کسی ضربهي آرامي به در زد. کمی بعد باز در زدند دو بار و محکمتر. سوتولین به عادت همیشگی بیآنکه از تخت بیرون بیاید پایش را یک قدم به در نزدیکتر کرد و دستگیره را با نوک انگشت پا چرخاند. در باز شد. مردی بلندبالا که سرش به طاقِ در میرسید، در آستانهی در ایستاد. مرد خاکستری بود، به رنگ نور تنگ غروب که از پنجره تو میآمد.
هنوز پای سوتولین به زمین نرسیده مهمان وارد شد، آرام در را پیش کرد و با دست دراز و بیقوارهاش کیفدستیاش را به ضربهای متوالی به یکیک دیوارهای خانه کوبید. بعد گفت: «بله. قوطیکبریت است.»
«بله؟»
«اتاقتان را میگویم. قوطیکبریت است. چند متر است؟»
«هشت متر و خردهای.»
«دیدید گفتم؟ با اجازه.»
تا سوتولین بخواهد دهان باز کند، مهمان گوشهی تخت نشسته بود و شتابان چفت کیفدستی آماسکردهاش را باز میکرد. بعد صدایش را پایین آورد و گفت: «آمدهام با شما معامله کنم. راستش من، یعنی ما، مشغول… چطور بگویم… شاید بشود گفت مشغول چند آزمایش هستیم. البته هنوز کسی چیزی نمیداند. حقیقت را ازتان پنهان نمیکنم: یک شرکت خارجی مشهور به کار ما علاقهمند شده است. میخواهید چراغ را روشن کنید؟ نه زحمت نکشید. یک دقیقه بیشتر وقتتان را نمیگیرم. میگفتم. کشف ما، که هنوز محرمانه است، مادهای است که اتاقها را بزرگ میکند. گمانم شما هم مایلید امتحانش کنید.»
دست غریبه از کیفدستی بیرون پرید و یک لولهی باریک سیاه به سوتولین داد که با درِ پیچی محکم و مهروموم سربیاش به لولهی رنگ بیشباهت نبود. سوتولین کمی معذب و سرگشته لولهی لغزان را در دست به بازی گرفت و، هرچند اتاق تقریبا تاریک شده بود، کلمهی «کوآدراتورین» را بر برچسب لوله تشخیص داد که بسیار واضح و خوانا حک شده بود. وقتی سر بلند کرد نگاهش به نگاه خیرهی مخاطبش گره خورد که پلک نمیزد.
«نظرتان چیست؟ مشتری هستید؟ قیمتش؟ نفرمایید. مجانی است؛ محضِ تبلیغات. فقط اگر ممکن است…» شتابزده دفتر حسابداریاش را، که از کیفدستی بیرونش آورده بود، ورق زد و ادامه داد: «… اینجا را امضا کنید؛ چیزی نیست، توصیهنامهی تبلیغاتی است. قلم میخواهید؟ بفرمایید با مال من امضا کنید. کجا؟ اینجا: ستون سوم. دستتان درد نکند.»
مهمان دفتر حسابداری را بست، سرپا شد، چرخید و طرف در رفت… یک دقیقه بعد سوتولین چراغ را روشن کرده، با ابروهای بالارفته از سر گیجی و سرگشتگی در بحر حروف برجستهی برچسب فرو رفته بود: کوآدراتورین.
دقیقتر نگاه کرد و متوجه شد یک لایه کاغذ شفاف و نازک به قوطیِ از جنس روی چسباندهاند، مثل مواد تولیدی ثبتشده و انحصاری. سوتولین لایهی کاغذی را جدا کرد و متن تاشده را، که لبههایش را ماهرانه به هم چسبانده بودند، باز کرد. نوشتهی کاغذ براق و شفاف از این قرار بود:
دستورالعمل استفاده
یک قاشق چایخوری عصارهی کوآدراتورین را به یک فنجان آب اضافه کنید. یک تکه پارچهی پشمی یا یک دستمال را به محلول آغشته کنید و به دیوارهایی از اتاق بکشید که میخواهید بسط سریع بیابند. این محلول لکه نمیدهد، کاغذدیواری را خراب نمیکند و حتی تصادفا موجب نابودی ساسها میشود.
