بازیگر نقطهی طلایی تصویر است. پادشاه پردهی نقرهای. چشمها همه دنبال او است و غیر از او هر چیزی در حاشیه است. اما صحنه اجزای دیگری هم دارد. اجزایی که گاه براي به كار گرفتن آنها به ورزيدگي و مهارت ورزشي خاصي نياز است. جمشید گرگین در این متن از همبازی خاموش خود جلوی دوربین میگوید. از همراه قهرماني که هرچند بارها و بارها همراه او جلوی دوربین بوده، اما همیشه گمنام مانده است.
بارها بهش فکر کردهام. به همبازی خاموشم جلوی دوربین. همبازی نجیبم. کسی که بارها و بارها سر صحنه همراهم بوده اما هیچوقت حتی اسمش را هم جایی ننوشتهاند. همبازی خاموشم، زیبای آرام، کسی که با من آمده، رفته، تاخته. اسبم.
اولین باری که با اسب همبازی شدم، چیز زیادی از او نمیدانستم. فقط شنیده بودم حیوان نجیبی است. اولین بار که سوار اسب شدم سر صحنهی صدای صحرا بودیم. سال ۱۳۵۴. توی گوشش گفتم: «قربونت برم، منو نزنی زمین.»
خیلی میترسیدم. قبل از آن فقط چند ساعت سواری کرده بودم. در یک باشگاه وسط تهران. سمت بلوار شهرزاد بود، حالا پارک شده. فقط آنقدری یاد گرفته بودم که بتوانم خودم را روی اسب نگه دارم و بعدش آمده بودیم گنبد و از آنجا صحرا، برای فیلمبرداری. نقش من جوان عاشق فیلم بود. اسمم تریج بود؛ به ترکمنی یعنی نی. و در آخر رقیبم مرا میکشت. صحنهای که کار میکردم صحنهی سختی بود. باید یک تاخت میرفتم و بعد میآمدم بالای سر دختری که عاشقش بودم، لب چشمه. دختر داشت ظرف میشست. باید طوری میایستادم که نقش اسب بیفتد در آب. بعدش دیالوگ داشتیم. دختر حرفهای امیدبخشی به من نمیزد و من با ناراحتی تاخت میکردم رو به افق. غروب بود و خورشید صحرا درست در لحظهی تاخت من داشت توی افق فرو میرفت.
شنیدم که نادر ابراهیمی توی بلندگو گفت کات. من كات كردم، همبازيام نه، نايستاد. هر کار بلد بودم کردم اما همینطور تاخت رو به خورشیدی که نصفش توی زمین بود. تنها کاری که توانسته بودم بکنم این بود که خودم را رويش نگه دارم. رفت تا مرز شوروی. تا عشقآباد. آنقدر رفت که خودش از نفس افتاد. باورم نميشد توانستهام فقط با يك جلسه تمرين سواركاري در اين زمان زياد و با اين سرعت بالا خودم را روي اسب نگه دارم. وقتی ایستاد من مرزبانان شوروی را میدیدم که کشیک میدادند. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. بیشتر از چیزی که فکر میکردم از عوامل دور بودم. چیزی نمیدیدم. نه چادرها را، نه کسی را توی آن صحرای بیانتها. ایستاده بود اما من جرئت نمیکردم پیاده شوم. میترسیدم لحظهای که دارم پایین میآیم راه بیفتد و زمین بخورم. میترسیدم ولم کند و برود و دیگر کسی نتواند پیدايم کند. با خودم فکر میکردم شاید خودش تصمیم بگیرد برگردد به طویلهاش و راه را بلد باشد و من را برساند به عوامل. سرم را روی گردنش گذاشتم و چشمهایم را بستم. فکر کردم اگر میدانستم قرار است چنین تاختی کنم، هیچوقت، هیچوقت سوار اسب نمیشدم. به روز اولی که این سرنوشت برایم رقم خورد فکر کردم.
در دانشکدهی هنرهای زیبا تئاتر میخواندم. سر کلاس ژیمناستیک بودم که کسی گفت گرگین را دم در کار دارند. رفتم بیرون. نادر ابراهیمی بود. گفت بروم در اولین فیلم سینماییاش، صداي صحرا، بازی كنم. دورادور میشناختمش. او هم من را در تلویزیون دیده بود و صدایم را از رادیو شنیده بود. فیلمنامه را داد و رفت. تا وارد کلاس شدم شروع کردم به خواندن فیلمنامه. چقدر شاعرانه بود. نثر نادر ابراهیمی را نمیشد شروع کنی و زمین بگذاری. فیلمنامه بینهایت زیبا بود و فیلم هیچوقت به خوبی فیلمنامه نشد.
نمیدانم چقدر گذشت. زمان خیلی زیادی بود. شاید هم زیاد نبود و به من خیلی زیاد گذشته بود. اما شب شده بود و صحرا تاریک بود که پیدایم کردند. نور چراغ وانتهای بزرگشان را دیدم. از اسب پیادهام کردند و سوار یکی از ماشینها شدیم. اسب را هم با وانت دیگری آوردند و برگشتیم به چادرها. فردایش همه از اتفاق دیشب حرف میزدند. تعریف کردند که تا اسب من را برداشته و رفته، آنها هم راه افتادهاند و با چند وانت بزرگ از مسیری که من را دیده بودند رفتهاند. وقتی پیدايم نکرده بودند مسیرهای دیگری را گشته بودند تا آخرش هم اسب را دیده بودند که ایستاده، نزديك كه شده بودند من را ديده بودند روی اسب خوابیدهام.
نباید میگذاشتم ترس به من غلبه کند. فردایش هم باید با اسب کار میکردم. فردا و روزهای بعد. ترکمنصحرا است و اسب. آنجا را همه با اسبهایش میشناسند. با اسب بازی کردم و محو تماشای بازی بدون کلامش شدم. میمیک صورتش همیشه درست بود. اسبم اشتباه نمیکرد.
توی صحرا تلفن نبود. اگر کسی میخواست تماس بگیرد باید میرفت گنبد، از تلفنخانه وقت میگرفت و زنگ میزد. به جای تلفن، بازار نامهنگاری گرم بود. نادر ابراهیمی از صحرا برای همسرش فرزانه نامه مینوشت. هر روز. خط خوشي داشت، به زیبایی انشایش. یکی از نامههایی را که نوشته بود برای من خواند. دربارهی آن شب بود. نوشته بود اگر بدانی این بچهی نازکنارنجی سوسول چه سواریای کرد. ما همه مبهوت بودیم. داشت با اسب میرفت شوروی. فقط او نبود. همهی عوامل دربارهی این حرف میزدند که من چطور این سوارکاری را کردهام و نیفتادهام. نمیدانستند که این کارِ همبازی خاموش من بود. او بود که من را برد. و آنقدر نجیب بود که زمینم نزند. من کاری نکرده بودم.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصت و هشتم، مرداد ۹۵ ببینید.