براي همهمان حداقل يك بار اتفاق افتاده. يك روز تصميم جدي گرفتهايم كه ورزش كنيم. با ذوق و شوق رفتهايم سراغ فروشندههاي وسايل ورزشي و با مشاورههاي بسيار وسيلهاي را انتخاب كردهايم و خريدهايم. پاي وسيلهي ورزشيمان كه به خانه رسيده زود برايش جا باز كردهايم و قرار بوده از فرداي آن روز همهچيز تغيير كند. فردايي كه هيچوقت نيامده يا آمده اما زودگذر بوده. تصميم به ورزش كردن معمولا از آن تصميمهايي است كه هميشه ته ذهن هر آدمي هست. از آن تصميمهايي كه معمولا بهسرعت نميآيد و قبلش مدتها روياپردازي و سبك سنگين كردن وجود دارد اما معمولا بهسرعت ميرود. تنها گذشت مدتي كوتاه كافي است تا لوازم ورزشياي كه با ذوق و وسواس انتخاب كردهايم سرنوشتي متفاوت با آنچه برايش به مغازهها رفتهايم پيدا كنند. يك تجربهي اين شماره دربارهي همين لوازم و سرنوشتشان است؛ آنهايي كه قرار بود ما را به دنياي ورزش پيوندي ناگسستني بدهند اما به سرعت برق و باد فراموش شدهاند.
دوچرخۀ نارنجی
دوچرخه را از سايت اجناس دست دو پيدا كردم؛ ظاهرش نو بود و رنگ نارنجياش به اثاثيهي خانهي دانشجوييام ميآمد. در توضيحات کالا آمده بود به دليل نقل مكان، فوري و زير قيمت. پولم كمتر از قيمت پيشنهادي بود اما معطلش نكردم و تماس گرفتم. مردی آن سوي خط جواب داد و گفت كه دوچرخه را براي پدر و مادرش خريده بوده تا ركاب بزنند و نقرس رگهاي پاهاي پيرشان را خشك نكند اما قسمت نبود كه از آن استفاده كنند. آدرس را که میداد گفت اگر مشتري بهتري پيدا نشود، دوچرخه مال من ميشود. فردا پيش از ظهر، مقابل طبقهي پنجم آپارتماني قديمي و وارفته وسط شهر بودم. در اصلي باز بود. چهار نفر زير يك يخچال ارج را گرفته بودند و بيمهابا ولش كردند توي يك وانت كه پر شده بود از وسايلي كه جوانترينشان سي سال از عمرش ميگذشت؛ پيشاني وانت تابلوي سمساري بود. پلهها را دنبال همان چهار باربر رفتم بالا. توي آخرين پاگرد، مرد ميانسال خستهاي تا مرا ديد پرسيد: «دوچرخهي نارنجي؟!» و هنوز سرم را به نشانهي تاييد تكاننداده، به حجم نايلونپيچشدهاي اشاره كرد. اما جملهی مرد شروعنشده، يكي از آن چهار باربر آمد و آرام در گوش مرد گفت مادرش از روي تخت بلند نميشود؛ مرد كلافه به سمت اتاقي در گوشهي چپ نشيمن رفت و با استيصال از مادري كه من نميديدمش ميخواست كه تخت را رها كند اما بالاخره در مقابل پافشاري مادر وا داد و به باربر اشاره كرد فعلا بگذارند تخت بماند و از من پرسيد: «چی شد؟!» وقتي پولي را كه با خودم آورده بودم نشان دادم سري تكان داد و گفت خستهتر از آن است كه بخواهد با من هم چانه بزند و رضايت داد. در تمام مدت گفتوگوي من و او، صداي گرفتهی اعتراض پيرزن از اتاق ميآمد. پيرزن نميتوانست از وسايلش دل بكند و مردها به هرچه دست ميزدند مانع ميشد:
«فرامرز اينا وسايل باباته؛ بياد ببينه نيست پدرتو درميآره.»
فرامرز كه از حرفهاي مادرش خجالتزده بود گفت پدرش چند ماه است مرده.
«چطوري ميخواين دوچرخه رو ببرين؟! وسيله دارين؟!»
پرسيدم: «چرا اثاثهایي رو كه دوست داره ازش دور میكنين؟»
گفت: «چه فايده وقتي نميتونه و نميخواد ازشون استفاده كنه. همين دوچرخه رو بعد از مرگ بابا حتي بهش نگاه هم نكرد. جالبه كه آلزايمر داره و همهچي رو نصفه و نيمه یادشه اما اين رو یادشه كه دوچرخه رو با بابا استفاده ميكرده؛ استفاده كه ميگم، بدونيد كه فقط در حد چند روز… بعدش بابا مرد.»
گفتم: «اگه با اين دوچرخه پدرتون رو خوب يادشه، نگهش داريد.»
