشگاه ژاپن است پرسوجو ميكند. استاد هم اتفاقا از ماجرا مطلع است. اينكه آقايي به نام اینووِه كه حالا جزو مقامات ردهبالای وزارت خارجهي ژاپن است، حدود دههي شصت ما آمده ایران و نصف خاکستر پدرش را در گورستانی دفن کرده. اينووِهي پدر از بس عاشق ايران بوده همچين وصيتي كرده. خيلي سال پيش شيفتهي ايران ميشود و در دانشگاه زبان فارسي ميخواند و آنقدر با آداب و رسوم ايراني آموخته ميشود كه استادشان اسم منوچهر را رويش ميگذارد. يواشيواش هم بين دوستان و آشنايان به همين منوچهر ژاپني معروف ميشود.
خانم گلپريان كه اين ماجرا را برايم تعريف كرد شاخکهایم جنبيد. فرش باد اکران موفقی در ژاپن داشت و دیده شده بود و حالا فرصت خوبی برای همکاری مجدد و همنشینی دو فرهنگ بود. با آقای ایچییاما از تهیهکنندگان سینمای ژاپن وارد مذاکره شدم، طبعا استقبال کرد و اول از همه قرار شد اطلاعاتمان را کامل کنیم. اما تحقیقات هنوز شروعنشده به در بسته خورد، سرنخمان اینووِهی پسر بود که پیدایش نکردیم و امکان مکاتبه یا قرار ملاقات حاصل نشد.
دستبهدامان استاد ایرانی شدیم. استاد اطلاعات محدودی داشت، تهماندهی حافظهاش را هم احضار کرد، کلیدواژههایی برای خودش از دیدار با اینووِهی پسر در ذهن ثبت كرده بود: «جنوب شهر… يكجاهايي نزديك شهرری» و «ردیف پنجاه… پنجاهودو… همچين چيزي» همين.
یک هفتهی بعد، خانم گلپریان و ایچییاما عقب نشسته بودند، مهران حقیقی پشت فرمان بود و من جلو کنار دستش اما این تازه اول ماجرا بود، حدود و ردیف را میدانستیم اما کجا؟ شهرری کم قبرستان معروف و متروک ندارد. طبعا اولین گزینهای که به ذهنمان رسیده بود مقصد اولمان بود: ابنبابویه. هنوز تو نرفته گفتند اینجا اصلا ردیفی نیست و چه برسد به پنجاهودواش. تا آنجا رفته بودیم و حیفمان آمد سر قبر تختی و دهخدا نرویم. گزینهي بعدیمان مولوی سر قبر آقا بود اما تا رسیدیم فهمیدیم قبرستانِ بقعه همان پهلوی اول تخریب شده. دوباره آمدیم سمت جنوب، این بار تا امامزاده عبدالله که باز بیفایده بود؛ تا گفتیم «یک ژاپنی…» مسئول آن ساختمان اداریشان حرفمان را برید که اینجا اصلا غیرمسلمان ندارد و اینطرفها نگردیم نیست و برویم دولاب قبرستان اتباع خارجی. اما شهرری کجا، دولاب منطقهي چهارده کجا. چارهای نبود. گفتیم شاید آنچه در ذهن استاد ثبت شده بوده، پل ری بوده نه شهرری.
انداختیم تو جادهی خاوران و تا دولاب رفتیم. مالکیت قبرستان ارامنه متعلق به روسیه و ایتالیا و فرانسه و لهستان و… است و امروز ممنوعه است و فقط با نامهنگاری سفارت و این حرفها میشود رفت تو اما آن روزها برای عموم باز بود. تازه تا فهمیدیم ردیفی شمارهگذاری شده امیدوار هم شدیم. همهی قبرها را گشتیم، از ارمنیها و آشوریها و یونانیها و لهستانیهایی که جنگ جهانی دوم در راه بازگشت به وطنشان در تهران جانباخته بودند بود تا قبر دکتر تولوزان پزشک مخصوص ناصرالدینشاه و آنتوان سوروگین عکاس معروف قجرها اما هیچ قبر ژاپنیای نبود، هیچی. دست از پا درازتر برگشتیم توی ماشین. از ظهر گذشته بود.
مهران دور زد و برگشت. حالا ما چهار نفر سرگردان بودیم. مثل سرگردانی بعد از خوابهای عصرگاهی، وقتی بیدار میشویم و روز و شب را گم میکنیم، اینقدر نزدیک اما گم. از سر استيصال زنگ زدم به دوست تهرانشناسم آقای محیط طباطبایی كه قبرستانها را ميشناسند. تا گفتم دنبال همچين آدمي ميگرديم گفت: «آهان… منوچهر ژاپنی رو میگی؟ اين شاگرد پدر من هم بوده تو دبيرستان دارالفنون.» حيرت كردم. تازه فهميدم تلفظ اسم «اينووه» براي شاگردها سخت بوده و خود استاد محمد محیط طباطبایی اسم منوچهر ژاپني را رويش گذاشته.
آقای محیط طباطبایی چند جايي اسم بردند اما آني نبود كه ما نشانههايش را داشتيم.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصت و هفتم، تير ۹۵ ببینید.