مادرم گفت: «اگه ميدونستم یه روزی آینهی دقّم میشین، هیچوخت شما رو نمیزاییدم. کاش نازا بودم!»
آنقدر كه او از داشتن ما پشيمان و آزرده بود، من و فرهاد از خودمان دلخور نبوديم. وقتي مادری اينطور دربارهی بچههایش حرف ميزند، كي میتواند درک کند چه غصهی بزرگی توی دلش دارد؟ مامان با اين حرف چشمش را روی سهمی که در زندگی ما داشت میبست و بدبختيها را گردن سرنوشت میانداخت.
شبي كه فرهاد آمد، مامان زنگ زد و پرسيد: «این پسرهی نمكبهحروم اونجاس؟» گفتم تازه رسيده. مامان گفت: «الهي خير از جوونیش نبينه!» دو سال پيش كه تازه از خانه بيرون زده بودم اين نفرينها نثار من ميشد. گفتم: «میخوای سربهنيستش کنم؟»
حرفهایش تازگی نداشت و منتظر بدترش هم بودم. جز گله و شكايت و نفرين چیز دیگری از مامان نشنيدهام. اوايل حاضرجوابی ميکردم؛ مثل وقتی كه پیش هم بودیم، اما حالا ساكتم و حرفی نمیزنم و خودم را نگه میدارم و اگر حرفی از دهانم بپرد، پشتبندش دلجویی میکنم. ميگويد: «همهش تقصير اون گوربهگورشدهس كه خودش رو راحت كرد و من رو انداخت تو این مصيبت!» بابا را ميگفت. طوري پشت سرش حرف میزد که انگار بيچاره به اختيار خودش مرده بود. بابا ده پانزده سال پيش مرد و این بدترین حرفی بود که میشد پشت سرِ مرده زد. وقتي بابا زنده بود، مامان كمي بهتر از حالا بود. بيشتر سرگرم عذاب دادن بابا بود تا ما. آدم بخواهد روی تاریک زندگی را ببیند و سمّ زندگی را بچشد و بفهمد چطور میشود با زجر و مشقت صبح را شب کرد، باید چند وقتی را با مامان سر کند.
به فرهاد اشاره كردم باهاش صحبت كند. دلم نميخواست قهرشان را ببينم. تحمل من یکی برایش بس بود. هرچند فكر كنم خودش را بيخود زجر ميدهد. خيال ميكرد فرهاد هم ولش کرده. بعد از تلفنم زنگ ميزد به نوشين و گريه ميكرد. ميگفت تو اين خرابشده تنها است و كسي به دادش نميرسد.
فرهاد متوجهم نشد. رو به پنجره نشسته بود و یک پا را روي دستهی مبل انداخته بود. پشت سرش بودم. مجبور شدم بهش لگد بزنم و سيم تلفن را تا جايي كه ميشد بكشم. دستش را پرت کرد تو هوا یعنی «ولش!» و رو گرداند. اخم كرده بود و صورتش مثل اسفنج کثیفی مچاله شده بود. آن دو ساعتی كه پشت در مانده بود، اعصابش را پاک به هم ريخته بود. گفت: «خدا بدتر از اين سرش بیاره! به من ميگه واسه ما هيچ كاري نكردين. ميگه بچههاي طلاق وضعشون از ما بهتره! من چه بدي در حق شما كردهم جز اينكه نيموجب بودين شما رو بيپدر بزرگ كردم؟ همهتون رو به دندون گرفتم تا بزرگ شدين، من چه بدي به تو كردم؟»
بغض كرد و صدایش خشدار شد. ياد خودم افتاد وقتی اشکم را درميآورد. بچه بودم و نوشین عزیز مامان بود. سهم من كفش و لباسهای کهنهی نوشين بود. همه ميگفتند: «خواهر نوشينه!» مامان نگاه ميكرد و ميخنديد. گفتم هيچ بدي در حقم نكرده و فرهاد این حرفها را از خودش درآورده. مجبور بودم دلدارياش بدهم. از دستش عصباني بودم اما اگر بو میبرد دارم كممحلی میکنم، دلش میشکست. گفتم هيچوقت ازش ناراحت نبودهام و حالا هم ناراحت نيستم. آن وقتها با هم بگومگو میکردیم اما حالا ازش دلخوری نداشتم.
بگومگوي مامان و فرهاد ادامهدار بود و هر بار به بهانهای به هم میپریدند. فرهاد طراحي صنعتي میخواند. نميدانم چطور از اين رشته سر درآورد. هيچوقت علاقهاش را نفهمیدم. مامان ميگفت: «اينهمه پول ميديم كه آخرش چي بشي؟ الان مهندسها بيكارن. تو چطوری ميخواي كار گیر بیاری؟» حرف خودش نبود. از دهنم پرید و گفتم: «واسهش سخته تو اون خونه زندگي كنه.» مامان از حرفم بُراق شد. گفت: «دستت درد نكنه. بايد هم اين حرفو بزنی.» دست خودم نبود. احتياط ميكردم اما باز نتوانستم جلوي زبانم را بگيرم. گوشي را گذاشت. زنگ ميزد به نوشين و آرام ميشد. نوشين قلقش را بلد بود.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی شصت و نهم، شهريور ۹۵ ببینید.