گفت: «به دردش نميخوره؛ اونجایی که میره اجازه نميدن بيشتر از وسايل شخصيش با خودش بياره.»
بعد دوچرخه را بلند كرد و با يك حركت گذاشت جلوي من: «اگه وسيله ندارين صبر كنيد با همين وانت بريد تا سر خيابون.»
حرفهای مرد ادامه داشت که بالاخره زن را ديدم. با قطبنمایی در دست ایستاد آستانهی در. از پشت چروکهایش پیدا بود در جوانی چقدر زیبا بوده. پرسيد: «ببين قبله كدوم طرفه فرامرز.» و بعد بدون آنكه منتظر پاسخي از فرامرز باشد دوباره از چارچوب در دور شد.
فرامرز همانطور كه وعده كرده بود دوچرخه را توي بار سمسار جا داد و دوچرخه تا من با پاي پياده برسم سر چهارراه، چند دقيقهاي كنار باقي وسايل پيرزن زير قاب مغازهي سمساري جا خوش كرده بود.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی شصت و هشتم، مرداد ۹۵ ببینید.
لباس كاراته
خدمت سربازی که تمام شد لباس سربازی را طبق رسمی که از دوران راهنمایی آغاز شده بود گذاشتم در کمد چوبی اتاقم؛ جایی که هدایا، لباسها و وسایل خاطرهانگیز را نگهداری میکردم. بین لوازم داخل کمد یکیشان اما از جنس حسرت بود، حسرتی سفید؛ بلوز و شلوار کاراته که سفیدياش از درخشندگی و رنگ و رو افتاده بود. او هم مثل من مکدر بود.
اما روز اول سفید بود، مثل برف. با ذوقی کمسابقه از داخل کاور نایلونی بیرونش آوردم. پدر روی تنم اندازهاش گرفت، مناسب بود. بیدرنگ پرسیدم: «اینکه کمربند نداره.» فروشنده گفت: «کمربند جداست. چه رنگی میخواید؟» پدر جواب داد: «اولین باره میره کلاس.» کمربند سفیدی بهم داد، پرسیدم: «مشکی ندارید؟» پوزخندی زد: «مشکی مال حرفهایهاست. بچهها سفید میبندند، مثل خودشون پاک و سفید.» نگاهی به پدر انداختم. با تبسم زد پشتم: «دلاور، یه روز میآم برات مشکی میخرم.»
باشگاه ورزشی در زیرزمین واحدی مسکونی بود، حدودا بیست بچه با پدر یا مادرشان برای ثبتنام آمده بودند، باشگاه دو تشک آبی داشت و چهار جوان مشغول تمرین بودند. مربی پشت میزی گوشهي سالن نشسته بود و با صدای بلندی از والدین میخواست بچههایشان را در یک ردیف جلوی میز بهصف کنند و خودشان يك طرف سالن روی سکوی دوپلهای تماشاچی بنشینند تا نوبت بچهشان شود. بچههای پرانرژی در صف ادای تمرین جوانهای مشغول ورزش را درمیآوردند. پدر کپی شناسنامه و شهریهی دورهی سه ماه اول را داد و اسمم را نوشت. مربی بعد از مطمئن شدن از سلامت جسمانی توصیه کرد که لباس کاراته تهیه کنم و بهطور منظم در کلاسها که از ده روز دیگر روزهای فرد برگزار میشود حضور داشته باشم.
چند روز بعد پدر نوبت چکاپ چشم داشت. پردههای شبکیهي چشمانش مشکل داشت و هر شش هفت ماه برای اطمینان از سلامت چشمهایش به دکتر متخصص مراجعه میکرد. من سه سال قبلش، زمانی که پنج سالم بود، معاینه شده بودم. همراه او برای معاینهي چشم به مطب دکتر رفتم. ابتدا او معاینه شد. تغییری در چشمهایش ایجاد نشده بود و وضعیت مناسبی داشت. من هم بعد از ریختن قطرهي مخصوص در چشمانم پشت دستگاه معاینه نشستم و بعد از تست نمره با عینک آزمایشی متحیر بودم که حروف پایین تابلو را بدون عینک نمیدیدم. دکتر رو به پدر گفت که چشم راست هفتادوپنج و سمت چپ یک نمره ضعیف شده، علاوه بر آن پردههای شبکیه بهطور ارثی ضعیف است و باید از ورزشهای سنگین و پرشی و ضربات سر و صورت پرهیز کند.
اینکه آگاه شده بودم همه مثل من نیستند و نمیتوانستم واضح ببینم ناراحتم میکرد. از عینک زدن متنفر بودم با این حال وقتی دنیا روی سرم آوار شد که مادر شیرفهمم کرد چه باعینک و چه بیعینک دیگر نمیتوانم به باشگاه کاراته بروم. هرچه زور میزدم پاره نمیشد؛ لباس سفید کاراته را با عصبانیت و حرص به در و دیوار اتاق کوبیدم و بعد انداختمش در سطل زبالهي آشپزخانه. با پدر به باشگاه رفتیم و شهریه را پس گرفتیم.
