بيستويكم شهريور روز سينما است. در گذشتههاي نهچندان دور، مردم جنوب، هُرم اصيل آفتاب و شرجي شبانه را با اين جادوي خيال تاب ميآوردند. آبادان بعد از تهران، بيشترين سالن سينما را داشته. فيلمهاي كمپانيهاي مشهور فيلمسازيهم، همزمان با ديگر شهرهاي جهان، در آبادان اكران ميشده. استقبال از اين سرگرمي رو به كمال انگار يكي از ابزار مقابله با گرما بوده. در متني كه ميخوانيد عباس عبدي ما را به يكي از خاطرات كودكياش در آبادان مهمان كرده.
چهار سالی مانده بوده پایم به دبیرستان فرخي آبادان باز شود. چهار سالی که در آن خانهی چهار اتاقه نبش لین ۱۰۷ زندگی میکردیم و خانوادهی آقای شاکری هم نزدیک ما بودند. آقای شاکری، کارگر خدمات شرکت نفت بود که در خانهای دو اتاقه درست روبهروی ما زندگی میکردند. زنش سالی یک شکم میزایید. بچهها کلهبهکله پشت سر هم بزرگ میشدند. از بين چهار یا پنج پسر و دو دختر کوچکتر هیچکدام اهل درس و مشق نبودند. اما عبدالله، برادر دوم، عاشق سینما بود. عبولی صدایش میکردیم. سبزهتر از بقيه بود و خیلی چاقتر ولی همانطور خوشاخلاق و خندهرو. دو سه سالی از من بزرگتر بود و بعضی صبحها سرکار میرفت. خانههایمان نزدیک تعاونی توزیع آرد و برنج و شکر و بقیهی خواربار کارگران شرکت نفت بود. همیشه بودند پیرمردهای بازنشسته یا زنهایی که برای جابهجایی گونیهای سنگین آرد و برنج و شکر، کمک لازم داشتند. عبولی همان اطراف میپلکید و زور زیادش را بهکار میانداخت و روزی دو سه چهار تومن کمکخرج خانواده درمیآورد. شاید به همین علت بود که اجازه داشت گاهی برای خودش چیزی، خوردنی یا نوشیدنی، بخرد. هرچند اين سبزهی چاق خندهروی پرزور که رفیق من و همه هم بود چیزهایی غیر از اینها دوست داشت. آرمیچر، پروانهی پلاستیکی، سیم و گیره، چرخدنده و فنر و دو شاخه و پریز. اینها چیزهایی بودند که عاشقشان بود و جعبهی چوبی قفلدارش پر بود از این خرت و پرتها. انواع پیچگوشتی و سوهان و سنباده و سیم و ذرهبین و طلقهای رنگی هم بود كه هوش از سر ما بچهها میبرد. اما آخر همهی اینها به فیلم و سینما ختم میشد. صبح تا شب، و گاهی تا نيمههاي شب در کوچه دورش جمع میشدیم و دور از چشم پدر و مادرمان با دهان باز به داستانهایش گوش میسپردیم و آه میکشیدیم. وسط هر چند تا جملهاش هم از هنرپیشه و فیلمی اسم میبرد که نشنیده بودیم و صحنهای را توضیح میداد که در خیال هم ندیده بودیم.
روزی، همانطور که عرق میریخت و حلب هفدهکیلویی روغنی بر شانه داشت و به سمت آخر لین میرفت، صدایم کرد و هیجانزده گفت يكي از معلمها چیزی بهش داده که میخواهد نشانم بدهد. به شرط آنکه همانجا منتظرش باشم. همانموقع آقای آمیغ كه معلم بود داشت فولکس قورباغهاش را سر و ته میکرد.
«آمیغ داده؟»
«ها دیگه. عصرها تو سینما کار میکنه. اون داده بهم.»
متعجب پرسیدم: «چی داده؟ پول؟» راه افتاد. پیش از آنکه پا تند کند گفت: «پول چیه؟ فیلم… فیلم داده. یه جفت.»
آنوقتها فیلمها را کمپانیهای خارجی پخش میکردند و مدتی که از نمایششان میگذشت از سینمادارها پس میگرفتند تا معدوم کنند. بعضیها را آتش میزدند و لبهی بعضی دیگر را زخمی و به اصطلاح «تبری» میکردند. کسانی بودند که در زبالهی کمپانیها و سینماها دنبال فیلمهای تبری میگشتند. فریمهای سالمی پیدا میکردند و میفروختند. رسم این بود که جفت بفروشند و هیچوقت نفهمیدم فلسفهی جفتیفروشی از کجا آمده بود. اما قیمت صحنههای خاص، مثل وقتی هنرپیشهی نقش اول رویش کاملا به دوربین بود یا لحظهی هیجانی اتفاق افتاده بود محبوبتر و گرانتر بود. فیلمهای سیاه و سفید مشتری نداشت و رنگیها سردست میرفت. آمیغ برای بچههایش فیلم میآورد تا آلبوم کنند. آنها بیشتر مشتری کارتون بودند اما در جیب آمیغ فیلمهای دیگری هم پیدا میشد. یک جفت از همینها به عبولی داده بود و او را حمال خودش کرده بود تا حلب هفدهکیلویی روغن را به اهل خانهاش تحویل دهد.
«فیلم سامسون و دلیله. نگاه کن!» .
فریم سیوپنجمیلیمتری فیلم را جلوی نور گرفت. آفتاب در چشمم زد. با اصرار از دستش گرفتم. صحنهای بود که ویکتورماتیو به نقش سامسون با چشم کور اما موی بلند کف دستهایش را به یک جفت ستون سنگی کاخ میرساند و در حالی که همه به او و ناتوانی ظاهریاش میخندند شروع میکرد به زور زدن و ترکهایی در سنگها میانداخت. سامسون تابی به کمرش داده بود و دست گذاشته بود بر سنگ و شانه و بازوهایش پر از ماهیچه و برق عرق بود.
«گفت باز هم داره. هفتتیرکشی و بکشبکش با مسلسل.»
شاید همانوقت که نور خورشید چشمم را زد، یا شب که در نور کم تیربرقهای کوچه نتوانسته بود همهی جزئیات صورت ویکتورماتیو را ببیند، یا وقتی یاد قول آمیغ افتاده بود که باز هم فیلمهایی برایش ميآورد به فکر چاره افتاده بود. باید کاری میکرد. باید همهی بچهها را جمع میکرد.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصت و نهم، شهريور ۹۵ ببینید.