هنوز سوتولین چیزی درنیافته بود و در آن لحظه این گیجی جای خود را به حسی دیگر میداد، حسی قوی و اضطرابآور. برخاست تا در اتاقش قدمی بزند، اما فاصلهی دو دیوارِ این قفسِ کوچک آنقدر کم بود که نمیشد در آن قدم زد. قدم زدن ناخواسته به چرخش پا بر پاشنه محدود میشد. سوتولین درماند، نشست، چشمانش را بست و خود را به افکارش سپرد که از این قرار بود: امتحانش چه ضرری دارد…؟ شاید… اگر… صدایی از طرف چپش شنید، در یکمتری گوشش کسی به دیوار میخ میکوبید. گفتی چکش در سر سوتولین میرود و درمیآید و میکوبد. سوتولین شقیقهاش را مالید و چشم باز کرد: لولهی سیاه وسط میز باریکی افتاده بود که سوتولین هرطورشده بین تختخواب، درگاه پنجره و دیوار جایش داده بود. سوتولین مهروموم سربی را باز کرد و درِ لوله به حرکت مارپیچ باز شد. بویی تلخ و تند از دهانهی مدور لوله بیرون زد. این بو سوزشی مطبوع به پرههای دماغ سوتولین انداخت.
«هوم… هرچه پیش آید خوش آید.»
دارندهی کوآدراتورین کتش را درآورد و مشغول شد. چارپایه را پای در گذاشت، تختخواب را وسط اتاق برد و میز را بر تختخواب گذاشت. ظرف مایع شفاف را، که سطح براقش تهمایهی زرد داشت، بهآرنج بر کف اتاق جابهجا میکرد و خود در پیاش میرفت. دستمالی را که دور مدادی بسته بود در کوآدراتورین فرو میکرد و به کف و کاغذدیواری نقشدار میکشید. اتاق واقعا همانطور که یارو گفته بود قوطیکبریت بود. با این حال سوتولین آهسته و دقیق کار میکرد و توجه میکرد هیچ گوشهای از اتاق جا نماند. کار بهنسبت سخت بود چون مایع درجا بخار یا جذب میشد (سوتولین نمیفهمید بخار میشود یا جذب) و هیچ اثری از آن بهجا نمیماند. فقط بوی تند و نافذ مایع باقی میماند که سوتولین را دچار سرگیجه میکرد، سرانگشتانش را سست میکرد و لرزهای مختصر به زانوانش میانداخت. سوتولین کار کف و نیمهی پایین دیوارها را تمام کرد و بلند شد. متوجه شد پاهایش به شکلی غریب ضعیف و سنگین شده است. بقیهی کار را سرپا ادامه داد. گاهگاه مجبور میشد مقدار بیشتری از مایع به کار بزند. لولهی کوآدراتورین بهتدریج خالی میشد. شب فرا رسیده بود. از طرف آشپزخانه، سمت راست سوتولین، صدای قفل شدن دری بلند شد. آپارتماننشینها آمادهی خواب شب میشدند. سوتولین، مشغولِ کار خود، سعی کرد بیآنکه سروصدا کند آخرین ذرات باقیماندهی مایع را از لوله بیرون بکشد، بر تخت رفت و خود را از میزِ لرزان بالا کشید. حالا فقط مانده بود سقف را کوآدراتورینمالی کند، اما دقیقا همان وقت کسی به دیوار مشت کوبید و گفت: «چه خبر است؟ مردم میخواهند بخوابند آنوقت این آدم…»
سوتولین به سمت صدا برگشت و هول شد. لولهی لغزندهی کوآدراتورین از دستش بر زمین افتاد. سوتولین بادقت تعادلش را حفظ کرد، فرچهاش را، که خشک شده بود، برداشت و پایین رفت. اما دیگر دیر شده بود. لوله خالی بود و لکهی بهسرعت محوشوندهی اطرافش بویی شیرین و کرختکننده میداد. سوتولین در اوج خستگی دست به دیوار گرفت و به تقلای فراوان اسباب و اثاث خانه را سر جایشان برگرداند. دوباره صدای اعتراض همسایهها بلند شد. بعد بدون آنکه لباس از تن درآورد بر بستر افتاد. بیدرنگ خوابی سنگین بر او مستولی شد: او و لوله هر دو خالی بودند.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی شصت و هشتم، مرداد ۹۵ ببینید.
* اين داستان با عنوان Quadratorin در سال ۲۰۰۵ در مجموعهداستان Russian Short Stories From Pushkin to Buida منتشر شده است.