عینکم را درآوردم، گذاشتم روي ميز، نگاهش کردم. «تو فقط زورت به اين لباس رسید حتی نتونستی منو از سربازی معاف کنی، یک روزی که عمل کنم تو هم میری تو این کمد؛ قسمت رازها، بغل لباس کاراته.»
عکس با لباس سربازی را گذاشتم روی کمد، کنار عکس خانوادگی و عکسی كه با لباس کاراته روی تشک داشتم. لباس کاراتهاي که مادر از داخل سطل بیرون آورده و شسته و تنم کرده بود و با ژستی از یک حرکت کاراتهای، عکسی از من گرفته بود.
تردميل
روز اولی که بابا فوتبالدستی را آورد، ایستاد وسط هال، دست گذاشت روي تردمیل و گفت: «راه دیگهای نیست، باید اينو جمع کنیم.» بابا از همان اول با تردميل سر سازگاری نداشت. میگفت دویدن که دیگر وسیله نمیخواهد. بروید بیرون و بدوید. بارها و بارها پيشنهاد خرید تردمیل را وتو کرد و وقتی بالاخره خریدیم گفت: «من که میدونم این میافته یه گوشه.» هفتهي سوم ورودش به خانه بود که پیشبینیاش درست از آب درآمد؛ من زانودرد گرفتم، مدارس هم شروع شد و خلاصه هرکس سرگرم کاری شد و بساط ورزش و سلامتی جمع شد. بابا هم که انگار مترصد فرصت بود هر بار كه از کنار تردمیل رد میشد نگاهی «دیدی گفتم؟»وار به ما میانداخت، نچنچی میکرد و ميرفت. بعد از آن با ورود هر وسیلهی جدیدی به خانه میگفت: «تردمیلو جمع کنیم و بذاریمش جای تردمیل.» یا «ببین عوض این تردمیل چند تا وسیله میشه گذاشت.» همین باعث شد من یاد دمبلهای بابا بیفتم.
بچه كه بودم در اولین اسبابکشی چیزهای گردی با یک سوراخ در وسط دیده بودم که خيلي سنگین بودند و بیشباهت به اولین چرخی که بشر اختراع کرد، نبودند. از مامان پرسیده بودم: «اینا چیه؟» و گفته بود: «دمبلهای بابا.» سر هر اسبابکشی قرار میشد بیندازیمشان دور و در لحظهی آخر بابا نجاتشان میداد. رفتم با هزار زحمت دمبلهای بابا را از توی انباری درآوردم و گذاشتمشان روی تردمیل. شب كه بابا آمد دمبلها را دید و کمی جا خورد. شب دوم به یاد جوانی دمبلها را برداشت و تا نصفه بالا برد و گفت انگار سنگینتر شدهاند. تا مدتی دمبلها روی تردمیل بود و حرفی از بیخود بودن تردمیل به میان نمیآمد. انگار كلكم گرفته بود. اما یک روز صبح دیدیم دمبلها نیست. بابا گفت: «دیدم زیاد جا میگیره برش گردوندم تو انبار، همونجایی که تردمیل هم بالاخره باید بره.» و باز اعتراضهاي بابا به حضور تردميل در خانه از سر گرفته شد.
تیر خلاص با ورود فوتبالدستی زده شد. روزهای عید بود که در یک گذر از منیریه، بابا احساس کرد یک فوتبالدستی در خانه کم است. به دلیل محبوبیت فوتبالدستی خود ما هم شکست را پذیرفتیم و تردمیل جمع شد. اما نگذاشتيم بابا به انباري منتقلش كند. دلمان نیامد. حالا تردمیل عمودی کنار فوتبالدستی ایستاده و شده تماشاچی بالا و پایین پریدنهای ما وقت بازی با فوتبالدستی و لابد حسرت روزی را میخورد که به جای باشگاه به خانهي ما منتقل شد.
رويينگ
هم بچهدار شده بودیم هم شهر و خانهمان را عوض کرده بودیم. هیچچیز سر جایش نبود ولی اصرار داشتیم نمایش یک زندگی ایدهآل و موفق را بازی کنیم. هر بار میرفتیم تهران یک ساک کتاب و مجله همراهمان میآوردیم. از دوست و آشنا فیلم و سریال میگرفتیم. دنبال باشگاه خوب میگشتیم و ماهی یک بار برنامهی کلاسهای ورزشش را میچسباندیم به در یخچال. کتاب که مطلقا نمیخواندیم. شبها اگر بچه میخوابید و خودمان هنوز جان در بدن داشتیم مینشستیم به سریال دیدن. اینطوری فکر میکردیم همهچیز سر جای خودش است. توی یکی از همین سریالها با رویینگ ماشین آشنا شدیم. قهرمان داستان یک شارلاتان سیاسی بود در مجلس آمریکا. همسرش برای تناسب اندامش یک ماشین رویینگ مکانیکی خریده بود و مرد در اوقات فراغتش میرفت پشت دستگاه مینشست و حرکتی مثل پارو زدن را تکرار میکرد.
