روایت

ملاقات با قهرمانان زندگی رویایی است هیجان‌انگیز و البته ترسناک که با هر بار تداعی، جزئیات جدیدی به آن اضافه می‌شود؛ حرف‌هایی که به او خواهیم زد، سوال‌هایی که خواهیم پرسید وکارهایی که خواهیم کرد. جان میچاد، نویسنده‌ی آمریکایی در اين متن از زمانی مي‌گويد كه به امید همین دیدار در یک کتابفروشی شغلي براي خودش دست‌وپا کرده بود.

پاییز ۱۹۹۱ برای گذراندن یک کلاس داستان‌نویسی به نیویورک آمدم. بيست‌وسه‌ساله بودم، تازه فارغ‌التحصیل شده بودم، ‌هیچ پس‌اندازی نداشتم و تجربه‌ي کاری‌ام محدود بود به دو تابستان کتابفروشی در حومه‌ي مریلند. می‌خواستم در اتمسفر منحصربه‌فرد نشر در نیویورک نفس بکشم. تحت تاثیر فیلم‌هایی مثل گذشتن از دلانسی، تصور می‌کردم کار کردن در یک کتابفروشی واقعی در نیويورک به من فرصت آشنایی و دوستی با نویسندگان، ویراستاران و روزنامه‌نگاران بزرگ را خواهد داد. برای تمام کتابفروشی‌های بزرگ شهر درخواست کار فرستادم: فروشگاه سه زندگی، کتاب و دوستان، اسکریبنر، اندیکات، شکسپیر و دوستان و فروشگاه کتاب گوتهم. همين که هیچ‌کدام‌شان نیازی به نیروی جدید نداشتند، جايگاه رفيع ادبي‌شان را در نظرم مسجل‌تر مي‌كرد.

امید آخرم ریزولی بود، خیابان پنجاه‌وهفتم غربی. اگر آنجا هم مرا نمی‌خواست، باید مي‌رفتم سراغ فروشگاه‌های زنجیره‌ای. آن روزها که هنوز ابرفروشگاه‌ها رایج نشده بود، این دورنمای تاریکی بود. به‌خاطر همین دیدن ويترين‌ فروشگاه ریزولی آرامش زیادی به من داد: به یک فروشنده نیازمندیم. سه روز بعد با من مصاحبه كردند و یک هفته بعد کارم را شروع کردم.

آن پاییز بیشتر ساعات کاری‌ام را پشت صندوق بودم. با هر خرید بوق صندوق را به صدا درمی‌آوردم، کتاب‌ها را در کیسه‌های خرید می‌گذاشتم و گاهی هم كتاب‌هايي را كه هتل‌هاي اطراف سفارش داده بودند برايشان مي‌بردم. هیجان اولیه از بين رفت و خیلی زود دچار روزمرگی شدم. اغلب با همكارم‌ دای تا ديروقت کار می‌کردیم. ساعت يازده تعطیل می‌شدیم و تا نزدیکی میدان کلمب قدم می‌زدیم تا برای شام کیک و قهوه بخوریم.
بیش از سه سال در ریزولی کار کردم. هیچ‌کدام از مزایایی که از کار کردن در آنجا انتظار داشتم نصیبم نشد. البته که نویسنده‌ها برای امضای کتاب‌هایشان یا خرید به آنجا می‌آمدند، از جمله رابرت استون، پیتر کری و جوزف میچل. معمولا نماینده‌ي بنگاه انتشاراتی‌شان همراه‌شان بود و آن‌ها را به‌سرعت به داخل یا خارج هدایت می‌کرد. به‌ندرت فرصتی پیش می‌آمد تا با آن‌ها صحبت کنم. معمولا مشغول پیدا کردن یک کارتن کتاب گم‌شده در انبار بودم یا مرتب‌ کردن قفسه‌ها یا درگیر یک بسته‌ي برگشتی. مشتریان‌مان فقط نویسنده‌ها نبودند. سیندی کرافورد، کریستی تارلینگتون، اوما تورمن، لیندا اوانجلیستا، کایل مک‌لاچلان، بن کینگزلی، الویس کاستلو، میشل پالین و کندیس برژین هم می‌آمدند، تازه ملکه‌ي تایلند و نخست‌وزیر ایتالیا هم بودند. به‌مان گفته بودند نباید با آن‌ها صحبت کنیم و اغلب تنهایشان می‌گذاشتیم. گرچه یک بار یکی از فروشنده‌ها که توی باغ نبود با ديدن اسم دیوید جونز روی کارت اعتباری دیوید بووی از او پرسید: «شما توی گروه مانکیز نبودید؟» این حرفش باعث شد تمام کسانی که آنجا بودند از جمله خود دیوید بووی از خنده منفجر شوند.
 

ادامه‌ی این خودزندگي‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی شصت و نهم، شهريور ۹۵ ببینید.

*‌‌‌ ‌‌این روايت با عنوان Gabriel Garcia Marquez Goes Shopping در نوامبر ۲۰۰۲ در سایت MrBellersNeighborhood منتشر شده است.