اشیا درون خودشان نوعی ستیزهجویی یا بهتر بگویم یکجور مقاومت بالقوه دارند. خصوصیتی که فیلسوفها هم دربارهاش نوشتهاند و حتی در داستانهای کودکان هم مشهود است: کلوچهها فرار میکنند، چنگها گریه میکنند، اسباببازیها نیمهشب این طرف و آن طرف میدوند و خرابکاری به بار میآورند. این مقاومت وقتی قرار است اسبابکشی کنیم بیشتر از هر وقت دیگری خودش را نشان میدهد. اگرچه بارها اسبابکشی کردهام، این ماجرا هر بار غافلگیرم میکند.
از همان اولین باری که کالیفرنیا را ترک کردم و به شمال نیویورک آمدم آرزو داشتم برگردم. تقریبا بیست سال از زمانی که بهعنوان دانشجو آمدم اینجا میگذرد، و حالا بهیکباره قرار است جابهجا شویم. من و شوهرم الیوت خانهمان را در راچستر فروختهایم و یک خانه در تاکستانهای نزدیک سونوما اجاره کردهایم و به خودمان یک سال وقت دادهایم تا ببینیم از این کوچ جان سالم به در میبریم یا نه. همیشه همینطور نیست؟ رویاییترین تصورات ما (ازدواج خواهم کرد، بچهدار خواهم شد و به کالیفرنیا خواهم رفت) آخرش به پیشپاافتادهترین فعالیتها منجر میشود: تعویض پوشک بچه، روزنامهپیچ کردن گلدانها و ماهیتابهها و چپاندنشان در کارتن.
بستهبندی آغاز شد. مثل همیشه با ضرباهنگی آرام و موقر؛ «آندانته مائستوزو»ref]1]اصطلاحی در موسیقی که به معنای ریتمی با سرعت معمولی ولی زیبا و بااحساس است.[/ref]. چرا تبدیلش نکنیم به یکجور مراسم؟ صندلی تاشوام را میگذارم توی گاراژ. یک روز خوب تابستانی است؛ هوایی گرم با وزش ملایم باد. کار دستهبندی را با جوریدن کارتنهای لباسهای قدیمی دخترم شروع میکنم. چهار کپهشان میکنم: لباسهایی برای نوهام در آینده، لباسهایی برای دوستان بچهدارم، لباسهایی برای خیریه و لباسهای دورریختنی. روی صندلی نشستهام و این چهار کپه لباس را منظم میکنم، چقدر باذکاوت و سازمانیافته. تا حالا به صرافت این نیفتاده بودم که از اینجای گاراژ نگاهی به محلهمان بیندازم و حالا که میخواهم این خانه را ترک کنم ناگهان احساساتم غلیان میکند. در حیاط خانهی کناریمان هشت شلوار پلیاستر خانم دونر در رنگهای مختلف، اما همگی یکمدل، با وزش باد تکان میخورند. چقدر دلم برای اینها تنگ میشود!
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادم، مهر ۹۵ ببینید.
* این روایت با عنوان Object Lesson در شمارهی اوت سال ۱۹۹۵ مجلهی نیویورکر منتشر شده است.