بالاخره بعد از چند ماه پذیرفتیم با دو شیفت کار و یک بچهی چهارماهه نمیشود باشگاه رفت. مهم نبود که قبل از بچهدار شدن هم ورزش نمیکردیم. فکر کردیم یک دوچرخهی ثابت میتواند ما را به تمام اهدافمان برساند. به تنها ورزشیفروشی شهر رفتیم و بعد از شنیدن توضیحات فنی دربارهی انواع دوچرخه و تردمیل، در اعماق مغازه چشممان افتاد به ماشینی که فرانک آندروود شکمش را با آن آب میکرد. دستگاهی که حتی خود فروشنده هم نمیدانست به چه درد میخورد و مدام تکرار میکرد که این دستگاه جزو دکور است و فروشی نیست. علیرغم همهی تلاشهای فروشنده توانستیم ماشین فرانک را بخریم و با یک وانت و دو کارگر به خانه برسانیم. حرکت ماشین به این شکل بود که اول سیم جلوی دستگاه را میکشیدیم تا زانوهایمان صاف شود بعد با جمع کردن زانوها و فشاری که به صندلی متحرکش وارد میکردیم سیم برمیگشت به جای اولش. سیم نقش پارو را بازی میکرد. کل اینترنت را زیر و رو کردیم تا بفهمیم ماشین قرار است کجای تنمان را درگیر کند. فیلمهایی بودند که عضلات درگیرشده در هر حرکتی را سبز و قرمز نشان میدادند. از لحاظ تئوری روز به روز پیشرفت میکردیم. هرکس را که وارد خانهمان میشد مجبور میکردیم پارو بزند و اصرار داشتیم ثابت کنیم رویینگ از تردمیل و دوچرخه بهتر است.
از آن طرف بچه یاد گرفته بود حرکت کند، سینهخیز و چهاردستوپا خودش را به قایق میرساند. مجبور شدم صندلی را با طناب ببندم به بدنه که حرکت نکند. میرفت بین دو ریلش مینشست و شیر و آب را قطرهقطره میچکاند توی جای باتریاش و ذوق میکرد. هرچقدر هم که داخل قایق را، همانجایی که صندلی روی دو ریل حرکت میکرد، پر میکردم از بالش و پتو، باز تا چشم برمیداشتم میدیدم سرش خورده به لبهی دستگاه، یا دستش مانده زیر پارو. در اسبابکشی اول قایق را گذاشتیم در دورترین جای خانه، کنار پنجره، پشت پرده. تنها وقت گردگیریها سراغش میرفتم. در اسبابکشی دوم فضا کوچکتر بود و مجبور بودیم هر روز دستگاه را ببینیم. بچه صبح به صبح یک کلید میچپاند لابهلای دکمههای از کارافتادهاش و با سینی گردی مینشست به رانندگی. سیمش را که میکشید صدایی شبیه ترمزدستی اتوبوسهای قدیمی بلند میشد و ما دیگر به رویینگ میگفتیم ماشین بچه. دیگر حتی یک بار هم پشتش ننشستیم. در اسبابکشی سوم به این نتیجه رسیدیم که برای بردن به طبقهی ششم که مقصد بعدیمان بود، زیادی سنگین است. یادم نیست چه تصمیمی دربارهاش گرفتیم. یکی دو ماه بعد از اسبابکشی یادش افتادم. پیگیرش هم نشدم. همین که جلوی چشمم نبود خوب بود.
توپ بسكتبال
اولین باری که پایم را توی یک باشگاه ورزشی گذاشتم سوم راهنمایی بودم. آن هم نه از سر علاقه به ورزش یا مثلا اینکه میگویند ورزش برای سلامتی مفید است. نه. من بهخاطر بروکلی رفتم باشگاه.
بروکلی در واقع اسمی بود که خواهر بزرگترم شیرین وقتي هر دو بچه بوديم رویم گذاشته بود. شیرین نقطهضعفهای پنهانم را خوب ميدانست. اولی رنگ پوستم بود. شیرین سفید بود اما من سبزه. دومی وزنم بود، کمی اضافهوزن داشتم که خودم چاقی نمیدانستمش ولی بقیه مثل من فکر نمیکردند.
ماجرای بروکلی در مدت کوتاهی به گوش همه رسید و آنقدر تکرار شد که بالاخره تصمیم گرفتم بروم باشگاه و لاغر شوم تا اسم بروکلی را از روی خودم بردارم. انتخابم شد بسکتبال، چون بدوبدو زیاد داشت و برای لاغری مناسب بود، به غير اينها میخواستم از آخرین فرصتهایم برای قد کشیدن استفاده کنم.
اولین شکست ورزشیام وقتی بود که با مربی بسکتبالم روبهرو شدم. برخلاف تصورم از بسکتبال، قد مربیام از من هم کوتاهتر بود. خودم را با جملهی «حداقل لاغره» تسکین دادم و اولین روز ورزشیام را توی باشگاه شروع کردم. شکست ورزشی دوم را هم همان روز خوردم وقتی حتی برای یک ثانیه هم توپ دستم نیامد تا تمرینهای مربی را انجام دهم و وقتی توپ دستم آمد که باید توپها را جمع میکردیم و توی سبد میریختیم. بهخاطر همین بعد از باشگاه رفتم مغازهي لوازم ورزشی و بهترین و گرانترین توپ بسکتبال مغازه را از لج تمام کسانی که توی باشگاه بهم توپ نمیدادند خریدم و از جلسهي بعد بهراحتی تمرینات تکنفرهام را انجام میدادم تا روزی که مسابقهای بین بچههای تازهوارد و باتجربهترها انجام شد و من هم که کلا دو هفته نبود میرفتم باشگاه توی مسابقه شرکت کردم. زیاد سخت نبود چون تیم ما کلا توي بازی بیکار بود و من هم انگار نقش تماشاچی را داشتم با این تفاوت که میتوانستم از وسط زمین بازی را تماشا کنم.
آخرهای بازی بود که شانسی بازیکن تیم مقابل جلوی پایم خورد زمین و توپ مستقیم و بیزحمت خودش آمد توی دستهایم و من هم بیدرنگ رفتم سمت حلقه که توپ را پرتاب کنم تویش. پرتاب اول ناموفق بود. آمدم دوباره توپ را توی هوا بگیرم و بيندازم توی سبد که توپ محکم خورد به انگشت دست راستم و بهشدت درد گرفت. آن شب وقتی برگشتم خانه به کسی از درد انگشت و اتفاقی که افتاد نگفتم و مستقیم رفتم خوابیدم تا شاید درد انگشتم آرامتر شود ولی صبح با درد از خواب بیدار شدم و با منظرهی وحشتناک انگشت بادکرده و سیاهشده مواجه شدم.
بیمارستان و دکتر و عکس رادیولوژی و تاندوم انگشتم که ظاهرا بدجور آسیب دیده بود و آتل گندهای که باید روی انگشتم میبستم یک طرف، ممنوعیت دکتر برای دست زدن به توپ یک طرف دیگر.
توپ بسکتبال رفت بالای کمد و از آن روز که دختری چهاردهساله بودم تا الان که بیستسالهام هیچوقت پایم را توی هیچ باشگاهی نگذاشتهام. در نهایت لاغری با رژیم حاصل شد اما هنوز هم گاهي بروکلی صدایم میزنند.
دوچرخۀ نارنجی
دوچرخه را از سايت اجناس دست دو پيدا كردم؛ ظاهرش نو بود و رنگ نارنجياش به اثاثيهي خانهي دانشجوييام ميآمد. در توضيحات کالا آمده بود به دليل نقل مكان، فوري و زير قيمت. پولم كمتر از قيمت پيشنهادي بود اما معطلش نكردم و تماس گرفتم. مردی آن سوي خط جواب داد و گفت كه دوچرخه را براي پدر و مادرش خريده بوده تا ركاب بزنند و نقرس رگهاي پاهاي پيرشان را خشك نكند اما قسمت نبود كه از آن استفاده كنند. آدرس را که میداد گفت اگر مشتري بهتري پيدا نشود، دوچرخه مال من ميشود. فردا پيش از ظهر، مقابل طبقهي پنجم آپارتماني قديمي و وارفته وسط شهر بودم. در اصلي باز بود. چهار نفر زير يك يخچال ارج را گرفته بودند و بيمهابا ولش كردند توي يك وانت كه پر شده بود از وسايلي كه جوانترينشان سي سال از عمرش ميگذشت؛ پيشاني وانت تابلوي سمساري بود. پلهها را دنبال همان چهار باربر رفتم بالا. توي آخرين پاگرد، مرد ميانسال خستهاي تا مرا ديد پرسيد: «دوچرخهي نارنجي؟!» و هنوز سرم را به نشانهي تاييد تكاننداده، به حجم نايلونپيچشدهاي اشاره كرد. اما جملهی مرد شروعنشده، يكي از آن چهار باربر آمد و آرام در گوش مرد گفت مادرش از روي تخت بلند نميشود؛ مرد كلافه به سمت اتاقي در گوشهي چپ نشيمن رفت و با استيصال از مادري كه من نميديدمش ميخواست كه تخت را رها كند اما بالاخره در مقابل پافشاري مادر وا داد و به باربر اشاره كرد فعلا بگذارند تخت بماند و از من پرسيد: «چی شد؟!» وقتي پولي را كه با خودم آورده بودم نشان دادم سري تكان داد و گفت خستهتر از آن است كه بخواهد با من هم چانه بزند و رضايت داد. در تمام مدت گفتوگوي من و او، صداي گرفتهی اعتراض پيرزن از اتاق ميآمد. پيرزن نميتوانست از وسايلش دل بكند و مردها به هرچه دست ميزدند مانع ميشد:
«فرامرز اينا وسايل باباته؛ بياد ببينه نيست پدرتو درميآره.»
فرامرز كه از حرفهاي مادرش خجالتزده بود گفت پدرش چند ماه است مرده.
«چطوري ميخواين دوچرخه رو ببرين؟! وسيله دارين؟!»
پرسيدم: «چرا اثاثهایي رو كه دوست داره ازش دور میكنين؟»
گفت: «چه فايده وقتي نميتونه و نميخواد ازشون استفاده كنه. همين دوچرخه رو بعد از مرگ بابا حتي بهش نگاه هم نكرد. جالبه كه آلزايمر داره و همهچي رو نصفه و نيمه یادشه اما اين رو یادشه كه دوچرخه رو با بابا استفاده ميكرده؛ استفاده كه ميگم، بدونيد كه فقط در حد چند روز… بعدش بابا مرد.»
گفتم: «اگه با اين دوچرخه پدرتون رو خوب يادشه، نگهش داريد.»
گفت: «به دردش نميخوره؛ اونجایی که میره اجازه نميدن بيشتر از وسايل شخصيش با خودش بياره.»
بعد دوچرخه را بلند كرد و با يك حركت گذاشت جلوي من: «اگه وسيله ندارين صبر كنيد با همين وانت بريد تا سر خيابون.»
حرفهای مرد ادامه داشت که بالاخره زن را ديدم. با قطبنمایی در دست ایستاد آستانهی در. از پشت چروکهایش پیدا بود در جوانی چقدر زیبا بوده. پرسيد: «ببين قبله كدوم طرفه فرامرز.» و بعد بدون آنكه منتظر پاسخي از فرامرز باشد دوباره از چارچوب در دور شد.
فرامرز همانطور كه وعده كرده بود دوچرخه را توي بار سمسار جا داد و دوچرخه تا من با پاي پياده برسم سر چهارراه، چند دقيقهاي كنار باقي وسايل پيرزن زير قاب مغازهي سمساري جا خوش كرده بود.
اسكيت
مامان هی میگفت: «میزنی خودت رو فلج میکنی» اما من اصرار داشتم که به ورزش بها نمیدهد. بچهی کوچک و سرتقی بودم، حتی نمیدانستم اسکیت واقعا میتواند یک وسیلهی ورزشی باشد یا نه. معنی بها را هم نمیدانستم، فقط از جملههای بزرگانهی دهانپرکن خوشم میآمد و تصور اینکه روی شش تا چرخ غلتان اینور و آنور بروم باعث میشد ته دلم غنج بزند.
تصويرها هرچند حالا توي ذهنم كمي كمرنگاند اما از اين قرار بودند:
تسمههای لاستیکی اسکیت پسرعمو را روی پاهایم محکم کردم و با کمک دیوار بلند شدم. پس از بارها تلاش بالاخره موفق شدم دستم را از دیوار جدا کنم و روی پای خودم بایستم. در تمام این مدت نیشم تا بناگوش باز بود.
«نمیتونم باهاش راه برم.»
«پاتو بلند نکن، کفش که نیس. آروم پاهاتو بکش رو زمین.»
پا میرفت و تن عقب میماند. جادو بود. بعد ولی کمکم با سعي خودم و لطف پرزهای بلند فرش توانستم تعادلم را حفظ کنم و دستم را از دیوار جدا كنم. تا آخرشب به درجهای رسیدم که روی موکت هم میتوانستم با دستهای آزاد یکجا بایستم. در تمام این مدت چشمهایم تا جایی که یک چشم تواناییاش را دارد گرد شده بود.
«میزنی خودتو فلج میکنی.»
«شما اصلا به ورزش بها نمیدین.»
تا شب آنقدر گریه و زاری کردم تا اینکه ماماناینها مجاب شدند یکیاش را بخرند.
«دیدی گفتم خودتو فلج میکنی؟!»
«فلج نشدهم که، سرم شکسته فقط.»
میخواستم باحالترین آدم دنیا باشم. با اسکیتم از روی نردهها بپرم و تعادلم یک لحظه هم به هم نخورد. میخواستم سرعتم از موتورهای پلیسی که شاید دنبالم میکردند بیشتر باشد. نه که آرزوی خلافکار شدن داشتم، نه، صرفا هیجان را دوست داشتم. در نتیجه یک روز توی خیابان پشت یک ماشین را گرفتم و سرعتم آنقدر زیاد شد که ديگر نتوانستم ولش کنم؛ بعد یک جایی وانته ترمز کرد و من خودم را فلج نکردم، فقط سرم شکست!
«بعضی وقتا اگه اومدم اینجا مجانی یه دوری میزنم.»
«باشه.»
چند وقت پیش توی انباري پیدایش کردم. خیلی سال گذشته بود. خیلی بزرگ شده بودم و پاهایم دیگر تويش جا نمیشد. ديدم به دردم که نمیخورد. خواهرزاده و برادرزاده هم ندارم. تنها بچهی دور و برم پسر همسایه است که خیلی بداخلاق و لوس است و مطمئنم هیچوقت از این چیزها خوشش نمیآید. برای همین بردم دادمش به یکی از این پیستهای اسکیت که توی پارکها است و آرزو کردم اين بار زندگیاش پوچ نشود.
كتاب جوجوتسو
ابزار ورزشی من یک کتاب بود و این مربوط به اوایل سالهای نوجوانی من است. سال۴۸. از وسط بازار شهر فسا میگذشتم که پشت شیشهی کتابفروشی توجهم را جلب کرد. عنوانش آموزش فنون جوجوتسو بود. جلدش دوتا چشمبادامی را نشان میداد که با لباس مخصوص با یکدیگر گلاویز شده بودند. از کتاب خوشم آمد. تا به حال چنین کتابی ندیده بودم. پول توجیبیام همراهم بود. بهایش را دادم و كتاب را خریدم.
تا وقتی به خانه رسیدم قسمتهای مختلف کتاب را ورق زدم و عنوان فنون کتاب و عکس دو نفری را که مشغول اجرا بودند ورانداز کردم. پس از رسیدن به خانه با دقت زیاد چگونگی اجرای فنون را مطالعه کردم. از آن روز به بعد کار هرروزهام مطالعهي دقیق کتاب و سعی در یاد گرفتن آن فنون بود. یکی دو تا از فنون بیشتر نظرم را جلب کرد و سعی میکردم تمرین کنم و خوب یادشان بگیرم. آن زمان در شهرمان هیچ سالن ورزشی رزمی وجود نداشت و اصولا کسی این ورزشها را نمیشناخت. هنوز تلویزیون همگانی نشده بود و ورزش مورد توجه فوتبال و کشتی بود که از رادیو پخش میشد و دوستداران این ورزشها به رادیوهای ترانزیستوری میچسبیدند و گزارش مسابقه را میشنیدند.
یک روز کتاب را با خودم به مدرسه برده بودم. بچهها آن را دیدند و به مقتضای نوجوانی همه سعی داشتند بگیرندش و نگاهی به مطالب و عکسهایش بیندازند. احمد دوغاب و دوستش رضا پندلی، از بچههای لاتمنش ته کلاس، از ردیف آخر بلند شدند و پیش من آمدند. احمد کتاب را گرفت، صفحاتش را نگاه کرد و با خنده گفت: «عجب کتابی گرفتی. من فکر میکردم تو بچهدرسخوني نمیدونستم به این چیزها هم علاقه داری.» و بعد مشتش را باز کرد و بالا آورد یعنی اینکه زورت را به من نشان بده. دست هم را فشردیم و او دستم را از بالای سرش پیچ داد و من بین هوا در همان حال که دستم در دست او بود دستش را پیچ دادم. نتیجهي کار برعکس شد و او کاملا در اختیار من قرار گرفت. بچهها همه کف زدند و هورا کشیدند. احمد خندید ولی بیجنبهبازی درنیاورد. گفت: «بابا بسه دیگه ولم کن.» و این مقدمهي یک دوستی شد. دوستی من و او که باعث دوستی او و رفیقش با بقيهي بچههای کلاس شد.
تابستان یکی از فنون این کتاب را با برادر کوچكترم که او هم تازگیها داشت کلهاش باد برمیداشت تمرین میکردم ولی فن بد اجرا شد و ساعد دستش شکست. پدرم کتاب را از من گرفت و دیگر ندانستم کجا مخفیاش کرد. خیلی سال بعد خواهرزادهام قهرمان و مربی ورزش آیکیدوي استان شد. یک روز در جمع خانوادگی به او گفتم: «من هم وقتي نوجوون بودم یه کتاب به اسم فنون جوجوتسو داشتم که نفهمیدم آقاجان کجا گذاشتش.» خندید و باشیطنت گفت: «من دزدیدمش. چند سال پیش کتاب رو تو خونهي قدیمی آقابزرگ دیدم. زیر لباسم قايمش کردم و آوردمش خونهي خودمون. خوندمش و به جودو و بعد آیکیدو علاقهمند شدم.» کمی دلم فشرده شد بهخاطر دلبستگیاي که سالها پیش در دلم رویید ولی جایی و مجالی برای رشد پیدا نکرد.
آگهی فروش یک جفت گلدان بالقوه
تابستان کشدار ۹۲ بود. هرازگاهی میرفتم کتابخانهي پارک شهر و کتابی میگرفتم تا اینکه اواخر تابستان رسیدم به جانستانکابلستان رضا امیرخانی. کتاب سفرنامهي افغانستان بود اما توی مقدمهاش تجربهي چندین صعود ناموفق به دماوند را خیلی شیرین تعریف میکرد و نتیجهای میگرفت برای شروع فصلهای اصلی. همان مقدمه را که خواندم، تلفن را برداشتم و زنگ زدم به فاطمه که پاشو برویم دماوند را بزنیم. شروع کرد به انکار که نه، مگر الکی است و من هم اصرار که خیالت تخت، راهش را بلدم. میرویم تا پلور و از آن طرف راهنما میگیریم و چه و چه. هرچقدر گفتم قبول نکرد که نکرد. آخر هم گفت اصلا پدرم اجازه نمیدهد و خداحافظی کرد.
من؟ دماوند هنوز باصلابت در ابر بالای سرم نشسته بود و دست تکان میداد. عزم جزم کرده بودم بروم طبیعت خدا را ببینم. شروع کردم به چرخیدن توی اینترنت و رسیدم به باشگاههای کوهنوردیای که کارشان همین بود. با یکیشان وارد مذاکره شدم و قرار شد که در چند صعود مقدماتی که برای تازهواردها داشتند شرکت کنم تا اگر عملکردم خوب بود به عضویت رسمی باشگاه دربیایم.
تجهیزاتم برای اولین صعود اینها بودند: یک عدد کارت بیمهي ورزشی، یک عدد شلوار گرمکن شمعی که با خشخشش سکوت سنگین کوهستان را در هم میشکست و یک جفت کتانی سفید با راهراههای صورتی که با کف تختی که داشت، رتبهي اول لیزترین کف کفش را با اختلاف زیاد از بقیهي رقبایش میربود.
آموختههایم نیز از اولین صعود اینها بودند:
کوهنوردی سختترین ورزش دنیا است. تازه به هیچ کوهنوردی هم مدال نمیدهند.
بچسب به اصل، جلوی پايت را نگاه کن چون نمیشود هم از طبیعت کوهستان لذت برد، هم توی دره نیفتاد. یا این یا آن.
اگر میخواهی زنده بمانی در اسرع وقت کفش مناسب کوهنوردی بخر.
خریدمش. از راستهي ورزشیفروشیهای منیریه به قیمت پانصدوسي هزار تومان. یک جفت کفش خاکیرنگ موقر به سایز چهلویک و یکسوم با برند آسولو. هركدام قد يك گلدان، تازه سایزها تکمیل نبودند و مجبور شدم بزرگتر بردارم. فروشنده که دید توی اندازه بودن کفش شک دارم گفت برویم بیرون روی سراشیبی امتحانش کنم. رفتم روی شیب خاکی کنارهي جوی خیابان ولیعصر ایستادم و فکر کردم آنجا کوهستان است. هنوز آن لحظه را میبینم. یکی دو قدم پایینی رفتم و دوباره همان را برگشتم. چند بار. پایینتر نمیرفتم. دلم نمیآمد کف آسولوی نازنینم به این زودی خیس بشود. اندازه بود. خریدمش.
دو ماه بعد کفش توی دستم است و در راستهي ورزشیفروشیهای منیریه دنبال مغازهای میگردم که بخردش. یکیشان ميخواهد بخرد. خیلی کمتر از نصف قیمت، آن هم با منت. میگویم: «چهار یا حداکثر پنج بار بیشتر نپوشیدهمش.» میگوید: «فرقی نمیکنه.» نمیفروشم. میآیم خانه، ازش زیر نور روز عکس میگیرم و میگذارم توی چند تا سایت فروش اجناس دستدوم. هیچکس نمیخرد. فکر كردم چرا برای شروع ارزانترش را نخریدم. لااقل يك ایرانی خوبش را. آن موقع میخواستم بروم اورست نميخواستم دوبارهکاری شود اما پروندهي کوهنوردی زود بسته شد و دیگر نخواستم کوهنورد باشم.
از فروشش كه ناامید شدم گذاشتمش توی رف بالایی کمددیواری تا یک روزی که دقیقا نمیدانم کی است بیاورمش پایین، تويش گل بکارم و به یاد آن روزگاران، دست زیر چانه، نگاهش کنم. هرچند اگر خریداری باشد، من همچنان فروشندهام. سر قیمت هم خیالتان راحت، بالاخره کنار میآییم.